بعد از سینما بیرون می آیی، برف سبکی هم می بارد، یقۀ پالتو را بالا میزنی، دست هایت را که کم کم می رود تا از سرما کرخت شود، توی جیب ات فرو می کنی و خرده های بیسکوئیتِ ته جیب ات را لمس می کنی، رویای شگفت انگیز را روی پردۀ بزرگ سینما رها می کنی و می روی، برمیگردی به خانه ای که درب آسانسورش گیر می کند، و شوفاژ هال اش آب می دهد و دوش آب اش ولرم می مانَد و سقف اتاق خوابش از کنج دارد زرد می شود و همسایه اش تا نیمه شب عربده می کشد و حنجرۀ نوزادشان -آن قدر که با دهان باز گریه کرده- به خس خس افتاده، و تو دلت می خواهد بروی بغلش کنی و سر کوچکش را روی شانه ات بگذاری و آرام آرام تکانش بدی و آهسته زیر گوشش بگویی که آرام باش، سوگند می خورم که تا ابد فرصت گریستن خواهی داشت، و بعد بی صدا به دیوار تکیه می دهی، و سینه ات با طمأنینه -همچون پرده ای که هوای درزِ پنجره ای تکانش می دهد- از اندوهی کشنده؛ پر و خالی می شود
دنیام یجوری شده که انگار، دارم تریپِ اسید یکی دیگه رو زندگی میکنم
شلاق درد داره؟ داره ولی فقط چندتای اولش، بعدش آدم بی حس میشه -نه منظورم از اون جنس دردهاست که نمیره هیچ وقت، از اوناها؟ یه خشم بزرگ میمونه ته قلبت.. یجورایی حس شکنجه شدنش ادامه داره، تو خوبی کوریون؟ مث همیشه ام؛ طبق معمول -پس هنوز عاشق مرگی؛ شیفتۀ زندگی؟.. ساکت شدی ها! اوه راستی! واسه سالگردش، یه سری از کارهای منتشر نشده اش رو دادن بیرون، من که دیشب زیاد گریه کردم، برات ایمیلش میکنم.. نمیخوامش، باهاش قهرم.. واه! مسخره! چرا؟! -چون اونقدری زنده نموند که باورش کنم، یا شاید هم هنوز اونقدری نمرده که دلم باهاش صاف بشه.. ما یک لبخند بزنیم بر شما؟! بر من؟ بر من همه چیز مباح است جیران؛ حالا چرا لبخند؟ -همینطوری.. لبخند معمولی ها! -لبخند معمولی به چه دردم میخوره؟ به جاش قهقهه بزن؛ جای لبخند عین جای شلاق میسوزونه.. آخه به تو که نمیشه قهقهه زد، آدم ماتمش میگیره نگات که میکنه.. بگذریم! باورت نمیشه، ولی اینجا هروقت ابسنت میبینم یادت میافتم! -من که ابسنت نیستم حیّ و حاضرم؛ شاید هم یه هوا ابسلوت ام.. وانیلی؟ -وانیلی
من به تو رحم کرده بودم احمق
کمرنگ شدن، اولین قدم از آخرین قدمی ست که برمیداری
خودم را پرت میکنم از خودم بیرون، رها از رگ هایی که زیاده تنگ اند و چشم هایی که بیهوده سرخ اند
هر آدمی، یه مثال دیگه از کافی نبودنه
"تو از فاکتور زمان، صرفا وحشت تولید میکنی"