حرف حساب سرش نمی شود، تنها حرفی که میخواهد بشنود این است که چطور رابطه‌اش را با آن دوست پسر کسخلش حفظ کند، این که دارم میگویم کسخل بخاطر این است که واقعا کسش خل است، سیکل هم ندارد، بیسواد و هپلی‌ست، خیلی هم لاابالی و بی‌تربیت است، راه می‌افتد توی دشت و کوه توی خرابه‌ها و ده‌کوره‌ها دنبال گنج می‌گردد، سه چهار ماه پیش یک بار آمده بود دنبالِ آ، از شلوغیِ مهمانی فرار کرده بود آمده بود نشسته بود توی اتاق، بوی عرقی که خورده بود و عرقی که کرده بود کل اتاق را برداشت، بلند شدم بروم که گفت فلانی‌ام ها! یک نگاهی به شمایلِ الوات و شدتِ مستی‌اش کردم و با هشیاری و وقت‌شناسی به کیرم را به زبان نیاوردم، بعد نشست روی زمین، به تشک تخت لم داد و واقعا بدون اینکه به زمان یا مکان خاص به اتفاق یا دنبالۀ گفتگویی ربط داشته باشد گفت صبح ترتیب یک نفر را داده، راه دور بوده حسابی خسته شده اما ارزشش را داشته، من به تجربه ایمان دارم که مردهای بی‌شعور، از زن های بی‌شعور بمراتب بی‌شعورترند، چندباری عق زده بود و دوباره شروع کرده بود به حرف زدن، این که دنبال گنج می رود، فلان رفیقش یکبار روی کوه ایستاده می‌خواسته خودش را بکشد پایش به یک چیزی می گیرد می بیند یک خمره پر از سکه است، یا فلان آدم یک اتاق پیدا کرده که با یکی از خمره هایش، هفت پشت آدم سیر می شود، پرسیدم که خودت چطور؟ چیزی هم پیدا کرده‌ای؟ گفته بود نه، یک آه جانکاه هم کشید که گنج که با بیل و کلنگ بیرون نمی آید با دل پاک بیرون می‌آید، نزدیک بود از خنده تپق بزنم، آ را تصور میکردم که تمام مدت دارد توی کافه‌های پایین شهر، داستان های این‌طوری گوش می دهد و کیف می کند، بعد وقتی میگویم زن‌ها مثل چپ‌ها کورند، به چالِ لُپ خانم برمی‌خورد و به آدم می‌گوید فاشیست