همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۴۸ مطلب با موضوع «مزامیر ورشو» ثبت شده است

10:22

پری می گوید روح، مثل بچه‌ها می گوید، مثل بچه‌ها رنگ خودش هم میپرد، بعد با هم فرار میکنیم توی اتاق، قلقلکش میدهم، با عشوه می‌گوید ادامه نده و خوب می‌دانیم که همسایۀ طبقۀ پایین-که جانباز جنگ است- غفیله‌اش را خواهد شکست، پری با اطوار میدود بیرون، دنبالش میدوم؛ دنبال ظرفهایی که توی سینک تلنبار شده، دنبال بادمجان‌هایی که با هم سرخ کردیم، دنبال گندم‌هایی که آن سال برای هفت‌سین سبز کردیم، دنبال تی میگردیم شیشه‌پاک‌کن جوهرنمک و جوهرِ استامپ، سرامیک‌های کف سپیدتر میشود و برق میزند؛ مثل شیشۀ پنجره، عین زیر بغل و عورتِ آدمی که تازه هجده سالش شده، وقت نمیکنم دوش بگیرم، پری میگوید پشم هایت را نچین، مثل طناب بباف و تابم بده، صدای شُرشُرِ دوش می‌آید، پری پشت در می ایستد، تقّه میزند و میگوید کسی در این خانه است، خودم هم گاهی دیده‌ام که شب‌ها نوری خیره‌کننده و چیره، از درزِ پایین در از لابلای پرده‌ها می‌آید، پخش میشود توی تاریکیِ خانه؛ درست مثل فلاش دوربین، بعد آب زیر پوستت میدود و کاملا احساسِ استراق میکنی؛ استراقِ نظر، تفالۀ چای در حمام پیدا کرده‌ایم، پری اول فکر کرده بود که آب قطره‌قطره مورچه‌هایی که کشته بودیم را توی شیب تلنبار کرده، بعد با هم بو کشیدیم، دیدیم بوی هل می دهد و بوی دارچین، و خوب می‌دانیم که ما هیچ‌گاه در این خانه نبوده‌ایم، چشم هایش گرد می شود و می پرسد روح؟ کسی آهسته پشت سرمان نفس میکشد، نفس کشیدنش صدای خش خشِ نایلون می دهد، صدای جدا کردن چسبِ پهن از روی کارتن، ما هم‌خانه داریم، پنجشنبه شب یک لنگه از جوراب‌هایم را که روی شوفاژ گذاشته بودم دزدید، پری میگرن دارد، در تاریکی خوابیده، توی خواب خس‌خس میکند، صدای نایلون میدهد، صدای تقلای جسدی که دورش را چسبِ پهن پیچیده باشند، ریلکه آن گوشه روی پاف نشسته، نگاهش را از من میدزدد، هی آباژور را خاموش می کند، هی یک خط توی دفترچه اش می کشد، دوباره روشن میکند، دوباره توی دفترچه‌اش خط می کشد و هربار که خط میکشد؛ پیپِ گوشۀ لبش کمی خم میشود، پنجره را باز میکنم، لپتاپ را میگذارم روی میز پای پنجره، یادداشت‌های این دیوث را میخوانم که اسم خودش را گذاشته کوریون، یکی دارد در توالت چیز می‌شوید، بوی بلیچ می‌آید بوی شستنِ چیزی شور، شاید لحافی بوناک است یا شاید هم شناسنامۀ پری‌ست، پاسپورت‌ها هم گاهی در کشو گم می‌شود و مثل شورتِ سپیدِ توری‌اش، دوباره زیر مبلی روی دستگیره‌ای پشتِ گلدانی جایی پیدا میشود، یکی هست که به او می‌گوییم روح، با ما زندگی میکند و هربار یکی از ماها را می‌کُشد، در سایه ها در شکافِ قرنیزها در حباب لوسترها و در تاریکیِ عکس‌ها پنهان میشود و خاموش‌روشن کردن آباژور هم نمیتواند تصادفا، در آینه‌ها یا در انعکاس شیشۀ پنجره پدیدارش کند، کاش روح باشد، چرا که اگر روح نباشد؛ یعنی یکی از ما چهار نفر، آن سه نفرِ دیگر را کُشته
يكشنبه ۸ اسفند ۱۴۰۰
مزامیر ورشو

09:49

فقط ماکوندو نبود که آئورلیانو بوئندیا داشت، من یکی از همان آئورلیانو بوئندیاها را در کوچه پس کوچه های طهران دیده بودم؛ به تاریخ سه پاییز قبل تر، وقتی که زیر بارانِ اواخر نوامبر، کبریتِ توی جیب اش مثل خودش خیس شده بود و مانده بود که چگونه سیگارش را روشن کند، بعدها فهمیدم که پس از نابودی ماکوندو، تاریخ هنوز هم آئورلیانو بوئندیا داشته است، در حقیقت همه به یکباره آئورلیانو بوئندیا شده بودند، درست از همان صفحات آخر صد سال تنهایی؛ و این یعنی مارکز یک جای کارش می لنگید و صد سال تنهایی اش، آهسته آهسته داشت توی تاریخ نَشت می کرد، با این حال آئورلیانو بوئندیای کوچه پس کوچه های طهران، هر گاه که دلش از همه پر می شد، راهش را کج می کرد و خودش را می رساند به انتهای بن بستِ بهشت، شاسی زنگ را می فشرد و صورتش را پنهان می کرد، لکاته همان اول کار می رفت دو لیوان قهوۀ کهنه دم می آورد و می گذاشت روی میز، دستی به موهای آئورلیانو می کشید، سیگارش را آتش می زد و شروع می کرد به حرف زدن، ساعت ها حرف می زد و بوئندیا فقط گوش میکرد، لکاته هیچ وقت زیاده از حد حرف نمی زد، حتی گاهی به یکباره جمله را رها می کرد و تصمیم می گرفت که ناگهان سکوت کند - و ناگهان سکوت می کرد- به سکوت که می رسید، بوئندیا ترجیح می داد که مابقی وقتش را آندره بوچلی گوش کند و توی کاناپه لم بدهد، لابلای دیوارهای دود گرفتۀ آن خانۀ انتهای بن بست، وقتی صدای آندره بوچلی لای پرده های چرک مرده و روتختی چروک می پیچید، آن دو در هم می تنیدند و سیگارهای نصفه و رویاهای نیمه کارۀ یکدیگر را، توی زیر سیگاری خاموش میکردند، آئورلیانو در آن لحظات به این فکر می کرد که آدم ها وقتی ناگفته هایشان تمام می شود، خودشان هم تمام می شوند و هربار از حتمیت این موضوع به لرزه می افتاد، لکاته موهایش را مرتب میکرد و رژ لبش را مانند کسی که طرح لبخند میکشد؛ سه بار روی لب پایینش می کشید و از اتاق بیرون می رفت، پاییز سال گذشته بود که ناگهان یک شب؛ آئورلیانو تصمیم گرفت که پیاده برود تا دریا، از فردای آن شب بوئندیا دیگر آن آدم سابق نبود، آدمی شده بود که یک شب پیاده تا دریا رفته و به این نتیجه رسیده که دیگر صدای آندره بوچلی را دوست ندارد، دلش نمی خواهد کسی چیزی برایش تعریف کند و دوست ندارد که نصفۀ سیگار یک نفر دیگر را تمام کند، پس از آن دیگر برای ماه ها خبری از او در دست نبود تا امروز صبح؛ زمانی که ماهیگیرها با سبدها و چکمه هایی که بوی ماهی می داد از دریا برگشته بودند، خبر به سرعت در شهر پیچید؛ صندوقی توی تور افتاده است.. شنیده ها و زمزمه ها مثل باران روی شهر می بارید، میان ازدحام صبحگاه هر کسی روایت خودش را داشت، شنیدم که پسر یکی از ماهیگیرها به مادرش میگفت که وقتی پدر و عمویش صندوقچه را باز کرده اند، یک رادیو، دو عدد قوۀ پارس، یک عدد رژ لب، یک کبریت خیس و یک قاب عینک در آن پیدا کرده اند، اما آنچه که جمعیت را حقیقتا مضطرب کرده بود؛ صدای آندره بوچلی بود که حتی پس از خالی کردن محتویات صندوق، از درونِ آن به گوش می رسید، اندکی بعد ژاندارم ها رسیده بودند و راوی این اتفاق نیز همانند دیگران، ناگزیر شد که تا پایان تحقیقات؛ به خانه اش برگردد
يكشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۰
مزامیر ورشو

