گاهی خودم را با صدای بلند گوش می کنم، گاهی می روم روی دیوار، از ورامینِ دامنت می افتم، مادرم زنگ می زند که دست، از سر گربه ها بردار، می خندم می گویم گربه بازی توی خون من است، زن خوبی ست، ناچار همسر خوبی بوده، نفرین می کند و از ارتفاع کودکیِ درخت می اندازدم، امروز خروس طولانی را کُشتم، بِسمل دستم را بردم توی جوی، توی شطّ تنش شستم، من با سقوط برگ ها میمیرم؛ من با فرو ریختن دیوارها، دلزده ام، تنهاتر از قاصدک های بی مقصد، خسته ام، خسته تر از تنِ تاریک فانوس، نمی فهمی ام نمی پرسی ام نمی آیی ام