۱۷۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است
زن تن پوش عاریه تن می کرد، مرد باسِ فیکِ راه راه می پوشید
ای بلندِ عمود تور، در موسم هراس مرغابی
دلم یجوریه، انگار برق ها رفته، یه گوشه اش بخاری نفتی روشنه
زنِ یکشنبه های غم انگیز، دست روی سینه می گذاشت، تعظیم می کرد و نمی دانست یکتایی، تمام هفته نقش اول، تمام عمر نقش آخر آن مرد بود
من اسکادران نمی فرستم؛ ردیفِ کشتی و توپ، هنگ هنگ سرباز، بجاش یه پری می فرستم؛ بیهوش روی تخته، سرگردون روی آب، با همون ساحلتُ فتح میکنم، با همون شهرتُ غارت می کنم، این خوبه که بدونیش که اگه دست به قبضه نمیبرم، اگه نزدیک شمع، پرگارم روی نقشه نمی چرخه؛ از هیبت شهر تو نیست، ترس سیاه لشگر تو نیست، دیشب افسونگرم توی چادر بود، زمانم بوی ته میداد، وگرنه یادت مینداختم که اون بار، چیجوری فرمانرواشُ ورداشته بودم، که تو رو چجوری گذاشته بودم جای اون
آیا فکر می کند که بیهوده رهایش کردیم؟ بله آقا، دقیقا داشتیم به همین فکر میکردیم
تو میتونی بروفن خوبی باشی، اما لطفا سعی نکن، نقش سفالکسینُ برام بازی کنی!
تا حالا صدای نبضتُ از زیر بالشت شنیدی؟ میخوام بگم خونه اینجوری ساکت بود اون روز، انگار بعد از ساعت استخر نشسته باشی رو صندلی و بوی کلر پیچیده باشه تو دماغت
کارتونی بود واسم، پوستری حتی؛ از اونا که آدم دبیرستانی که بود می چسبوند درِ کمدش
بارون خوبه نه؟ -تنها چیز خوبیه که مونده