۴۲ مطلب با موضوع «صلوات ختم کن» ثبت شده است
امروز قرار است به شما یاد بدهم که چگونه در روابط خود موفق باشید اسکرین شات گرفتن و کپی کردن این مطلب بدون ذکر منبع مجاز و حلال شرعی به صداق دوجلد کلامالله مجید است، شرط اول برای داشتن یک رابطۀ موفق این است که تلاش کنید هرگز و تحت هیچ شرایطی از آن رابطه خارج نشوید، اینجوری که میگویم خیلی احمقانه بنظر میرسد اما دقیقتر که موشکافی کنید میبینید که در ژرفای وجود هر آدمی یکی از نشانههای اصلی رابطه موفق همین است؛ کش آمدن، یعنی اگر شما یک رابطۀ دیوانهوار یک هفته ای داشته باشید وقتی دیگران و یا خودتان بعد از سالها برمیگردید و به آن نگاه میکنید اسمش را میگذارید هیجانِ جوانی یا یک تجربۀ خوب یا حالا هر چکیده و لیبلِ چرت و پرتی شبیه همین و نهایتا یک لبخند میزنید و میگذرید، خیلی سراغ ندارم آدمی که به رابطهای کوتاه مباهات کرده باشد و در عین حال به آن گفته باشد موفق، پس موفقیت توی رابطه میشود ابدیت، شرط دوم هم تملک است، مالکیت مطلق بر ذهن و روان و تن و بدن و خنده و گالری عکسها و محتوای دایرکتها و حلقۀ دوستان و نحوۀ پوشش و نحوۀ فکر کردن و حرف زدن و خندیدن و فرم ارگاسم و خلاصه هرچیزی که آن آدم دارد، اینهایی که می بینید راه میروند میگویند من مالک هیچکس نیستم و دارایی کسی هم نخواهم شد را ولشان کنید، چهارتا لایک و ریپلای میگیرند و آخر شب ها توی تاریکی اتاقشان تنهایی مست میکنند، زیر و بالای لحاف تشکشان را که بزنی یک ساس هم پیدا نمی کنی که با آن ها در رابطهای موفق بوده باشد، داریم در مورد موفقیت حرف میزنیم یعنی یک رابطۀ ابدی و درهم تنیده و نه یک رابطه عادی و کژوال، پس تا اینجا یاد گرفتید که اولا باید ابدیت و در گام بعدی باید تمامیتخواهی را در رابطه اعمال کنید، خب حالا میرسیم به مهمترین چیزی که میخواهم به شما یاد بدهم یعنی شرط سوم، از اینجا به بعد پرمیوم است، پولیست، آدرس ولتم را میدهم یک مقدار تتری بیتی چیزی بفرستید که ادامۀ دوره برایتان ایمیل شود، علی الحساب با همین دوتا چیزی که یادتان دادم بروید برینید به رابطۀ فعلیتان و بعد بیایید اسم و آدرس بدهید که مدرک دوره را که یک تابلوی نفیس معرق با مضمون خاک هر دو عالم توی سرتان است را برایتان بصورت سفارشی ارسال کنم، هزینۀ ارسال پستی جداگانه محاسبه میشود
تنها چیزی که تا اینجای زندگی از آن مطمئن هستم این است که وقتی بمیرم تاریخ وفات را روی سنگ قبر اردیبهشت ١٤٠١ نمینویسند، در حقیقت یک قدری فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که توی زندگی حتی از این هم نمیشود مطمئن بود، ممکن است یک سنگتراش کسمغزی بخورد به پُست آدم که فاکتورها را قاتی کرده تاریخ یادش رفته یا کلا همیشه دست و پاچلفتیست، حتی ممکن است در ادامۀ خیر و برکاتی که بر مملکت نازل میشود ده پانزده سال دیگر وارد یک سیاهچالۀ مقعدمانند بشویم و برگردیم به اردیبهشتِ امسال، البته اگر این اتفاق بیافتد صرفا در تایملاین جابجا میشوم منطقا پیر نمیشوم و خب قرار نیست که در این سفر به گذشته بمیرم، چون اگر قرار بود مرده باشم الان این کسشرها را تفت نمیدادم، من پیچیدگی را دوست ندارم، یک کسشری میگویم بگویید چشم، خودم هم اینور میگویم بله دقیقا همینطور است آفرین کوریون، بعد ولش میکنم میرود، شما هم ولش کنید برود، من فکر میکنم که این خیلی غمانگیز است که ما حتی در تریبونهای حقیرمان هم حرفی برای گفتن نداشتیم، وقتی هم که حرف میزدیم از آن مطمئن نبودیم و وقتی هم که اطمینان داشتیم درنهایت به تخم هیچجا و هیچ کسی نبودیم، شخصا معتقدم این که یک نفری نامطمئن و کسشر باشد حرفهای دریوری بزند هیچ ردّ و اثری در جهان نداشته باشد لیکن به تخمِ یک نفری باشد برایش کافیست، پندِ امروز این است که بروید بگردید یکی را پیدا کنید که به تخمش باشید، متاسفانه تصویر سنگ قبری که خلاف سلیقهام تراشیده میشود گفتمانم را تلخ و بیان گیرای مرا تخمی کرده، این وظیفۀ شماهاست که به تخمتان باشد و وقتی مردم بیایید چک کنید که تاریخ وفات را اردیبهشت ١٤٠١ ننوشته باشند، حواستان باشد عین مزار شهدای گمنام از این لالهها و گلبتهها هم حکاکی نکنند، نستعلیق شکسته دوست ندارم، فونت تاهوما یا بینازنین خوب است، دوست ندارم دور سنگ خطچین و یا زیر حروف سایه بگذارند، اجازه ندهید پورترهام را حکاکی کنند، یک عمر آزگار از عکس گرفتن فراری بودهام، عکس درست و حسابی هم ندارم، شماها هم که عادت دارید میگردید کیریترین عکس میّت را پیدا میکنید و میدهید دست سنگتراش، مضاف بر اینها شمارۀ تماس سنگفروشی را از پایین سنگم پاک کنید، یا با برچسب یا دسته کلید یا هر زحمتی که شده با شمارۀ خودم عوض کنید که عوض پولی که از وراثم گرفته کاسبیاش کساد شود، گرانیت گران است، مرمر هم شبیه سنگ توالتش میکند، آجرچینی کنید، کسی پرسید بگویید مرحوم از موبدان و آتشبانان بوده، البته آجر هم تخمیست، موزاییک کنید، دوتا جالیوانی هم تویش در بیاورید از همین جالیوانیهایی که توی کنسول ماشینهاست، سر قبرم انگشت توی دماغتان نکنید پشت گلدانها نشاشید تهسیگارتان را روی گودیِ حروف اسمم خاموش نکنید دو دقیقه که پیش من مینشینید با پارتنرتان توی گوشی درتیبازی و قرتیبازی درنیاورید، فکر نکنید نمیبینم من همه چیز را میبینم چون همیشه به تخمم هستید حتی وقتی مرده باشم، از این شعرهای ستون خانه بودی و فروریختی یا شمعی که سوخت و سپوخت و خیام و سعدی و ابوالقاسم حالت هم ننویسید، یک چیزی بنویسید که برود توی مخ رهگذر، مثلا بنویسید شاشیدم پس کلۀ پدرت یا یکسری حروف کپیتال و رندومِ انگلیسی و چندتا عدد بنویسید و بزنید کد تخفیف خرید از فلان سایت که طرف اُسکل بشود، یا یک کیوآر کد بگذارید لینک استریم دوربینی که بالای قبرم روی درخت پنهان است را نشانشان بدهد کنارش هم بنویسید از آسمان نگاهتان میکنم که از ترس جفت کنند، چند تا تکه