همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۴۲ مطلب با موضوع «صلوات ختم کن» ثبت شده است

02:31

مطمئنم که یک روز یک نویسندۀ بزرگ می‌شوم. آنقدر بزرگ که دیگر نشود نادیده اش گرفت. همین‌طوری اگر به سعی و کوشش ام ادامه بدهد و خللی در غذا خوردنم بوجود نیاید، خیلی زود مرز صد کیلوگرم را پشت سر میگذارم. با سرعتی باور‌نکردنی دارم تبدیل می‌شوم به این‌هایی که چهارچوب در را پر میکنند. همان‌هایی که اگر توی آسانسور ببینید با دستپاچگی به آن‌ها می‌گویید شما تشریف ببرید من با بعدی میرم. یک روزی یک نویسندۀ بزرگ خواهم شد و برای خودم با پول اولین کتابی که فروختم یک عالمه سیب زمینی سرخ شده خواهم خرید. آنقدر زیاد که اگر کسی بگوید میشه یکی بردارم با عطوفت خاصی لبخند بزنم که بله بله حتماً. داشتم باب اسفنجی میدیدم. خیلی اتفاقی توی تلویزیونِ روشن. توی همین کانال‌های ماهواره که تویش تبلیغ حجم دهنده و کوچک کننده پخش میکند. سر صبح هم دست از سر حجم برنمیدارند. یک قدری شبیه پاتریک شده‌ام همانطور احمق و گلابی شکل. اما در درون هنوز هم شباهت زیادی دارم به باب اسفنجی شلوار مکعبی؛ سرخوش و دردسرساز و منعطف. آه خدای من! چه ایدۀ جذابی! وقتی یک نویسندۀ بزرگ شدم می‌شود دربارۀ کسی بنویسم که در درونش احساس میکند دو شخصیت دارد یا شاید سه تا یا حتی چهارتا! اطمینان دارم که این ایده پیش از من به ذهن هیچ نویسنده‌ای خطور نکرده. اینطوری من اولین نویسندۀ چاقی می‌شوم که توی روایت کتابش تبدیل به چهارتا نویسندۀ لاغرتر شده. مثل تقسیم میوز. آنوقت هرکدام از این نویسنده‌ها یک روایتی دارد یک لایف استایلی دارد یک واکنش مخصوص به خودش دارد نسبت به اتفاقات. بعد یکجوری در مسیر کتاب این‌ها را سر راه هم قرار میدهم. یکی قاپ دوست دختر آن یکی را میدزدد. بعد می‌رود به آن یکی توضیح میدهد که دوست دختری که قر زده، ادعا کرده که نویسندۀ قبلی به او تجاوز میکرده. دوست دختر لاشی هم به آن یکی نویسندۀ دیگر میگوید که قاپ من را اصلاً ندزدیده اند. من اساساً مدلم اینطوری است که وقتی حوصله ام از پارتنرم یا زندگی کسالت‌بارم سر می‌رود، الکی قصۀ غم میبافم و گوش مفت پیدا میکنم و پشت سر نویسندۀ قبلی بدگویی میکنم. نویسنده آخری هم با تعجب میپرسد یعنی بعدها ممکن است که حتی پشت سر من هم دروغ بگویی و مهمل ببافی؟ آنوقت دختر میگوید نه عزیزم تو که پارۀ تن منی. تازه این یکی از آن ماجراهاست! هزار تا داستان فرعی و تقاطع دارد کتاب. هزار رقم گره داستانی دارد. مثلاً یکی از این یک چهارم- نویسنده‌ها می‌رود توی فضای سیاسی. توده‌ای می‌شود مارکسیست لنینیست و این‌ها. یکی از آن نویسنده‌ها اسلامگرای تند و تیز می‌شود. از این‌ها که به دخترش میگوید ابرو ورندار و مقنعه سرت کن و آنقدر فشار بالای کار می آورد که دخترش یکی از آن ها می‌شود که با نصف کوچه خوابیده. یکی دیگر از نویسنده‌ها می‌رود فرانس. آنجا مدام واین مزه میکند و پنیر میخورد و دربارۀ قه‌ولسیون افاضه میکند. نویسندۀ یک چهارم آخری هم که لابد یک گوشه‌ای افتاده مرده. چون به سبک نویسنده‌های شهیر ایرانی عادت داشته که روی گرد و پای منقل باشد. سنکوپ کرده یا شاید هم خودش را کشته. حیرت آور است. اگر یک نویسندۀ بزرگ می‌شدم دیگر آن کسی که نهایتاً دوتا شخصیت لاغر دارد یا آن کسی که حتی همین را هم ندارد، نمیتوانست به پر و پای من بپیچد که حرف این یکی شخصیتت به آن یکی شخصیتت نمیخورد. چون آنوقت با لبخند سر تکان میدادم که بیا برو بدبختِ هیچی نشده! تو آخه چی حالیته از زندگی؟ تو مگه توو فیلم و سریال زندگی کرده باشی! تو رو چه به نقد کسی که حتی یک بار هم از نزدیک ندیدیش! بنظرم دلم خیلی خنک می‌شد آن روز. امروز اما، لازم است که سرم را پایین بیندازم، یک تیشرت زرد پیدا کنم و بروم سراغ کار و زندگیم
شنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۲
صلوات ختم کن