09:40

صبح تا مدرسه دنبالم دوید، توی کلاس هم آمد، ترسیده بودم، همین کافی بود، کافی بود تا دوباره بدود، توی گوش دوستم می گویم هی فا! نگاه کن! مادرم برگشته! سر تکان میدهد؛ ادامۀ مشق هایم را می نویسد، می نویسد سُل می نویسد لاس، یاد آن روزی میافتم که مادرش آمده بود و بعد هم خاله اش آمده بود و بعد کلفَت شان آمده بود و بعد بچه اش آمده بود و بعد دیگر حرف نزده بود تا صبح، گاهی یکشنبه ها راس یک ساعت خاص تلفن می کند، حرف نمی زند، تنها صدای قلم اش می آید، صدای دلخراشِ چیزی که بی وقفه؛ روی چیز دیگری کشیده می شود، مامان دارد میرود، می گوید برای ناهار منتظر است و میرود، راه رفتنش مثل دویدن اسبی است که با طنابی کشیده می شود؛ تقلا میکند بایستد؛ نمیتواند
يكشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۰
مزامیر ورشو

09:39

احساس می کنم بزودی عقلم زائل خواهد شد، مادرم نیامده، تلفن هم نکرده، کسی را لای پتو آوردند و انداختند توی اتاق، هیچ کس جرات نمی کند به او نزدیک شود، در تمام مدتی که سرم پایین است صدا می آید، زن جوان به من نزدیک می شود، صورتش در هم می رود و توی دست هام می نویسد؛ بیهوده، بعد خودش را به پتو می رساند و لای پتو را باز می کند، نمی توانم تشخیص بدهم اما، عریان است و به رنگ خون، وظیفه دارم که نرمۀ گوشش را بفشارم و زیر لب پشت گردنش بخوانم که؛ 
-نور بالاتر آمد، تا بدان جا که بزرگواری اش را دیدم و همان طور بیرون آمدم، اما آب روی دیواره هایم آوار می شد، من کیستم که به زمین تکیه داده ام و بو می کشم؟
جمعه ۲۸ آبان ۱۴۰۰
مزامیر ورشو

08:55

مثلا وقتی میگی کوریون میتونی بگی جیش، خیلی عصبانی باشی ازم میگی شاش، ولی یکی مثل این آدم میشه گه، خیلی دلشکسته یا مست اگه افتاده باشه میشه پِهن، حرفم اینه که غلظت هر آدمی فرق داره با اون یکی، سهراب به زحمت نعناست تُفه یا آبرنگ، شاملو دشواره یا دژخیم یا آیدا، همون قدر که فروغ جذامه زمستونه یا شاپور، موسولینی سیبیله همونقدر که خاتمی سه تیغه یا رهبر سیزده ساله مشقی، امراللّه عینکه اسد سنگ قبر همون قدر که تابستون ضحاک، هایدن شومینه ست یا شاید هم خواب بعداز ظهر همونقدر که زن پروانه ست یا عشق دام یا جاده هراز پاستا
شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۶
مزامیر ورشو

