لم داده توی راه راه پیراهنش، می‌گوید سلامتی بیراهه ها، ریز می خندد و پشت دستش را روی رگ های گردنش می کشد، می گوید آدم، راه را این جا گم می‌کُند؛ این جا درخت هاش آبی می شود؛ حوض هاش ماهی، می خندم و یقین دارم که به یاد می آورم، به خاطر می آورم که نزدیک تر از این ها بودیم؛ نزدیک تر از نیمه های پیراهن، یا حوض ماهی‌ها