کاش میشد که همه شماها می مردید. بعد آنوقت من هم مثل این فیلم و سریال های آخرالزمانی بی دغدغه و بی هدف برای خودم راه میرفتم. احتمالاً یک سگ لوچ و شلی هم پیدا میشد که دنبالم راه بیافتد -آن هم چون توی سرنوشت من ضمیمۀ ناقص از الزامات است- شبها زیر پتوی نازک سوراخ، نور چراغ قوه را روی انجیل میانداختم و روزها، دنبال کنسرو و فشنگ و بنزین میگشتم. میشد هرجا که دلم خواست بکشم پایین. میشد به هرجا که دلم خواست بشاشم. میشد توی وان حمام هر خانهای دراز بکشم و ته ماندۀ شامپوهای گران شان را مصرف کنم. میشد نیم ساعت کف یک هایپرمارکت غارت شده غلت بزنم و به صدای فلورسنت های نیم سوخته گوش کنم. بعد آنوقت بروم بگردم یک رادیو پیدا کنم. بعد توی قفسه ها را بگردم دنبال دوتا باتری بزرگ. بعد باتری ها را جا میزدم. بعد هم آنتن تلسکوپی را بیرون می کشیدم. بعد رادیو را روشن میکردم. بعد پیچ رادیو را می پیچاندم و موجها را بالا پایین میکردم. بعد نیم ساعت هم به صدای خش خشِ ممتد رادیو گوش میدادم و تمام بعدازظهر را سرگرم همین کارهای ساده و تخمی بودم. هیچکسی هم نمی پرسیدید امروز چه خبر؟ فردا را چکار میکنی؟ چون همه یک مشت لاشۀ لال و بیحرکت بودید. در حال گندیدن و پوسیدن. با آن لباسهای زیر نو یا آن گوشی های پرو مکس قیمتیِ توی دستتان. متأسفانه دیدن تلّ اجساد شما هم حسابی حالم را بد میکرد. در حقیقت زنده و مردۀ شما آنقدرها با هم توفیری ندارد، صاف گند میزند به فانتزی های آدم. ناچار باید حتی همین فانتزی را هم تصحیح کنم؛ کاش میشد که همه شماها ناپدید می شدید. حالا اصلاً هر گوری که دلتان میخواست رفته بودید. مثلاً با سفینه ها کوچ کرده بودید به مریخ و بعد مرا توی توالت یکی از پاساژها جا گذاشته بودید یا اصلاً دستهجمعی تبدیل شده بودید به یک حبه قند سیاه یا حالا هر کوفت دیگری. اساساً هر بلایی که سرتان میآمد اهمیتی نداشت. کاش فقط میشد که جلوی چشم من نبودید. یک پلک میزدم و وقتی که وا میکردم ریخت نکبت هیچکدامتان را نمیدیدم. ممکن است بگویید که این سناریو بیش از حد ساده لوحانه یا دست کم بیش از اندازه خودخواهانه است؛ سادهتر این بود که خودت از میان برداشته میشدی. منطقیتر این بود که تو را در فانتزی به یک جای دوردست تبعید میکردند. صحیح میفرمایید لیکن گه خوریش به شما نیامده. فانتزی خودم است. کاشِ خودم است. هرطور هم که دلم بخواهد آرزو میکنم