همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۴۸ مطلب با موضوع «مزامیر ورشو» ثبت شده است

01:37

به مامان گفتم دیگه اون دمپایی آبیه رو نمی پوشم، داشتم خودمُ نصف می‌کردم با تیغ، زری توپ پلاستیکیم دستش، وسط گریه هاش جیغ می زد، عصر همون جا واستاد، اونقدر که سینه سرخ ها خوابشون برد، مامان هم اینجا بود، روی همین بهارخواب، یادم نیس خوابش برده بود یا نه، اگه دیدیش بگو لاتاری برده، بهش حالی کن لاتاری یه تیکه کاغذه، با لات بازی فرق داره، مرغ آبی رنگمُ کشتن، دیگه فرقی نداره می فهمی؟ "مرغ آبی رنگ من، مرده"
يكشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۵
مزامیر ورشو

01:04

نشانش دادم گفتم آهان، همین یکی ست، همین را بپیچ مستقیم برو تا آخرش، پیش خودم گفته بودم که اهمیتی ندارد اگر که اسم جایی را عوض کرده باشند یا اسم کسی را، به زمان چیزی دست برده باشند و این ها، همین که آدم جایی را که باید بپیچد می پیچد، به اسم کسی که باید اشاره می کند و زمان را همین طور می گیرد می رود تا انتهاش کافی ست، رو کردی به من که جلوتر بن بست است و اینجا آخرش که بیهوا پریدم وسط حرف هات، دلم نمی خواست گمان کرده باشم تو را، من فقط عمیق تر نفس زده بودم که چرخ زدن از یادمان نرود، هی توی هر دور گفته بودی سه؛ شمرده بودم یک، تو اما حالا هر جا که می خواهی بچرخ، هر طور که میخواهی بایست، من دست از شمردن برداشته ام، دست از رسیدن کشیده ام، دست خودم را گرفته ام و رفته ام، و فراموش نمی کنم، هرگز فراموش نمی کنم که تو، می توانستی مرا نجات داده باشی.. می توانستی مرا نجات داده باشی
چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۵
مزامیر ورشو

00:47

یکهو وسط حرف ها، حواسم رفت به تو که آن گوشه داشتی به شکل مفتضحی دست تکان میدادی و می خندیدی و اشاره می کردی که بپّر دیگه کسکش اسکل بی خایه و هی پشت همۀ آن دری وری ها، یک کسره و یک لبخند می گذاشتی و من داشتم با خودم مرور می کردم که جوابت را چه جوری بدهم که دهنت را سه تخته گچ بگیرد و یک طوری هم که کسی خبردار نشود و دلت نگیرد، به تو بفهمانم که اولا شنا بلد نیستم و در ثانی این سمتی که من ایستاده ام، زیادی عمیق است و مهم تر از این ها اینکه با مایوی چسبانِ قرضی نمُردن، چیزی کم از مردن ندارد و اصلا یک جورهایی این طوری خیس شدن، زهار آدم را می ریزد، دست کردم توی مایو، فندک و پوستیژ و کفتر درآمد، هیچ جوابی در نیامد، دست کردم توی آب، نرم کننده و لاتاری بیرون کشیدم، هیچ جوابی اما بیرون نیامد، شتر از کوه می زادم آن ساعت، با سه پُک سیگار تمام می کردم که پریدم، به خط آبی آن پائین نگاه کرده بودم که صاف، رفته بود توی دیوار، انتخاب کرده بودی، انتخاب کرده بودم که پریدم، خیال کرده بودم وقتِ پریدن می دانم، خیسِ شیرجه بودم هنوز که دست انداختی دور گردن تماشاچی ها، از زهار من برایشان گفتی، از مایوی چسبان قرضی ام برایشان گفتی از شرحِ نعوظِ من برایشان گفتی و مثل یک جندۀ بی همه چیز دست به دست شدۀ بی کسرۀ بی لبخند، نشستی خیال کردی با خودت، واقعا خیال کردی که زیر آب، صدای خنده هایت را نمی شنوم؟
يكشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۵
مزامیر ورشو

00:42

گفته بودی که آخرش یک روز در صدای کفش یک پائی پروانه میشوی، رو کرده بودی به دیوار، دست به نرده ها گرفته بودی، لی لی کرده بودی تا پایین پلّه ها، آرام و بی حوصله؛انگشت اشاره از پاشنه بیرون کشیده بودی، بی انتظارِ کسی که آمده باشد دستت را عقب کشیده باشد؛ بیهوا رفته بودی و من، دست به شکل اتفاق نبرده بودم، دست به نرده ها نبرده بودم و در صدای کفش یک پائی، برای همیشه از پنجره ها؛ بیرون پریده بودم
جمعه ۱۴ خرداد ۱۳۹۵
مزامیر ورشو

00:33

خواب بودم، سارگینا می‌رقصید، محال بود بتوانم طناب را دوباره پایین بکشم، عصر بخیر استاد، دوباره چه تصمیمی گرفته‌اید؟ خیال دارید باز هم از کلودیا بنویسید؟ نه، دیگر نه، دیگر در توانم نیست، دیگر به سیرک به نوازنده ها راضی نمی شوم، می روم همان جا زیر میز، درست همان جا تمام اش می‌کنم؛ خداحافظ کلودیا، خداحافظ کلودیای مغمومِ من
جمعه ۷ خرداد ۱۳۹۵
مزامیر ورشو

00:32

گاهی خودم را با صدای بلند گوش می کنم، گاهی می روم روی دیوار، از ورامینِ دامنت می افتم، مادرم زنگ می زند که دست، از سر گربه ها بردار، می خندم می گویم گربه بازی توی خون من است، زن خوبی ست، ناچار همسر خوبی بوده، نفرین می کند و از ارتفاع کودکیِ درخت می اندازدم، امروز خروس طولانی را کُشتم، بِسمل دستم را بردم توی جوی، توی شطّ تنش شستم، من با سقوط برگ ها میمیرم؛ من با فرو ریختن دیوارها، دلزده ام، تنهاتر از قاصدک های بی مقصد، خسته ام، خسته تر از تنِ تاریک فانوس، نمی فهمی ام نمی پرسی ام نمی آیی ام
پنجشنبه ۶ خرداد ۱۳۹۵
مزامیر ورشو

00:10

لم داده توی راه راه پیراهنش، می‌گوید سلامتی بیراهه ها، ریز می خندد و پشت دستش را روی رگ های گردنش می کشد، می گوید آدم، راه را این جا گم می‌کُند؛ این جا درخت هاش آبی می شود؛ حوض هاش ماهی، می خندم و یقین دارم که به یاد می آورم، به خاطر می آورم که نزدیک تر از این ها بودیم؛ نزدیک تر از نیمه های پیراهن، یا حوض ماهی‌ها
يكشنبه ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۵
مزامیر ورشو

00:06

زن ها سرکش تر میشن وقتی پشت کمرشون پروانه می کشی، یا مثلا از این طرح‌های بهم ریخته، زن ها باهاس پشتشون به پروانه‌ها باشه، به طرح‌های بهم ریخته‌شون. خودشون حواسشون نیست، من ولی حواسم هست. آخه فقط من می‌دونم چرا،این تاتوها؛ اینقدر به این زن میاد
شنبه ۲۱ فروردين ۱۳۹۵
مزامیر ورشو