خب من شطرنج باز نیستم؛ ماهر و چمپیون و خادم الشریعه، تهش بلدم اسب اِل میره فیل ضربدری رخ مستقیم، ولی بازی میکنم، گاهی اگه تو پارک گاهی اگه تو جمع گاهی وسطِ اسکرین، واسه آدمی مثل من دروغ هولناکه، مثل سگِ دُم گم کرده گیجم میکنه، اون هم نه چون خودم نگفتم یا نمیگم هیچ وقت؛ چون سر در نمیارم ازش، یه مهارته که واقعا نمی فهممش، وقتی یکی دروغ میگه بهم، انگار سربازُ ور میداره میذاره دهنش، خب من هیچ وقت نمی فهمم با آدمی که همچین حرکتی ازش سر میزنه چیجوری باهاس بازی کرد؛ میخواد اگه تو پارک باشه یا اگه تو جمع یا وسطِ اسکرین
گیرم که تعزیتی هم باشد، سیاهپوشِ محبوب من است، پدربزرگ-مردۀ غمگینی ست، نسبت به آدمی که پدربزرگش می میرد؛ زیادی غمگین است، این ها اما دلیل خوبی نیست که آدم، اَنعام گوش کند و چهارچشمی زُل نزند به اندامش، خرما مِک بزند و خَرِ زن ها نشود، نامزدش هم خوب است، کنار سربریدن گوسفند سیگار می کشد، از فلسفۀ عینی، از آبسترۀ انزوا حرف می زند، آدم دلش می خواهد برود، آدم واقعا دلش می خواهد برود
می گوید می ترسم از تو، نمی شود با تو حرف زد اصلا، می گوید دل نازک شدی پسر، خیلی هم خوب می گوید، خیلی هم ملیح می گوید، اصلا مورمورم می شود وقتی نقطه می آید تهِ حرف هاش، توضیح می دهم که آدم، به ادامه دادن خودش مشغول است، به کشف دفتری که روزی، جایی جا می گذارد، به تدریج کردنِ خوابی که سال هاست دیگر نمی بیند، می گویم؛ با دلخوری می گویم، می توانی بنویسی حرف نمی زند، حرف حساب سرش نمی شود، آدم ندارد بشمارد، خواب ندارد ببیند، اصلا خاک بر سر سیزیفی که جای فروغلتیدن صخرهاش را، از بَر باشد
آدم به روزنه محتاج است، حتی برای دیدنِ مهتابی که می داند
برای آشیانه ای که بر دوش می بردیم، درکِ زیستگاه، عمیقا سانتی مانتال بود
دلم لک زده واسه نارنج های شهرک، واسه کلاغ هاش، واسه این که فقط یه بار دیگه اون قدر تنهایی واسه خودم راه برم که کفشم، پشت پاهامُ بزنه
بعد گفتم تنهایی پنج روز است، روز اول شمعدانی هاست، روز دوم گلدسته هاست، کاشیِ مناره های یکشنبه، سومی را یادم نبود، چیزی نمی گفتم اما، از روی دست من می نوشت، فکر کردم، حقیقتا فکر کردم، بعد گفتم تنهایی سه روز است، روز اول شمعدانی هاست، روز دوم مناره هاست، مسقطی های پنج شنبه، روز سوم گمان است، گمان این که شاید چیزی، شاید همه چیز، به روز پنجم کشیده می شد
مباد که از اندوه ات، شانه خالی کرده باشم
از اینجا رفته اند آقا، و کلاهش را، صاف می کند روی سرش