من زور زده باشم نرفته باشم از پاییز، نرفته باشم از دستات، دیشب خوابتُ دیدم، آبی خاکستری بود آسمون، از اون صبح های خیلی خیلی زود، صدات کردم؛ بلند، یه دسته سار از سر کاج ها پرید، خواستم بگم تو نخ اون بادبادکی که ترس آسمونُ ازم میگیره، وحشت زمین خوردنُ، نتونستم، نگفتمت، تمام خوابُ معلق موندم تا صبح