فقط ماکوندو نبود که آئورلیانو بوئندیا داشت، من یکی از همان آئورلیانو بوئندیاها را در کوچه پس کوچه های طهران دیده بودم؛ به تاریخ سه پاییز قبل تر، وقتی که زیر بارانِ اواخر نوامبر، کبریتِ توی جیب اش مثل خودش خیس شده بود و مانده بود که چگونه سیگارش را روشن کند، بعدها فهمیدم که پس از نابودی ماکوندو، تاریخ هنوز هم آئورلیانو بوئندیا داشته است، در حقیقت همه به یکباره آئورلیانو بوئندیا شده بودند، درست از همان صفحات آخر صد سال تنهایی؛ و این یعنی مارکز یک جای کارش می لنگید و صد سال تنهایی اش، آهسته آهسته داشت توی تاریخ نَشت می کرد، با این حال آئورلیانو بوئندیای کوچه پس کوچه های طهران، هر گاه که دلش از همه پر می شد، راهش را کج می کرد و خودش را می رساند به انتهای بن بستِ بهشت، شاسی زنگ را می فشرد و صورتش را پنهان می کرد، لکاته همان اول کار می رفت دو لیوان قهوۀ کهنه دم می آورد و می گذاشت روی میز، دستی به موهای آئورلیانو می کشید، سیگارش را آتش می زد و شروع می کرد به حرف زدن، ساعت ها حرف می زد و بوئندیا فقط گوش میکرد، لکاته هیچ وقت زیاده از حد حرف نمی زد، حتی گاهی به یکباره جمله را رها می کرد و تصمیم می گرفت که ناگهان سکوت کند - و ناگهان سکوت می کرد- به سکوت که می رسید، بوئندیا ترجیح می داد که مابقی وقتش را آندره بوچلی گوش کند و توی کاناپه لم بدهد، لابلای دیوارهای دود گرفتۀ آن خانۀ انتهای بن بست، وقتی صدای آندره بوچلی لای پرده های چرک مرده و روتختی چروک می پیچید، آن دو در هم می تنیدند و سیگارهای نصفه و رویاهای نیمه کارۀ یکدیگر را، توی زیر سیگاری خاموش میکردند، آئورلیانو در آن لحظات به این فکر می کرد که آدم ها وقتی ناگفته هایشان تمام می شود، خودشان هم تمام می شوند و هربار از حتمیت این موضوع به لرزه می افتاد، لکاته موهایش را مرتب میکرد و رژ لبش را مانند کسی که طرح لبخند میکشد؛ سه بار روی لب پایینش می کشید و از اتاق بیرون می رفت، پاییز سال گذشته بود که ناگهان یک شب؛ آئورلیانو تصمیم گرفت که پیاده برود تا دریا، از فردای آن شب بوئندیا دیگر آن آدم سابق نبود، آدمی شده بود که یک شب پیاده تا دریا رفته و به این نتیجه رسیده که دیگر صدای آندره بوچلی را دوست ندارد، دلش نمی خواهد کسی چیزی برایش تعریف کند و دوست ندارد که نصفۀ سیگار یک نفر دیگر را تمام کند، پس از آن دیگر برای ماه ها خبری از او در دست نبود تا امروز صبح؛ زمانی که ماهیگیرها با سبدها و چکمه هایی که بوی ماهی می داد از دریا برگشته بودند، خبر به سرعت در شهر پیچید؛ صندوقی توی تور افتاده است.. شنیده ها و زمزمه ها مثل باران روی شهر می بارید، میان ازدحام صبحگاه هر کسی روایت خودش را داشت، شنیدم که پسر یکی از ماهیگیرها به مادرش میگفت که وقتی پدر و عمویش صندوقچه را باز کرده اند، یک رادیو، دو عدد قوۀ پارس، یک عدد رژ لب، یک کبریت خیس و یک قاب عینک در آن پیدا کرده اند، اما آنچه که جمعیت را حقیقتا مضطرب کرده بود؛ صدای آندره بوچلی بود که حتی پس از خالی کردن محتویات صندوق، از درونِ آن به گوش می رسید، اندکی بعد ژاندارم ها رسیده بودند و راوی این اتفاق نیز همانند دیگران، ناگزیر شد که تا پایان تحقیقات؛ به خانه اش برگردد