همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۱۷۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

05:21

-شریعتی؟ 
و می نشینی 
با قرمز غمگینِ ماتیک ات 
 و گنگی بی هوای دست هات 
با آبی مایوسِ سینه بندی 
که دروغ سپید مانتوها 
هرگز 
-پنهانش نمی کند 
تاکسی ها گاهی 
دلیل خوبی هستند که یک مرد 
 تا سرحدّ مرگ 
-دیوانه شود
يكشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۵
مرثیه ای برای باغ های نارنجی

05:20

نمی دونم، گاهی واقعا فکر میکنم که دیگه باید خودکشی کنم، یعنی احساس میکنم تنها گهی که نزدم تو زندگیم این بوده که خودمُ مثل لوستر آویزون نکردم از سقف، یه جملۀ مزخرفی هم داشتم که آدم های بزرگ به خودکشی فکر میکنن اما، این آدم های کوچیک اند که خودکشی میکنن آخرش، خوب لایک می خورد، آدم تا وقتی خوب لایک میخوره اهمیتی نمیده به درستیِ حرفاش، الانِ این روزهام اگه زیر اون جمله کامنت می خواست بذاره، واسه منِ اون روزهام می نوشت که تعریفت از بزرگ و کوچیک چیه شما؟ این شما رو هم حتما ته کامنتش می نوشت، و مسلما واکنشی به جوابِ سوالی که پرسیده بود نشون نمیداد، دوباره اونور خط زرد وامیستم، اونقدر صبر میکنم که تو بلندگو بگه لطفا از لبۀ سکو فاصله بگیرید، بعد فکر میکنم به آدم هایی که خسته دارن برمیگردن خونه، یا نا امید دارن میرن سر کار، یا برگۀ محضر دستشونه، یا چک پاس نشده شون ریده تو اعصابشون، یا نون شیرمال خریدن، یا تو تلگرام دارن به اونی که دوستش دارن میگن زود میرسم یا به اونی فکر میکنم که ممکنه نیم ساعت نتونه بگه؛ تو ماهواره اینُ میده بیس پنش تومن من با هفتاد و چهار درصد تخفیف میدم پنش تومن، نقطۀ نابودی آدم ها اون جاییه که شروع میکنن به همه حق دادن؛ به هر کی غیر از خودشون، کمک یه بار بهم گفته بود آدرنالینت کمه، احتمالا منظورش این بود که انقدر مثل اون قورباغه هه نشستی تو آب، که آب کم کم جوشید و نفهمیدی و مردی، من فکر میکنم بدترین چیز در مورد آدم ها اینه که نمیتونن صریح باشن، همیشه یه چیزی نمیذاره یه چیزی رو بگن، یاد گرفتم خودمُ بنشونم جلوی خودم، با انگشت اشاره و انگشت بلندِ بیلاخ، دماغمُ فشار بدم و بگم هی! بهم بگو چته؟ کی اذیتت کرده باز؟ باز چی دیدی که ترسیدی؟ هان؟ به این هم اعتقاد دارم که آدم فارغ از جنسیتش، فارغ از سن و سالش، باید بلد باشه خودشُ ناز کنه، باید مثل پنچ انگشتِ باز شده ای که میکشی تو پشم و پر سگ ها، گاهی موهای خودتُ بهم بریزی، گاهی خودتُ ناز کنی، گاهی هوای خودتُ داشته باشی، دارم موهامُ بهم میریزم این روزها، یهو واسم مهم شده که آب پز نمیرم، دیشب مثلا، دوباره وایستادم پشتِ خط زردها، وایستادم نزدیک نیمکت ها، به تو فکر کردم، به این که مجبورم این جنگُ با نفس زدن ببرم، بدون این که بذارم یه قطره خون حتی، سُر خورده باشه کف دست هام
يكشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۵
صحاری

05:19

منُ اگه تنها بذاری تو خونه، درُ روم ببندی، شب اول برق ها خاموشه، از فرداش ولی، بوی تاید و برنج میاد تو راه پله ها
يكشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۵
سیگار، الکل، شیرکاکائو

