یک شالیزار ابرو داشت پشت چشم هاش؛ هاشور پرپشت روی بوم، نفس می کشید، لبخندش حتی؛ خونِ دویدۀ توی گونه هاش، می دانست، یقین داشتم که می دانست، چطور میشود زنی، این چیزها را نداند؟ این چیزها را نفهمد و عصر پاییزش را، میان رخوت دست کسی؛ که چیزی از ابرو نمی داند، حرام کند؟