02:05

کاش می‌شد که همه شماها می مردید. بعد آنوقت من هم مثل این فیلم و سریال های آخرالزمانی بی دغدغه و بی هدف برای خودم راه میرفتم. احتمالاً یک سگ لوچ و شلی هم پیدا می‌شد که دنبالم راه بیافتد -آن هم چون توی سرنوشت من ضمیمۀ ناقص از الزامات است- شب‌ها زیر پتوی نازک سوراخ، نور چراغ قوه را روی انجیل می‌انداختم و روزها، دنبال کنسرو و فشنگ و بنزین میگشتم. می‌شد هرجا که دلم خواست بکشم پایین. می‌شد به هرجا که دلم خواست بشاشم. می‌شد توی وان حمام هر خانه‌ای دراز بکشم و ته ماندۀ شامپوهای گران شان را مصرف کنم. می‌شد نیم ساعت کف یک هایپرمارکت غارت شده غلت بزنم و به صدای فلورسنت های نیم سوخته گوش کنم. بعد آنوقت بروم بگردم یک رادیو پیدا کنم. بعد توی قفسه ها را بگردم دنبال دوتا باتری بزرگ. بعد باتری ها را جا میزدم. بعد هم آنتن تلسکوپی را بیرون می کشیدم. بعد رادیو را روشن میکردم. بعد پیچ رادیو را می پیچاندم و موج‌ها را بالا پایین میکردم. بعد نیم ساعت هم به صدای خش خشِ ممتد رادیو گوش میدادم و تمام بعدازظهر را سرگرم همین کارهای ساده و تخمی بودم. هیچ‌کسی هم نمی پرسیدید امروز چه خبر؟ فردا را چکار میکنی؟ چون همه یک مشت لاشۀ لال و بیحرکت بودید. در حال گندیدن و پوسیدن. با آن لباس‌های زیر نو یا آن گوشی های پرو مکس قیمتیِ توی دستتان. متأسفانه دیدن تلّ اجساد شما هم حسابی حالم را بد میکرد. در حقیقت زنده و مردۀ شما آنقدرها با هم توفیری ندارد، صاف گند میزند به فانتزی های آدم. ناچار باید حتی همین فانتزی را هم تصحیح کنم؛ کاش می‌شد که همه شماها ناپدید می شدید. حالا اصلاً هر گوری که دلتان میخواست رفته بودید. مثلاً با سفینه ها کوچ کرده بودید به مریخ و بعد مرا توی توالت یکی از پاساژها جا گذاشته بودید یا اصلاً دسته‌جمعی تبدیل شده بودید به یک حبه قند سیاه یا حالا هر کوفت دیگری. اساساً هر بلایی که سرتان می‌آمد اهمیتی نداشت. کاش فقط می‌شد که جلوی چشم من نبودید. یک پلک میزدم و وقتی که وا میکردم ریخت نکبت هیچکدام‌تان را نمی‌دیدم. ممکن است بگویید که این سناریو بیش از حد ساده لوحانه یا دست کم بیش از اندازه خودخواهانه است؛ ساده‌تر این بود که خودت از میان برداشته می‌شدی. منطقی‌تر این بود که تو را در فانتزی به یک جای دوردست تبعید میکردند. صحیح می‌فرمایید لیکن گه خوریش به شما نیامده. فانتزی خودم است. کاشِ خودم است. هرطور هم که دلم بخواهد آرزو میکنم
جمعه ۳۱ شهریور ۱۴۰۲
صلوات ختم کن