پارچه سبز و سورمهای هم ببندید به دور و بر قبرم به شاخههای درخت و ساقههای گلدانها، یک مدت که بگذرد ملت رد میشوند دخیل میبندند، جوگیر میشوند حرف توی حرف و خرافه روی خرافه میآید، بقعه و بارگاه میسازند، یک پولی هم این وسط گیر خودتان میآید، چند تا ایدۀ دیگر هم دارم که الان وقت ندارم بنویسم و باید بروم بگردم دنبال این چیزی که از صبح دارم میگردم و پیدایش نمیکنم و حسابی شاشیده به اعصابم
خب پس بذار من هم یه سوال خصوصی ازت بپرسم، شما ماتیکت قبل از این گهی که خوردی چه رنگی بود؟
لگ و کتانی و مت صدا دارد، صدای زنی ترکهای که توقع دارد توی صف عابر بانک از تو جلو بزند و برداشت وجه نقدش را بر حواله حساب تو مقدم بداند
حرف حساب سرش نمی شود، تنها حرفی که میخواهد بشنود این است که چطور رابطهاش را با آن دوست پسر کسخلش حفظ کند، این که دارم میگویم کسخل بخاطر این است که واقعا کسش خل است، سیکل هم ندارد، بیسواد و هپلیست، خیلی هم لاابالی و بیتربیت است، راه میافتد توی دشت و کوه توی خرابهها و دهکورهها دنبال گنج میگردد، سه چهار ماه پیش یک بار آمده بود دنبالِ آ، از شلوغیِ مهمانی فرار کرده بود آمده بود نشسته بود توی اتاق، بوی عرقی که خورده بود و عرقی که کرده بود کل اتاق را برداشت، بلند شدم بروم که گفت فلانیام ها! یک نگاهی به شمایلِ الوات و شدتِ مستیاش کردم و با هشیاری و وقتشناسی به کیرم را به زبان نیاوردم، بعد نشست روی زمین، به تشک تخت لم داد و واقعا بدون اینکه به زمان یا مکان خاص به اتفاق یا دنبالۀ گفتگویی ربط داشته باشد گفت صبح ترتیب یک نفر را داده، راه دور بوده حسابی خسته شده اما ارزشش را داشته، من به تجربه ایمان دارم که مردهای بیشعور، از زن های بیشعور بمراتب بیشعورترند، چندباری عق زده بود و دوباره شروع کرده بود به حرف زدن، این که دنبال گنج می رود، فلان رفیقش یکبار روی کوه ایستاده میخواسته خودش را بکشد پایش به یک چیزی می گیرد می بیند یک خمره پر از سکه است، یا فلان آدم یک اتاق پیدا کرده که با یکی از خمره هایش، هفت پشت آدم سیر می شود، پرسیدم که خودت چطور؟ چیزی هم پیدا کردهای؟ گفته بود نه، یک آه جانکاه هم کشید که گنج که با بیل و کلنگ بیرون نمی آید با دل پاک بیرون میآید، نزدیک بود از خنده تپق بزنم، آ را تصور میکردم که تمام مدت دارد توی کافههای پایین شهر، داستان های اینطوری گوش می دهد و کیف می کند، بعد وقتی میگویم زنها مثل چپها کورند، به چالِ لُپ خانم برمیخورد و به آدم میگوید فاشیست
