من اسکادران نمی فرستم؛ ردیفِ کشتی و توپ، هنگ هنگ سرباز، بجاش یه پری می فرستم؛ بیهوش روی تخته، سرگردون روی آب، با همون ساحلتُ فتح میکنم، با همون شهرتُ غارت می کنم، این خوبه که بدونیش که اگه دست به قبضه نمیبرم، اگه نزدیک شمع، پرگارم روی نقشه نمی چرخه؛ از هیبت شهر تو نیست، ترس سیاه لشگر تو نیست، دیشب افسونگرم توی چادر بود، زمانم بوی ته میداد، وگرنه یادت مینداختم که اون بار، چیجوری فرمانرواشُ ورداشته بودم، که تو رو چجوری گذاشته بودم جای اون