و دیوارها آن دیوارهای سپید، برهنگی را، آهسته در حوالی مرداد، برنزه می کردند
می دانی پترو؟ در نهایت هیچ فرقی نمی کند، انگشت وسطی توی هر دستی که باشد، مردها را گیج می کند، گیج شدن مطلقا چیز خطرناکی نیست، آدم کم کم عادت می کند، چیزی که در نهایت به آن عادت کرده باشی، نمی تواند خطرناک باشد، می تواند؟ مردهای احمق هم به زن های زیبا عادت می کنند، نمی کنند؟ چطور چنین چیز احمقانۀ زیبایی می تواند خطرناک باشد؟ نباید مشکوک شد، با این همه آدمی که خطر می کند، ناچار است که به همه چیز التفات کند؛ به پلک بستۀ زن ها، به بوی تند عرق اسب ها، به شکلِ هرز رفتنِ دست ها و وقفۀ کوتاه پنکه سقفی ها، من فکر میکنم وحشتناک است، واقعا وحشتناک است که آدم، مثل انگشت وسطی، آن قدرها هم وسط نباشد، شب ها برای خودم لیونرِ خشک میخرم، لیونر خشک برای ترک کردن سیگار خوب است؛ زن برهنۀ بی اسم می گفت، البته خودم فکر می کردم که اسکاچ بهتر باشد، در نهایت اما مجاب شدم، زن های برهنۀ بی اسم آدم را مجاب می کنند، نمی کنند؟ هر شب میایم می نشینم اینجا؛ درست زیر نور چراغ، به بازی بچه های توی پارک نگاه میکنم، چند گاز به ساندویچ لیونرم میزنم، به تاریخ اشیاء به ردّ ملموسی که آدم ها بر پیکر آدم ها می گذارند فکر میکنم، همه چیز هولناک است، حافظه آدم را مضمحل می کند، می دانی پترو؟ آدم ناچار است، ناچار است که در کثافت خود بمیرد
بوی کتاب کهنۀ کاهی می داد لبخندش
من احمقم اما، نه به اندازۀ کافی
از این حالت های داداش تو برو من این هروئین ها رو بفروشم میام داره، از این حالت های متادون فروش های سر و صورت سه تیغ کردۀ آبله ای، پشم و پیلی زده ها، بازو برنزه ها؛ آناناسی های پشتِ فرودگاه، اما خب اینا فقط حالتشه، شکلِ امنیتشه، عکس سه در چهارشُ پرینت بگیری میتونی جای این سگ گوگولی ها بزنی به در و دیوار به کیوسک تلفن به شیشۀ نونوایی، مشکلی دارم باهاش؟ ابدا، قبول کردم که شکل امنیت هر آدمی فرق میکنه، محتوای امنیتش هم فرق میکنه، زمان امنیتش هم فرق میکنه، تصورم اینه که عمدۀ بدبختی آدم های این روزها، تداخل پارامترهای امنیتشونه، وگرنه آدم ها درست مثل این سگ گوگولی ها خیلی گناه دارن، البته فقط تصورم اینه، قلبا هیچ وقت بهش اعتقاد ندارم
ملکوت، ملکوت، ملکوتِ اغواگر
من فکر میکردم ادریس و با بغض می نوشتم درخت
بد است که آدم وسط تابستان بخاری روشن کند، یاد خمیدگیِ برگ پتوس ها گوشۀ تاخوردۀ فرش ها بیافتد، یاد عروسک های پشت پنجره و چند پتو بجای تشک
و فراموش نکن که پله برقی ها، چقدر غمگین بودند، و جز تو هیچ کس به آن ها، فرصت شمرده شدن نمی داد
مثلا وقتی میگی کوریون میتونی بگی جیش، خیلی عصبانی باشی ازم میگی شاش، ولی یکی مثل این آدم میشه گه، خیلی دلشکسته یا مست اگه افتاده باشه میشه پِهن، حرفم اینه که غلظت هر آدمی فرق داره با اون یکی، سهراب به زحمت نعناست تُفه یا آبرنگ، شاملو دشواره یا دژخیم یا آیدا، همون قدر که فروغ جذامه زمستونه یا شاپور، موسولینی سیبیله همونقدر که خاتمی سه تیغه یا رهبر سیزده ساله مشقی، امراللّه عینکه اسد سنگ قبر همون قدر که تابستون ضحاک، هایدن شومینه ست یا شاید هم خواب بعداز ظهر همونقدر که زن پروانه ست یا عشق دام یا جاده هراز پاستا