همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

08:24

زمان یک اتفاق مریض است، من این جمله را خیلی دوست دارم؛ زمان یک اتفاق مریض است، خیلی جاها توی مهمانی ها یا توی حیاط بیمارستان یا وسط بحث های جدی، یکهو این جمله را می گویم، هیچ کس نمی فهمد یعنی چه، خودم هم هیچ وقت نفهمیدم منظورم از این جمله چیست، اما چیزی که خوشحالم می کند این است که کلماتش بهم می آید، بهم آمدن چیزها مهم است، سهل انگاریست که آدم، وقتی این طور بی کلمه دارد می رود، دست کم به شکل آمدن چیزها، دقت نکرده باشد
سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۵
مزامیر ورشو

08:23

گاه جای خالی چیزها از چیزی که جای خودش را خالی گذاشته، تلخ تر است، این راز کوچکی ست که باید فراموش کرد، سیگارش کرد، کشید و بیرون داد، به سرفه افتاد و دور انداخت
دوشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۵
جماهیر

08:22

افتادم پترو، دیوار حاشا بلند بود، زخرف التیام نمی گرفت، متاسفم، از برفی که می بارد، از بارانی که خواهد گرفت، این اما، آخرینِ اشاره های من است برای تو، بی آن که بدانم، دست می کشم، به چراغ سفیدِ کوپۀ قطار، چیزی نهنگ را به ساحل می کشد، چیزی هنوز مضطربم می کند، که اضطراب، شکل صمیمانۀ اضطرار است پترو! چای ریخته بودم، چای از دیشب مانده؛ طعم تلخ و تندِ ودکا گرفته، اجازه دادم نفس بکشد، قیژ لاستیک ها را بشنود، پیش از آن که دکمه های پیراهنم را ببندم، پیش از آن که بگردم، ساعتم را پیدا کنم، ساکس نمی پوشم و گرنه می نوشتم مایا، آف نمی فهمیدم و گرنه نمی نوشت کوفسکی، می فهمی؟ یک روز تمام گریه کردم، یک سال تمام دویدم؛ بی شباهت با پرده ای که الو می گیرد، از میانشان می گذشتم و کلمات، کلمه های من، مثل خون روی دیوارها می ماسید؛ و باور کن که در خون رمز دارم، در سبیل قیطانیِ گوشه کافه ای، مضطرب در کُت می ایستم و کلاغ های بسیاری، در شیار پیشانی ام می میرند، من از صدای فرو ریختن رخ، به سمتی از من که زیبا بود می دویدم، به صدر می رسیدم؛ به اسم اعظم، که گمنامی ست؛ پونتیاک، مودیلیانی و شیشه های شراب ارغوانی، تو از تنظیف خانه می ساختی، از پاره های کتاب زنان برهنه، من اما، اگر در حوض همین خانه می مردم، تمام آسمان را میان سینه می داشتم، و مردم نگاه می کردند، چوب میزدند، می خندیدند و وسایل خانه را می بردند، قاب ها و کفش ها و اسب ها را می بردند، و آهوی عصرگاه، از تعلیقِ راکدِ بسترم می نوشید، و آرام در گوش سردم می گفت؛ زحل اینجاست، شاید، شاید این بار که بر میخاستم، جهان جور دیگری بود، و شوپن پیژامۀ گشادتری می پوشید، نمی دانم، این ها لهجۀ سرنگ است، کسی که زیر شکنجه می میرد، بی لهجه می میرد پترو!
يكشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۵
پتروچلهوف

08:21

یدونه پوستر هم داشتم، از این خواننده قدیمی ها، یادم نیست کی؛ خوشکل بود ولی، از این خوشگلی های دور داشت، هر شب که غلت میزدم رو تخت، می رفتم می نشستم تو کاباره، پشت اون رومیزی های چهارخونه اش، عرق و استکانمُ میذاشتم رو میز، زنِ پوسترم واسم می خوند، عاشقش می شدم، رگ دستمُ میزدم براش، خبردار می شد، پا می شد می اومد عیادتم، دستمُ می گرفت، من هم در حالیکه داشتم خیلی لاجون و رنگ پریده بهش می گفتم دوستت دارم؛ می مردم یهو، البته گاهی آخر داستان عوض می شد، مثلا آخرش نمی مردم، ازدواج می کردم باهاش، یکی دو سال اولش هم خوب بود، بعد گذشته اش یقه ام می کرد، کفری می شدم از خندیدنش با این و اون، تند می شد اخلاقم، اون بشقاب هارو می شکست، من هم با مشت میزدم تو آینه، متاسفانه جدا می شدیم، من هم تا آخر عمر در به در دنبال دخترم می گشتم، کاست آخر شب ها اگه پا می داد؛ با این چیزها گریه هم می کردم، بعد خب آدم که عوض نمیشه، زر میزنه که عوض میشه، بزرگ هم نمیشه آخه، تهش پروستاتش بزرگ میشه، دو شاخه میشاشه و مصیبت مثل چربی جمع میشه زیر پوستش و پف میکنه جلو آینه، باقیش دیگه زر مفته، آدم همون کسخلی که بوده می مونه، من هم همون کسخلی که بودم موندم، رگ میزنم و آینه میشکنم و پا بده گریه میکنم و هی یادم میره که هی! همش پوستره ها! یه مشت عکسن اینا! نکن! نکن با خودت! لاجونی واسه این کسخلی ها! رنگت پریده واسه این رگ زدن ها
جمعه ۲۰ اسفند ۱۳۹۵
فانوس چروک