داستان زنهای خراب هم داستان جالبیست، شباهت زیادی به توپ فوتبال دارند، همیشه یک دهبیستنفری از گلّۀ نرها را میبینی که دارند دنبالشان میدوند؛ گوشۀ اتوبان، پشت میزِ کافه، توی دایرکت و توی پارتی، میدوند عرق میکنند تمرین میکنند و بیشتر میدوند، هوازی و فیتنس و لمینیتشان گواهی میدهد، میروند سولار، میروند باشگاه که کات و برش خورده باشند؛ که بوی کراتین و تستوسترون یکجوری بزند زیر دماغت که سوراخ چرک کردۀ سوماتروپینهاشان را یادت برود، وقتی هم که بالاخره پایشان به توپ میرسد یک لگد میزنند زیرش، دور می کنند، پاس میدهند، یک گل به ارگاسم میزنند و می رسند به شادیِ بعد از گل؛ به حلقه های شادی و دور افتخار زدن، آن وسط ها گاهی هم میبینی که یکی دو نفر توپ را با دست برمیدارند، خودشان را زمین میاندازند و توپ را درآغوش میکشند، وقت تلف میکنند، در نهایت اما همانها هم دوباره پرتش می کنند توی زمین، تماشاچی هم بیرونِ زمین هورا میکشد، پورنش را میبیند و تامبزآپ میکند، طبیعتا داستان برای توپها وقتی تمام میشود که اوت شده باشند، آن توپی هم موفقتر است که چند بار بعد از اوت شدن، توپجمعکناش با حوله خشکش کند و دوباره بفرستدش توی زمین، بعد بالاخره بازی تمام می شود، لیگ هم تمام میشود، این وسط تکلیف خیلی از توپها با خودشان مشخص است، تکلیفشان با بازی با لیگ مشخص است، خوش شانس که باشند روی بعضی از آنها را یکی از سلبریتیها یکی از مشاهیر امضا میکند بعد هم خاطرۀ بازیهایشان توی ایبِی چکش میخورَد، خیلیها همین امضا هم گیرشان نمی آید، نقدی وارد نیست، آدم به صِرف آدم بودنش همین است که هست، گاهی لازم است به هر قیمتی توی زمین باشی؛ توی لیگِ دویدهها، گاهی همین که میبینی یک عده دارند کنارت میدوند -ولو اگر بخاطر تو نباشد- برایت کافیست، گاهی همان یکی دو نفری که در آغوشت کشیدهاند برایت کفایت میکند، این چیزها بنظر من، بسیار انسانیاند بسیار محتملاند؛ فارغ از نگاهی که به عنوان تماشاچی یا مفسر بازی دارم، داستان اما جایی تأویلناپذیر میشود که یک توپ فوتبال خودش را با یک توپ جنگی اشتباه بگیرد -گرچه تکلیف آن هم مشخص است- آنوقت آدم مجبور است بیاید بنویسد که اصلا باشد.. تو هم بچرخ! جنگِ تو هم تمام میشود همانطور که لیگِ آن دیگران تمام شده بود
تاکید کرد که باید از عبارت کارگر جنسی استفاده کنی، با این که من حتی از کلمۀ متداولش هم استفاده نکرده بودم، یعنی مثلا به جای گفتنِ کون از باسن استفاده کرده بودم، و این در حالیه که توی ذهن آدمی مثل من کون کونه و باسن خطاب کردنش چیزی از کون بودن کون کم نمیکنه، همونطور که دماغ دماغه و بینی خطاب کردنش دماغ کسی رو باریک یا سربالا نمیکنه، درحقیقت اگه دهخدا کنارمون نشسته بود قطعا میزد روی شونه ام و بهم میگفت پسر تو خیلی وزین و موقّر خطابش کردی؛ دمت گرم ستون، با این حال چهرۀ آزرده ها به خودش گرفته بود و سگرمه هاش رفته بود توی هم، احساس میکنم با توضیح بعدی قراره از پشت به کاراکتر این آدم دخول کنم اما این آدم همونیه که وقتی عرق کارگرش خشک میشه دستۀ اسکناسی که نشونش داده رو نصف میکنه و معذب هم نمیشه که کارگرش رو همون لحظه به کارفرمای بعدی قرض بده و پاش که بیافته میتونه توی دورهمی ها بدون اخم کردن و خاطرِ آزرده، کارتابلش رو هم بعنوان شیرین کاری واسه جمع باز کنه، مساله بهیچ وجه ابلهِ زیراکس