08:51

و تو نمیدانی من در این مکان از زمان که ایستاده ام چقدر دلم پرواز می خواهد، بی شباهت به تاب سواریِ دیروز که اوج پروازم با زمین، کمی بیشتر از دو قدم فاصله داشت و تو احتمالا هرگز، درک نمی کنی که چه اندازه غیر واقع است که آدم، دلش بخواهد که کشته باشد خودش را و بعد پیش خودش فکر کرده باشدکه لا، تقتلوا انفسکم و آن اندازه بیچاره مانده باشد که پا از لبه، که دست از سر خودش هم حتی؛ بردارد
جمعه ۱۶ تیر ۱۳۹۶
مزامیر ورشو

08:45

زور میزد ابراهیم باشه، از آتیش ردش کنه، بیاردش به فراغت اینور ویترین، بعد یهو برید؛ مثل خیلی ها، دست کشید از گلستانش، می گفت ابراهیم باید تنها پریده باشه تو آتیش؛ بی حوصله می گفت، دودل شده بود، می گفت شاید هم بت هامُ نشکستم، واسه همینه که گیر میکنم وسط جهنمش، سر که تکون می دادم؛ دلخور می شد، زورش می گرفت، من یکی ولی، فراغت کار دستم داد، یه عمر همین بودم؛ گیرِ جهنمی که پشت ویترین ها آماس می کنه، پریدن فراغت داشت؛ عین گلستانش، هیچ وقت نترسیدم، یادم هم نمیاد گیر کرده باشم، یا دودل شده باشم؛ وسط جهنمش
شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۶
مزامیر ورشو

08:41

می گوید می ترسم از تو، نمی شود با تو حرف زد اصلا، می گوید دل نازک شدی پسر، خیلی هم خوب می گوید، خیلی هم ملیح می گوید، اصلا مورمورم می شود وقتی نقطه می آید تهِ حرف هاش، توضیح می دهم که آدم، به ادامه دادن خودش مشغول است، به کشف دفتری که روزی، جایی جا می گذارد، به تدریج کردنِ خوابی که سال هاست دیگر نمی بیند، می گویم؛ با دلخوری می گویم، می توانی بنویسی حرف نمی زند، حرف حساب سرش نمی شود، آدم ندارد بشمارد، خواب ندارد ببیند، اصلا خاک بر سر سیزیفی که جای فروغلتیدن صخره‌اش را، از بَر باشد
يكشنبه ۴ تیر ۱۳۹۶
مزامیر ورشو

08:37

بعد گفتم تنهایی پنج روز است، روز اول شمعدانی هاست، روز دوم گلدسته هاست، کاشیِ مناره های یکشنبه، سومی را یادم نبود، چیزی نمی گفتم اما، از روی دست من می نوشت، فکر کردم، حقیقتا فکر کردم، بعد گفتم تنهایی سه روز است، روز اول شمعدانی هاست، روز دوم مناره هاست، مسقطی های پنج شنبه، روز سوم گمان است، گمان این که شاید چیزی، شاید همه چیز، به روز پنجم کشیده می شد
جمعه ۲ تیر ۱۳۹۶
مزامیر ورشو

08:29

میگه اینجوری قیافۀ مادر‌مرده ها رو نگیر به خودت، کثافت های مثل تو رو باهاس مثل سگ کُشت، سرمُ می‌گیرم بالا، سرشُ می کنه اونور، سرآستینِ سفید کتشُ میندازه پشت کمرش، ته حرفشُ می‌گیره که اگه کمکم نکرده بود، تا حالا آژان ها سرِ گردسوزُ تفی کرده بودن، موهاش جوگندمیه، یعنی گمون میکنم که جوگندمی باشه، یاشار اون موقع ها یه بار بهش گفته بود دکتر! الانِ که اینا به جوگندمی هات پا میدن، زمستونت اگه بزنه، دیگه از این خبرا نیس.. بعدش زده بود زیر خنده، من نخندیده بودم، پرسیدم یاشار؟ جوگندمی چیه؟ بلندتر خندیده بود، گفته بود موهاش
پنجشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۵
مزامیر ورشو