08:20

من در‌محضر تباه خود ایستاده ام
جمعه ۲۰ اسفند ۱۳۹۵
پاژ

08:19

ای، همیشه در استکان آخری
پنجشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۵
برزخ مکروه

08:18

و من در بلند، چون تو را که لبخند می زدم هی، که نشسته بودی و خسته بودی و آسمان سیّارۀ کوچک ات را، ستاره وار پر می کرد آن کسی که من نبود و آخ می کشید هربار سرم در حقارت سِنت های در جیب، ببخشید ولی، چند دلار می شد این گل؟
پنجشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۵
مزامیر ورشو

08:17

مسلما من اشرف مخلوقات نیستم، اما قطعا بی شعورترین ستاره دریایی تاریخ ام، هی دستم هی یکی یکی پاهام قطع میشه، هی کوتاه میام، هی دوباره با ذوق درستش می کنم، سینه صاف میکنم که دیدی؟! دوباره تونستم! درستش کردم خودمُ! اولین بار تو اون کلاس های عصر بود، با بوی ساندویچ های خیار گوجه و نیکمت های سه نفره و تندی لامپ های صدش، با پرچم مثلثی هایی که هیشکی حال نداشت بعد از دهۀ فجر، از در و دیوارها جمعش کنه، بد سنیه واسه این که ستاره دریایی نشونت بدن، بهت بگن ایناهاش! اینُ میبینی؟ وقتی یه جاش کنده میشه میشینه یه گوشه خودشُ ترمیم میکنه، چرا باید اینُ میدونستم؟! چه هلاکی بود که عوضِ گیم اور شدن تو آتاری، دلهره ام بشه آزمون های ورودی؟ که چی؟! فکر کردن به جونوری که معلوم نبود دهن و کونش چه فرقی داره با هم، نه استعداد می خواست نه درخشان بود، من ولی نشستم یه گوشه که رو تخته سبزها با گچ صورتی واسم بنویسن که ستاره ها هم میمیرن، حتی همونایی که چشمک میزنن، یاد گرفتم عوضِ جمع کردن عکس فوتبالیست ها، عوضِ تف زدن به تتو آدامسی ها، بشینم به این فکر کنم که زمینِ زیر پام تو آسمون ها، واسه هیشکی چشمک نمیزنه، خانوم معلمم بهم گفته بود نترس! مرده.. مرده کاری نداره باهات.. من حتی همون موقعش هم داشتم به این فکر میکردم که رژ قهوه ای به هیچ زنی نمیاد، یه نیم ساعت بعدش هم رو تخته گچُ از کمر شکست، با اعتماد بنفسی که بچگی ماها بهش میداد خندید و نوشت که عروس های دریایی هیچ وقت نمیمیرند.. می دونی؟ گاهی دیگه زورم نمیرسه به خودم، وامیستم بالا سر خودم، یه بشکن میزنم که هی! هی! حواست کجاست! پرسیدم می دونی چرا ستاره دریایی ها، اون همه زودتر از ستاره های تو آسمون میمیرن؟ بلندتر بگو؟! آفرین! درسته .. چون غرق میشن زیر آب.. بعدش یهو کلاس کف میزنه برام، بغل دستیم با آرنج میزنه به پهلوم که دمت گرم، سربلندمون کردی! پامیشم از کلاس میرم بیرون، پامُ از لای نرده ها رد میکنم و میشینم رو موزاییک ها، سرمُ می چسبونم به نرده و کفش هامُ یک در میون تاب میدم تو هوا، حواسم هست گوشۀ کاپشنم نگیره جایی، حواسم هست هی سر بلند کنم که اگه اومدن دنبالم زودی پاشم برم، این دفعه ولی میخوام به اولین کسی که اومد دنبالم و شالگردنمُ کیپ کرد دور لب و دهنم، هر چی که یاد گرفتمُ یه جا بگم، میخوام همۀ کلاسُ تعریف کنم واسش، میخوام اونقدی حرف بزنم که دیگه چشامُ تندیِ لامپ های صدش نزنه، میخوام بهش بگم فک کردی چی!؟ فکر کردی اگه ترمیم بشی نمی میری؟! ته تهش میمیری، چشمک بزنی نزنی، برق بزنی تو آسمون ها و برق هم که نزنی؛ باز هم میمیری، میخوای نمیری؟ عروس شو! برو ته ته اقیانوس، همون جا بمون، به هیشکی هم چشمک نزن!
سه شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۵
اکتاو آبی

08:16

پس از تو هر آن که آمد، تکرار ناشیانۀ آغوش تو بود
دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۵
برزخ مکروه

08:15

دستم را چند مرتبه روی حوله می کشم، بعد چند بار حوله را روی صورتم می کشم، دوست دارم خیالم راحت باشد که تمام مولکول های آب را به خورد حوله داده ام، اصلا یکی از چیزهایی که حالم را افتضاح می کند همین خیس بودن حوله هاست، هیچ وقت درست و حسابی خشک نمی شوند، همیشه حداقل چندتا مولکولِ آب لای پرزهاشان می ماند، واقعا وحشتناک است که آدم بفهمد یک مولکولِ آب ممکن است چندین میلیون سال عمر کرده باشد، بعد وقتی آدم خیس می شود، کلی مولکول پیر و چروک با یک مشت خاطرۀ مشکوک و طولانی دراز می کشد روی پوستش؛ برنزه می کند و با نی نازک پلاستیکی، آب توی آناناس ها را مک میزند، متوجهید؟ اوه مسلما نه، شما برای فهمیدن این چیزها بیش از اندازه کسکشید
شنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۵
مزامیر ورشو