شده ای مثل این نیست، حتی مساله این نیست که این اومانیسمِ دست سازِ عرق کیشمیشی در نهایت فقط شیء انگاری رو واسه طیفِ مورد بحث قاعده مند میکنه، مساله اینه که اینجوری دیگه هیچ چیزی متوقف نمیشه، یعنی با همین فرمون ردیف شغلی جاکش ها میشه سرکارگر، تعمیم و بسطش که بدی مدیریت عاملِ نعوظ خواهیم داشت، اچ آرِ اغوایی و پی آرِ بالینی، شیوه نامۀ پرداخت حق از کارافتادگیِ تکرار شوندۀ ماهانه و یا بدتر از همۀ این ها اعتصاب سراسری صنفی برای همسان سازی نرخ تورم با میزان دستمزد؛ هرجور که حساب میکنم کانسپتِ این باسن دیگه تومنی ده شاهی با ماهیتِ کون فرق داره، ببین من با بخش حمایتی داستان مشکلی ندارم، حمایت از خرس های سیاه حمایت از کودکان سرطانی حمایت از انتخابات فراگیر حمایت از اکوسیستم قشم حمایت از خودروی ملی و کلا هرنوع حمایتی از نظر من بلامانعه، کاملا هم معتقدم که انسان به صرفِ انسان بودنش با هر انتخابی که داشته باشه؛ احتمالا از سگ و گربه هایی که میبرید کلینیکِ سر کوچۀ ما گرامی تره؛ حق داره کارت واکسن داشته باشه حق داره غذای گرم، سرپناه و امنیت ذهنی داشته باشه و این قبول، ولی مثلا این حق باعث نمیشه منو وادار کنید که بگم یک کارگر معدن نباید توی معدن ذغالسنگ کار کنه یا اگر کار میکنه نباید دست هاش ذغالی بشه یا حتی اگه دست هاش ذغالی شد نباید معدنچی صداش کنی و موظف هستی کارمند استخراج صداش کنی، این که اجازه ندی آزادانه بگم من با فلان مساله کنار نمیام واقعا احمقانه ست، خیلی ساده با لیبل زدن، با هشتگ زدن، با این اتوکیوی واحدی که روبروی چشم های ترسو و اعتماد بنفس های لجن مال شدۀ توده گذاشتن؛ وادارت میکنن که انتخاب کنی یا فلان موضوع رو می پذیری یا لکۀ ننگ بشریتی، عزیزم من میتونم نپذیرم و کاری هم با لکه های ننگین روی خشتکت نداشته بشم، فهمش اینقدر پیچیده است؟ این دستکاری شدن همه چیز و فرم دادن به همه کس و استاندارد کردن همۀ امور و پادگانی کردن هر موضوع مورد مناقشه و مصادره کردن دنیا با ایدئولوژی های دیزنی لندی؛ رسما دیگه مرزهای کلافه کنندگی رو درنوردیده، این که برای یک محاورۀ ساده مجبور باشی سیاست به خرج بدی، دودوتا چهارتا کنی و عین دادگاه به متمم پنجم قانون اساسی ایالات متحده استناد کنی تهوع آوره، ژین چند وقت پیش با تعجب ازم پرسیده بود که تو هنوز هم ادبیاتت ضد زنه؟ نخیر جانم، من ادبیات ام ضد کسشعره، حالا میخواد زن باشه یا خودم باشم یا حتی قرمه سبزی ای که توش تخم مرغ انداخته باشن، بدتر از همۀ اینها اینه که توی زندگی واقعیِ بدون روتوشِ وسطِ خاورمیانه، ایرانی شدۀ هر نظریه ای دقیقا مثل یه جنس بنجل چینی ئه که دست دومش رو از مغازۀ یه روانی کِش رفته باشن؛ شبیه مُد و استایلی که پنج سال طول میکشه که از روی استیج بره توی استور و از توی استور بیاد دبی و از دبی با لنچ بیاد بندرعباس و آخرش هم لباس شبِ زری رو ممدرضای آخری جای پیژامه میکنه پاش، یه