01:57

من کلاً با کلمۀ چس مشکل دارم. خیلی بندرت اتفاق افتاده که در مکالمات از آن استفاده کرده باشم. یکجوری مشمئزم میکند. یکجوری افتراق میندازد بین من و آن کسی که این کلمه توی دهنش می چرخد. خواه خیلی ساده گفته باشد چسی آمده یا خیلی با طعنه خاطرنشان کرده باشد که فلانی چس کن خودش را زده به برق یا حتی آن وقتی که از این کلمه بعنوان یکای اندازه‌گیری کمیتی ناچیز استفاده شده باشد. گوز هم یکی دیگر از ممنوعه هاست. خیلی راحت اشتیاقم را میکشد. میتوانم همین سه حرف را ته اسم هر کسی بگذارم و به کل توی مغزم او را کشته باشم. مثلاً اگر پوستر جی لو را با توت فرنگی لای لب‌هایش به در کمد اتاق نوجوانی ام چسبانده بودم و تا امروز دلم در گرو او بوده، کافیست یک آن توی ذهنم به او بگویم جی گوز؛ کار تمام است. او برای همیشه در من مرده. این وسط ممکن است یکی برداشتش این باشد که من با بادها مشکل دارم یا عضو فرقه ای هستم که معتقدند کون نباید سوراخ داشته باشد. واضح است که اینطور نیست. صراحتاً اعلام میکنم که سوراخ کون یکی از آن بایدهاست. تنها نبایدِ ممکن، همین دوتا کلمه است. نباید وقتی که با من اختلاط می‌کنید از این‌ دو کلمه استفاده کنید چون آنوقت توی ذهنم لب‌های شما بو میدهد. این یادداشت هیچ لایۀ پنهانی ندارد. در جواب یا در تهاجم به چیزی نیست. صرفاً یک‌جور مرزبندی اجتماعی است. آی ام کوریون اند آی اپرو دث مسج
سه شنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۲
صلوات ختم کن

01:53

هوشیاری محیطی من بالاست. پشت فرمان که می‌نشینم حواسم به کرکرۀ نیمه باز مغازۀ سمت چپ خیابان و چراغ راهنمای دو چهارراه آنطرف تر و پیک موتوری پشت سر و خط و خراشِ جدید روی داشبورد هم هست. احتمالاً در رگ و ریشه‌های باستانی ام، توی غار یا جنگل خطرناکتری بوده‌ام. حیوانات پیشینه ام درشت تر یا سریعتر یا درنده تر یا در کمین تر بوده‌اند و همین هم، پاسبانِ درونم را به بیش هوشیاری عادت داده. حالا هم که دیگر خبری از سرنیزه و جنگل و غار نیست، گیر داده‌ام به بند کفش کسی که الان است که برود زیر پایش یا التفات به دو تفاله چایِ بیشتر در لیوان آدم روبرو یا جای سوختگی سیگار روی ساعد پیک فروشگاه. البته که اسم این چیزها را هوشیاری محیطی نمی‌گذارند اما خب، من دلم میخواهد که از خودم با کلمات خودم یاد کرده باشم. همان اندازه که دلم میخواهد از تو با کلمات خودت یاد کرده باشم؛ -من دارم برای تو زندگی میکنم. مساله این است که علاوه بر این هوشیاری، همیشه یک قدری هم خوش شانس هستم. خیلی وقت‌ها به شکلی کاملاً تصادفی در زمان و مکان درست اتفاقات قرار میگیرم. برای کسی مثل من که اساس وجودش خوش بینی -و نه اعتماد- است، این تصادف ها بسیار اهمیت دارد. پشت پردۀ اتفاقات و یا آشکار شدن جزئیات کتمان شده، سمتِ خوش بین مرا متعادل میکند؛ دو قطره جوهر عقل میریزد توی بیرنگیِ آب کاسۀ سرم. دست کم حالا وقتی توی آن وضعیت چشمم به تو می‌افتد، خیلی راحت‌تر میتوانم یکی از همان پوزخندهای خودم را بزنم که بیا برو بمیر بابا با اون برای من زندگی کردنت!
جمعه ۱۷ شهریور ۱۴۰۲
صلوات ختم کن

