خب بذار از اینجا شروع کنم، من یه احمقِ تمام عیارم، یه معذب کنندۀ همیشگی، یه کودک درون زدۀ نابالغ، ساده اس همه چی برام، اونقدری که سخت میکنه سیاه بودنُ سفید بودنُ واسم، الان؟ باورت بشه یا نه دلخورم، حتی برای یکی دو ساعت شکلِ قهر گرفته بودم به خودم ... خیلی خسته بودم خیلی خیلی، لاجون و درمونده بودم .. اونقدری که سرمُ گذاشتم رو میز و خوابم برد، من دشواریِ وظیفه های محول نشدۀ خودم بودم و هستم و خواهم بود انگار ... خودم هم می دونستم وقتی به وجد میام؛ به حرف میافتم، به حرف که میافتم عذاب میدم و ترسیدم، ترسیدم از سیاه و سفید بودنم، نمی خوام و قرار نیست توضیحی بشنوم، فقط دارم یه ته میدم به این مونولوگ که هی! حتی من هم می شنوم، حتی من هم می بینم و اوه که من، پروردگارِ به رسمیت شناختنِ خلوت هام، نمیخوام نخواستم بترسی بترسونمت، برنجی یا برنجونمت، نخواستم دلخورت کرده باشم، کم یا زیاد خندونده باشمت، کمتر و بیشتر گفته باشم و نگفته باشم؛ نشد لابد، الان؟ وقت انگشت کوچیکه اس، بیار جلو، اوردی؟ قولِ قول، قول راستکی، دیگه دست نمیزنم؛ به جعبۀ مداد رنگی هات