همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۱۷۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

05:31

شابلون
چهارشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۵
سک

05:30

خواب لاکپشت می دیدم، اخم کرده بود و می گفت، یونگ احمق است
سه شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۵
پاژ

05:29

من اتفاقا مشکلم این نیست که صادقانه حرف نمیزنم، اتفاقا مشکلم اینه که زیادی صادقانه و زیادی در لحظه حرف میزنم، الان دوستت دارم؟ دیگه حساب کتاب نمی کنم، دو دوتا چهارتا حالیم نیست، به این حالت و اون نتیجه اش هم فکر نمی کنم، همین الان صاف میام میذارم کف دستت، چند ماه دیگه اسمت هم یادم نمونده؟ دیگه زور نمیزنم، دنبال بهونه نمی گردم، دلم هم نمیخواد دلیل بیارم واست، من اتفاقا مشکلم بی سیاست بودنم نیست، مشکلم اینه که سیاست ورزی نمی کنم، تعمدا از این توانایی هولناکم استفاده نمی کنم، کوتاه مدت و میان مدت و بلند مدت و سپرده سرم نمیشه، کیشم مهره چیدن نیست، اگه می چینم واسه مات کردن نیست، رخ و قلعه نمی فهمم، جام روی سر برده به هیچ جام نیست، و تو چقدر نمی فهمیش که جام توی دستم جام زهرمه، و تو چقدر نمی دونیش که اگه راه میرم هنوز، واسه خاطر سنگین کردن پاهاست، که اگه می خوابم اون همه، واسه خاطر زهریه که اثر نمیکنه
سه شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۵
فانوس چروک

05:28

ماها یه مشت مهره داریم، نه از اون مهره هایی که با نرمی نوک انگشتت میکشی روش و یادت میره کی بودی و کجایی و کی رفته ازت، حرفم این مهره هاست؛ همینایی که دستمونه، همونایی که دستمون بود، هر کی که پاشُ گذاشته تو این گه دونی، پونزده شونزده تا مهره گذاشتن تو جیبش، نشوندنش اونور میز و بهش گفتن بشین! بازی کن! میشه زود باخت، میشه بد باخت، میشه خوب برد، اصلا میشه کاسپارف شد، تهش ولی سالن همونه، صفحه همونه، میز همونه، آدم میشینه نیگا میکنه به خودش، چیجوری بازی کرده بودم این همه سال؟ برد برد پات باخت پات؟ حتی صدای فریاد زدنش هم مضحکه، بده که بیرون مونده وایسته پشت دست، بده که بیرون رفته به جورِ حرکتِ مهرۀ توی بازی مونده ها گیر بده، بدتر از اون اینه که متاسفانه هنوز هم گاهی یادم میره که اینا تهش؛ اول و آخرش، فقط یه بازی کسشعرِ دیگه ست
سه شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۵
صحاری