01:37

تویی که فشار کنار کشاله ها استخون گونه هاتُ دفرمه کرده، از به هیچ گرفتن زن ها حرف نزن یا دست کم قبلش، یه دور با پشت دست دور دهنتُ پاک کن!
يكشنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۲
صلوات ختم کن

01:18

کون عروس حقیقتاً گنده بود. این البته میتواند برای بخش زیادی از جمعیت زن‌ها و علی الخصوص عدّۀ کثیری از نرها یک مزیت بیولوژیک بشمار بیاید، لیکن برای من چیزی جز احتمال دلهره آور انفجار چربی نیست. داماد چندان هم بی شباهت به ملخ نبود. سرتاپا بیضی با دست و پاهای نازک و بیرون زده. فکر میکنم که اگر بعدها توی دعوا بخواهد به عروسش اردنگی بزند، قطعاً ساق پایش لای کفل همسرش گیر میکند. بعد تصور کنید که زن بدبخت برای فرار از خشونت خانگی بپرد توی کوچه و این مردک هم مثل پشه‌ای که لای منفذ توری گیر کرده، دنبالش کشیده شده باشد. عاشق این داستان سرایی های وهن آمیز و جنسیت زده و نفرت پراکنانه هستم. باعث می‌شود که مغزم از امور بیهوده تری که در جریان است، زودتر خالی بشود. خصوصا آن وقت هایی که حسابی حوصله ام سر میرود. امیدوارم خوشبخت بشوند. گرچه از همین حالا هم می‌شود گفت که شانس خوشبختی این‌ها از شانس انتخاب من بعنوان سفیر صلح سازمان ملل هم کمتر است. داماد از این مردهاست که زیادی متعلق به دیگران اند. عروس هم که مشخصاً همه چیز را به کونش گرفته. مملکتِ روابط مصلحتی. مملکتِ پیوندهای حوصله سر بر. مملکتِ آدم‌های توی قیافه. مملکتِ نئونازی های گربه پسند. مملکتِ دنیا دیده های عقده ای. مملکتِ خب تو گه میخوری که عروسی میری که حوصله ات سر برودها. آن مردکِ پارتنر صاد هم آمده بود. عن تر از همیشه. خودش بانضمام چند تن دیگر از فارغ التحصیلان آکادمی عن ها. یک مشت کچل دندان لمینیتی کراواتی. حالم از ریخت یک یک شان بهم میخورد. یکجوری با لبخند نیمه باز با هم حرف میزنند که حتی وقتی بلند می‌شوند برقصند یک پاره‌ای از ادا می ماسد به صندلی زیر کونشان. صاد صندلی را عقب کشید و نشست. دو بار کوبید روی دستی که روی میز گذاشته بودم و وانمود کرد که حسابی از دیدنم غافلگیر شده. از وانمود کننده ها متنفرم. زنیکۀ احمق. حال و احوالات همۀ اعضای شجره نامه و یک به یک رفته و مانده هایم را پرسید. بعد هم خیلی دوستانه تذکر داد که یک سری از تصمیم ها را دارم اشتباه میگیرم. خفه شو تاپاله. دقیقاً همین جمله را گفتم -البته با لحنی که بنظر شوخی برسد- عقب کشید و چهرۀ دلخورها را به خودش گرفت. انگار دفعۀ اول است که تاپاله صدایش کرده‌ام . سمت خنده‌دار داستان این است که این‌ها امیدوار بوده‌اند که من با بالاتر رفتن سن و سالم، رفتار موقّرتری از خودم بروز داده باشم. خیال میکنند که چون حالا دارد چهل سال ام می‌شود قرار است که در برخوردها ملایم‌تر و در استفاده از بیلاخ ها خویشتن دارتر شده باشم. نخیر. از این خبرها نیست. من هر روز که میگذرد سرسخت تر، لجوج تر و در برابرتر خواهم شد. چرا که تنها تاوانش، از دست دادن آدم‌هایی در تراز شماست. واضح است که من از شما بدم می‌آید و بسیار امیدوارم که یک روزی برسد که همه شماها را توی چاه سپتیک غرق کرده باشم. بعد هم به عروس یاد شده بگویم که بیاید و مثل چوب پنبۀ سر شامپاین، روی در چاه بنشیند و تا وقتی که تبدیل به مولکول های تشکیل‌دهندۀ خودتان نشدید، از شل کردن ماهیچه های سرینی اش امتناع کند
يكشنبه ۱۱ تیر ۱۴۰۲
صلوات ختم کن