05:18

کنار من، تنها جای جهان است، که کنار تو نیست
شنبه ۲ بهمن ۱۳۹۵
پاژ

05:17

البته خب عموما این جوریه که من نسبت به مسائل عمومی یا امور جاری یا امور سفت شده یا مراحل پشت پرده یا پشت پردۀ مراحل اعلام موضع نمیکنم و خیلی دایورت از نگاه خودم و خیلی کول از نگاه عشّاقم و خیلی تخمی از نگاه دیگران ازش رد میشم اما خب اونقدر این جمله هه طولانی شد که یادم رفت چی می خواستم بگم، بله، قرار بود اینُ بگم که اولا قلبا متاثر شدم چون من فکر میکنم قلبا متاثر شدن تنها کاریه که از قلب من بر میاد، در ثانی بنده به همین فرمونی که دستمه، تا حالا تهش دو تا یا شاید هم چهارتا سلفی گرفتم از خودم که تو آخریش شبیه عنکبوت مرده افتاده بودم و یجوری شاک کرد منُ که بعد از اون بمحض آنباکس کردن گوشی لنزشُ ماژیکی میکنم و این از من، دیگه این که بندرت پیش اومده برم جایی که خوش منظره باشه و دستم به دوربین بره که چیزی ثبت کرده باشم و کیف دنیایی که مال چشم های فانی منه رو عوضش کرده باشم با قاب بندی و سه پایه مگر در موارد حاد و اضطرار که منظره شامل منظره باشه و تو که می دونی دارم از چی حرف میزنم و اون هم تهش بشه دو بار و نه چهار بار و این از من، دیگه تر این که خیلی بدیهیه که من حوصله ام از جایی که همه دارن توش با هم حرف میزنن خیلی زودتر سر میره و این میتونه مهمونی باشه یا حموم عمومی یا اینستاگرام و این از من، اما! یه منش کانالیزه ای رو دارم بوضوح در سرکوب و ضدارزش سازی از سلفی بگیرها و ثبت کننده ها و تماشاگرها و بوقچی ها می بینم که نگرانم میکنه و تو که میدونی منظورم اون گلۀ گر و این آفتِ علوفه نیست و تو که سگِ گوش بریده می فهمی و باز هم قاتی بازی هایی و خطابم میکنی و جواب می خوای و من هم می پیچونمت و بذار که ادامه اش ندم و این از من!
شنبه ۲ بهمن ۱۳۹۵
صحاری

05:16

باید این جوری باشه، یه جوری اسیرت کنه که دلت نیاد قد یه سیگار اوردن، قد یه چایی ریختن حتی، دور شده باشه ازت
جمعه ۱ بهمن ۱۳۹۵
سیگار، الکل، شیرکاکائو

05:15

شاید هم، شالگردن می خریدم برات
جمعه ۱ بهمن ۱۳۹۵
اکتاو آبی

05:14

اندوه تو می کشت
جمعه ۱ بهمن ۱۳۹۵
برزخ مکروه

05:13

ماسکه
جمعه ۱ بهمن ۱۳۹۵
سک

05:12

یکی از چیزهایی که گم شدن این چند ساله بهم یاد داد، اینه که خیلی ها فقط دلشون میخواد پیدا کنن، بعد که پیدا میکنن، هیچ برنامه ای واسه پیدا شده هاشون ندارن، اگه تو فرضِ این فاجعه، تو بشی گمشده شون؛ شاکی میشن از گم شدنت، سوال دارن ازت، دنبال نشونه هان؛ نشونه های احتمالی اون چیزی که احتمالا عوض میشه تو آدمی که گم شده، لبخند میزنن، بهت میگن خوبه که برگشتی؛ اما تهِ همش یه چیزه؛ هیشکی هیچ اهمیتی نداده به گم شدنت، پیدات اگه میکنن واسه خاطر اینه که تو فرصتِ کم زندگیشون، گمشده های کمتری داشته باشن؛ که یه ستارۀ دیگه بره رو سردوشی هاشون؛ یه مدال افتخار دیگه بره رو سینه هاشون، هیچ کدومشون نمیدونن چرا اون همه دنبالت میگشتن، غمگینت میکنن آخرش؛ وقتی به اونجای حرف هاشون میرسن که کاش؛ گم مونده بودی، از من اگه می پرسیدی بهت نمیگفتم نرو، بهت نمیگفتم بمون، همونی رو میگفتم که همیشه به خودم میگم؛ آدم اگه بخواد گم بشه، تو اتاق خواب خودش هم میتونه گم بشه
جمعه ۱ بهمن ۱۳۹۵
خط یک به سمت کهریزک