05:27

فشار خون شما بالاست
دیشب پرستار پیر
-به فرشتۀ کوچکی می گفت
و من 
از سوم ابتدائی هستم
هنوز می ترسیدم
گاهی گوشۀ دفتر مشق
بوی نارنگی می داد
و کتاب دینی
-بوی کالباس خشک
خیارشور هم داره؟
اوهوم، بیا
-نصفش مال تو
و صبح ها برای تو
و عصرها برای خودم گریه می کنم
برای ما که توی کیف مدرسه 
چیزهایی داشتیم 
که فراموش نمی کنیم
فراموش نمی کنم
که یک روز عصر
کنار مسجدی سیگار می کشیدم
که خرما کم داشت
هیوا .. مادر؟
دو بسته خرما بگیر 
-و کبوتر از گنبدهاش
پر می کشید
چرا؟
چرا می نویسم دوستت دارم؟
از تو که می توانی بگویی 
تمام حقیقت، بازی بود
تمام حقیقت، بازی بود؟
پس من کدام پائیز 
دوستت داشته ام؟
صبح ها 
همیشه همین ساعت
خوابم نمی برد
گاهی همین ساعت
از خواب می پرم
زن محبوب کودکی های من
دست های مهربانی داشت
که خواب درخت کهنسال کوچه را
-نمی آشفت
پیلیز
دنت لاو می
من از پله های کلاس زبان
بارها افتاده ام
الف گریه میکرد
سین گریه میکرد
هفت سین گریه می کرد
و ما روی برد
فراخوان می زدیم
تجمع راس پنج
-روبروی دانشکدۀ فنی
دانشجویی؟
خیر آقا
نقاشی؟
خیر آقا
چی خوندی؟
کوروساوا
کافی نیست
اقتصاد وردار
دو واحد
هشت تا ده صبح
هشت تا ده شب
هشت سال تمام
تمام شده همه چیز 
و ما دیگر
به حذف و اضافه نخواهیم رسید
و این ثابت می کند 
که سقف آسمان سوراخ نیست
و احتمال افتادن ما از زمین
مساحت کره را، تغییر نخواهد داد
راستی
یک روز اگر نبودم
فراموش نکن
که نان داغ برای صبحانه 
از نماز صبح واجب تر است
و توی تاریکی
می‌شود قرص خورد
می‌شود قرآن خواند
و تمام شب 
قرص بود و 
-از قرآن گفت
من راه را
در خلوت نام تو گم کرده ام
عصرها
توی تلویزیون های سیاه  
چهارده اینچ برف سفید می بارید
و من هر بار با ناخن
پیراهن اتاق را
خراش می دادم
-پاشو .. نمازت قضا نشه
و سماور
از نماز عصر واجب تر بود
برای من که هر شب 
به خیابانی می رسیدم که انتهاش
-هرگز
به تو نمی رسید 
من زنی را 
توی خواب هایم کشتم
قاضی ها احمقند
احتمالا مرا می کشند 
به مادرم بگو
سرنوشت خوبی بود
دیوارهای خانه برای من
پنجره ها هم
-برای او

سه شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۵
مرثیه ای برای باغ های نارنجی

05:26

کسی استخاره می کرد و ما، بد می آمدیم
سه شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۵
پاژ

05:25

لونا! لونا! نمی بینی؟ بارون گرفته! رخت ها رو از رو بند جمع کن! با کاردک افتاده بود به جان روزها، که غروب را بتراشد از دیوار، بتراشد از من، لب به زخم وا کرده بودم که دوباره صدا زد لونا! رخت ها! دلم ریخته بود؛ تنم خراشیده، دستم بوی رنگ می داد، چکّه چکّه می چکیدم از خودم، بی وطن تکیه میزدم؛ به اقلیم مردۀ دیوار، ایستاده بود، افتاده بود به جان رخت ها؛ ملافه ها و بندها، برنمی گشت، چیزی نمی گفت، زیر آواز میزد و ابر، سایه می انداخت، روی بوته های دور، روی درخت مجاور، روی شیروانی نزدیک، کسی نمی آشفت، چیزی نمی جنبید، روز بر نمی گشت، غروب بود و می بارید، قطره قطره سُر می خورد، شامه از بوی کاهگل پر بود، خزه از پای دیوار، بالا می خزید، میان سینه ام، روی دست هام، پشت پلک بسته ام می دوید، و اندوه لبخند نقشی که روی دیوار، فرسوده و خراشیده به پایان می رفت، خاطر هیچ کس را نمی آزرد
دوشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۵
مزامیر ورشو

05:24

لوتوس
دوشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۵
سک

05:23

بله درسته همشون یه گهن، شما هم که خوشبختانه، یه عمره که به گه خوری عادت کردین
يكشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۵
صلوات ختم کن

05:22

تو صرفا چیزی رو می بینی که من نشونت میدم، و این بیشتر از اون که به هوش من مربوط باشه، به حماقت تو وابسته ست
يكشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۵
صلوات ختم کن