01:00

ساده‌ترین کار دنیا این است که آدم توی پاییز بنویسد یا توی مناظر مدهوش کننده و پشتِ پنجره ای که نم نم باران تارش کرده. نوشتن توی کافه های پاریس یا توی گرمخانه های پاکدشت راحت است. هیچ کاری ندارد که از آدم‌های توی مترو بنویسید یا از همخوابه شدن با کسی که نهایتاً چند هفته از آشنایی تان میگذرد. ساده‌ترین کار دنیا این است که پیرامون تان قابل نوشتن باشد. دنیایی که در آن زندگی می‌کنید غبطه آور باشد. متفاوت باشد. در دسترس عامه نباشد و این‌ها. نوشتن آن وقتی سخت می‌شود که از هیچ چیزی ننویسید. تن به جریان غالب روزنامه‌ها ندهید. هیچ مزیت جغرافیایی یا تمایز معنادار در سبک زندگی نداشته باشید. وسط گرمای کلافه کنندۀ تابستان و از سردرد نوشتن زحمت دارد وگرنه توی برف و کنار شومینه را که هر یقه اسکی پوشیده ای میتواند بنویسد. دیدم یک الدنگی که تخم معرفی کردن خودش را هم نداشته، اینجا برای من از اسلوب نوشتن حرف زده. به رگه‌های مشهود ابسوردیسم اشاره کرده و از سانتیمانتالیسم گفته. گوساله به خیال خودش درست و غلط نشانم داده. احتمالاً از همین پارازیت های بیانی یا از این گه خورهای دو ترم خواندۀ سوپر ایگویی باید باشد. لیکن از آنجایی که ادب اقتضا میکند که خطاب هیچ‌کسی را بی جواب نگذارم، باید عرض کنم که ما دکمه سرآستین می‌بستیم آنوقتی که امثال شما وی اچ اسِ شعله را لای پتو قاچاق میکردید و آخر شب‌ها با تخمه آفتابگردان و پیژامه، برای درونمایۀ اجتماعیِ اثر زار میزدید
چهارشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۲
صلوات ختم کن

00:35

یکی از سرسخت ترین طرفداران رنسانس در ایران، همین آدمیست که هنوز به زنش می‌گوید مادر بچه‌ها
يكشنبه ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۲
صلوات ختم کن