کاسه سوپ از شنیده هاشون و استنباط هاشون و گذشته های خصوصی و کیش و کالتی که باهاش درگیرند رو سر میکشند و استفراغش رو بعنوان رویکرد مورد پذیرشِ کائنات حقنه می کنند به ملت، توی همین جمع حقنه شدۀ زیراکس شدۀ محقرّ مورد با اسم و آدرس سراغ دارم که سوار موجِ می تو شده بود و هشتگ میزد و آغوش و اشکش به راه بود و وقتی موجش خوابید، افتاده بود توی دایرکت ها واسه اِیجندرها فلش میکرد، میگی استثناست؟ استقرایی دارم شمشیر میزنم؟ سپرتو بگیر بالاتر، فرصت کن دو قطره نفازولین بریز توی چشمهات و منصفانه بهم بگو که سرنوشت ملموس همه این هیجان دادن ها چی بود؟ ببین در محضر خودت کاپُ میبری بالا سرت یا تو هم تهش چپوندیش توی واژن کارگرت؟ به کجا میخوام برسم؟ واضحه! این که یکی مثل من اگه کسشعر هم میگه کسشعرهاش مال خودشه، یکی مثل تو حتی کسشعرهاش هم مال خودش نیست آقای سرکارگر
من واسه نون هم توی صف نمیرم، تو که دیگه جای خود داری
یکی از متداول ترین سیلی هایی که گاهی توی زندگی میخورم نتیجۀ اعتقاد راسخم به خداحافظی کردنه، این که آدم ها رو بی خدافظی پشت سرت ول نکنی؛ حتی اگه خیلی جاکش بوده باشن، خب این یک مرض است، دقیقا با فعلِ است، کمک میگفت -زر هم میزد البته- که این یه جور کنار اومدن با عذاب وجدانه؛ عوض کردن جای مقصر، یه جور کنترل کردنه. بهش فکر کردم دیدم آره همینه انگار، فقط جهت کنترلشُ اشتباه دیده. من این طوری آدم روبرو رو کنترل نمی کنم خودمُ کنترل میکنم، آدم باید آدم باشه خب، یاد بگیره هر گهی که میخوره پاش هم وایسته، کانسکوئنسشُ بپذیره، یهو الان نیگا کردم دیدم من دو سال الان هفت سال هم قبلا تو کوریون حرف زدم و نوشتم و توی هیچ پُستی کانسکوئنس نداشتم، بنظرم خیلی قاصر اومد، در حقیقت من الان دارم با همین کانسکوئنس کوریونُ کنترل میکنم، کوریون داره منُ کنترل میکنه؟ کوریون گه خورده، کمک می گفت؛ زر هم میزد البته، پرخاش میتونه علامت افسردگی باشه، خب الان این گرنی که دیشب نشست تو تاکسی و گفت دوتا حساب میکنه که نمالن بهش و اضافه کرد که آقا شما هم دو تا حساب کن راه بیافته و من ریدم بهش هم میره تو رزومۀ پرخاشگریم؟ این نشون میده من افسرده ام؟ یا ثابت میکنه ملت پفیوزن؟ یا مثلا تو که با موتور می پیچی تو پیاده رو میگم آقا! نوک پستون میدی جلو که چیه داداچ؟! افسرده ای؟ نه به پستون بریدۀ ننت، تو بی شعوری، از تو بی شعورتر اونیه که میگه ولش کن دهن به دهنش نذار پیکه بابا، پیک باشه کاندوم مستعمل که نیست، کاندوم مستعمل هم که باشه تو خارجه تنشون میکنن سلفی هم میگیرن آلبوم هم میدن باهاش، احساس میکنم لپ مطلبُ گم کردم، لپتُ بیار، یکی دیگه، خب.. خدافظ
یه جوری از دست رفت که پاشنه اش دیگه، پرز فرشُ ندید، حالا ولی وایستاده، انگشت اشاره گرفته سمت من، آدم گاهی می مونه، نمی فهمه تو این روزهایی که از عمرش مونده، باید به پرز فرش ها نیگا کنه؛ یا به انگشت های اشاره شون