لونا! لونا! نمی بینی؟ بارون گرفته! رخت ها رو از رو بند جمع کن! با کاردک افتاده بود به جان روزها، که غروب را بتراشد از دیوار، بتراشد از من، لب به زخم وا کرده بودم که دوباره صدا زد لونا! رخت ها! دلم ریخته بود؛ تنم خراشیده، دستم بوی رنگ می داد، چکّه چکّه می چکیدم از خودم، بی وطن تکیه میزدم؛ به اقلیم مردۀ دیوار، ایستاده بود، افتاده بود به جان رخت ها؛ ملافه ها و بندها، برنمی گشت، چیزی نمی گفت، زیر آواز میزد و ابر، سایه می انداخت، روی بوته های دور، روی درخت مجاور، روی شیروانی نزدیک، کسی نمی آشفت، چیزی نمی جنبید، روز بر نمی گشت، غروب بود و می بارید، قطره قطره سُر می خورد، شامه از بوی کاهگل پر بود، خزه از پای دیوار، بالا می خزید، میان سینه ام، روی دست هام، پشت پلک بسته ام می دوید، و اندوه لبخند نقشی که روی دیوار، فرسوده و خراشیده به پایان می رفت، خاطر هیچ کس را نمی آزرد