00:04

حالا اول سال هم هست، آدم خوب است دم عیدی دهانش را آب بکشد، حرف یامفت هم نزند یا اقلا اگر میزند مثل همۀ یامفت زن ها یکجوری یامفتش را بگوید که شسته رفته باشد، چاله میدانی نباشد؛ لیکن الان جور دیگری به ذهنم نمیرسد. من میگویم خراب. یعنی کلا با گفتن جنده مشکل دارم. این کاملا از جندگی یک مرد است که به یک زن بگوید جنده. زن نمیتواند جنده باشد ولو اگر خراب باشد. خراب یعنی کارکردش عرفی نباشد یا درست کار نکند مثل ال سی دی تلویزیونی که ضربه خورده یا ساعتی که باتری اش کار نمیکند یا پمپ آبی که دوفاز شده. بهرحال یک همچو چیزی ممکن است. یعنی زن ها نهایتا میتوانند کار نکنند یا آن کارکرد مدنظر عامّه را نداشته باشند. خب نداشته باشند، جنده خطاب کردن قید رحمانی ندارد. مملو از خشونت است. من با همۀ وجوه خشونت مخالفم. حالا یک قدر متعارفی از خشونت هست که طبیعی ست. یعنی طبیعی که نیست اما خب، کاریش هم نمیشود کرد. مثلا نیشگون گرفتن هم یکجور خشونت است اما خیلی فرق دارد با اینکه یکی با ساق پا بزند توی تخم آدم. خشونتِ کینه توزانه منقبضم میکند. این دیگر دربارۀ باتری نیست، دربارۀ از کار افتادگی نیست، در بارۀ سرخورده کردن آدمِ روبرو نیست؛ این یکجور مشت زدن است و مردی که به زن ها مشت میزند بی حرفِ اضافه کونی ست. همیشه هم همین بوده و من در ابتدای سال جدید و در دوران شکوهمند پذیرفتن همۀ هنجارها و نگرش ها؛ دقیقا دارم از لفظ کونی بعنوان فحش استفاده میکنم، چون دلم خواسته به چهرۀ قرون وسطایی و متظاهر شما لاشی های بی چاک و دهن مشت بزنم. تخم کوریون را هم نمیتوانید بخورید. البته میتوانید بخورید اما لطفا هیچوقت این کار را نکنید. اولا چون دوست ندارم و در ثانی به این دلیل که حقیقتا هنوز لازمشان دارم. یک قدری آدم باشید. یک قدری عادت کنید که سر هیچ و پوچ به تخم هم لگد نزنید، با یک ویشگون سر و ته دعوا را جمع کنید. خشونت کافیست. واقعا کافیست. بس است. آدم عقش میگیرد وسط شماها راه میرود وسط شماها زندگی میکند وسط شماها فحش میشنود. یک مشت عصبی بی تربیت شدید که من بین شماها تبدیل شده ام به امام راحل قدس سرّه الشریف. هی دائم با هم در حال جنگ هستید. پاچه و یخۀ همدیگر را گرفته اید و جرواجر میکنید و عربده میکشید. آدم واقعا از دست شماها آسایش ندارد. یک چیز مهم دیگری هم خاطرنشان کنم و آن اینکه دقت کردید از ابتدای سال جدید، دارم ته جمله ها نقطه میگذارم؟ خدایی حال کردید؟ خودم که خیلی حال کردم. انگار جلال آل احمد ام. خیلی فاخر با جملات خیلی کوتاه. مثلا اگر از همین کتاب های جلال نقطه را حذف کنید، قیمت پشت جلد و تعداد صفحه هایش نصف میشود. خدا بیامرزدش. خوب آدمی بود. هم توده ای بود. هم توده را نمی فهمید. سیمین هم خوب بود. یک قدری چاق و خراب بود. اما برای جلال کار میکرد. همین کافیست دیگر. نیست؟ یک چیز جالب و خنده دارِ دیگری هم یادم آمده که دیگر خوابم می آید و نوشتنش را موکول میکنم به فردا.
چهارشنبه ۲ فروردين ۱۴۰۲
صلوات ختم کن

