به مامان گفتم دیگه اون دمپایی آبیه رو نمی پوشم، داشتم خودمُ نصف میکردم با تیغ، زری توپ پلاستیکیم دستش، وسط گریه هاش جیغ می زد، عصر همون جا واستاد، اونقدر که سینه سرخ ها خوابشون برد، مامان هم اینجا بود، روی همین بهارخواب، یادم نیس خوابش برده بود یا نه، اگه دیدیش بگو لاتاری برده، بهش حالی کن لاتاری یه تیکه کاغذه، با لات بازی فرق داره، مرغ آبی رنگمُ کشتن، دیگه فرقی نداره می فهمی؟ "مرغ آبی رنگ من، مرده"