11:57

مساله این است که آدم با خالی کنار نمی آید، هی بی جهت به خودش زحمت می دهد که پُرش کند، روی یخچال مگنت میگذارد روی روشویی دکوری، حدفاصل کلمه هایش ویرگول میگذارد، دغدغۀ نگارش و ساسپندر اگر داشته باشد؛ لابلای کلمه ها نقطه هم میگذارد، توئیت فیو میکند، واینرها را لایک میکند، سکس غریبه ها را توی وب تماشا می‌کند که نوبت ویزیت دکترش برسد یا شماره اش توی صف بانک یا جایگاهش توی صف پمپ بنزین یک ردیف جلوتر برود، یک تکه کاغذ سفید دستشان بدهید می بینید که حتی خالیِ کاغذ هم مضطربشان میکند، یکی برمیدارد خط خطی اش میکند، یکی نقاشی می‌کشد، یکی با حرص مچاله اش میکند، یکی بی حوصله پرتش میکند یک گوشه، یکی هم آنقدر خودکار را روی یک نقطه نگه میدارد و فشار میدهد که کاغذش سوراخ بشود، خالی هرچیزی آدم را منقلب میکند؛ خالیِ کوچه های ظهر جمعه، خالیِ روزهای آخر اسفند، خالیِ سالن سینما، خالیِ لحظۀ پایان گرفتنِ آغوش، خالیِ مناره ها، خالیِ شیشه های ودکا، خالیِ خانه بعد از مهمان ها، خالیِ لابی هتل، خالیِ کفشداری امامزاده ها، خالی ردّ و نشان گمشده ها، خالیِ شماره های مسدود، خالیِ گودبرداری خانه‌باغ ها، خالی شیشۀ ادکلن، خالیِ کشوی دراور، خالی اینباکس، خالی فویل مچالۀ قرص، خالی آن خیاطی ته بازار که مهتابی سفیدش روشن مانده.. خالی هر چیزی آدم را مضطرب میکند، آدم را اگر آدم باشد به گریه می اندازد، ما داریم می میریم و این هیچکدامتان را متوقف نمیکند، همه دارند میدوند با عجله خرید میکنند میجنگند میخندند، چطور میتوانم با این ها حرف بزنم؟ چطور میتوانستم با شما حرف مشترکی داشته باشم؟ یک خودکار دستم گرفته ام و دربارۀ همین چیزها می نویسم، بی اعتنا به تمام جهان یک نقطه ای پیدا میکنم و خودکار را آنقدر روی آن فشار میدهم تا کاغذِ زیر دستم سوراخ شود، حالا یک نفر بیاید بگوید این که خیلی پیش پا افتاده است یا خاطرنشان کند که تو هیچ گه خاصی نیستی؛ خب پیش پا افتاده باشد! چکار کنم؟ مگر وظیفه دارم جوری حرف بزنم که خوشایند کسی باشد؟ یا جوری حرف نزنم که نکند یک وقت به تریش قبای کسی بربخورد؟ نخیر! من همین چیزها را دوست دارم اینکه کاغذ توی دستم سوراخ باشد اینکه از امورات حقیر و خفیف حرف بزنم و ابدا علاقه ای به این که گه خاصی باشم ندارم، در عوض شما میتوانید بروید گه خاصی بشوید، میتوانید بروید مثنوی بنویسید شعر فاخر و متن های تکان دهنده بنویسید، یا مثلا روی کاغذتان نقاشی بکشید زلف و لبخند آن کسی که دوستش دارید را سیاه قلمش کنید یا اصلا بروید شعار بنویسید اوریگامی درست کنید یا حالا هرکاری که دلتان میخواهد با کاغذ توی دست خودتان بکنید؛ این هم متقابلا به من ربطی ندارد، اسم اینکه کسی سرش توی کون دیگری باشد و بگوید کون که نباید بو بدهد تذکر و پند اخلاقی نیست؛ اسمش سر درکون ماندگی است، چاره این نیست که همه مثل شما فکر کنند، متر خوب و بدشان مثل شما باشد، کاتارسیس و رورانس شان هم با شما مو نزند! چاره این است که شما تا این حد درمانده و سر در کونِ دیگران مانده نباشید، آنقدر کون کون کردم که یادم آمد چند روز پیش قرار بود یک متنی در مدحِ کون بنویسم و یادم رفته، حتی می شد آن بالا وسط آن خالی ها که نوشتم بنویسم خالیِ کون؛ که اشاره دارد به آن وقتی که آدم، سر یک منتقدی را تو مبال ریده
پنجشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۱
صلوات ختم کن