صبح تا مدرسه دنبالم دوید، توی کلاس هم آمد، ترسیده بودم، همین کافی بود، کافی بود تا دوباره بدود، توی گوش دوستم می گویم هی فا! نگاه کن! مادرم برگشته! سر تکان میدهد؛ ادامۀ مشق هایم را می نویسد، می نویسد سُل می نویسد لاس، یاد آن روزی میافتم که مادرش آمده بود و بعد هم خاله اش آمده بود و بعد کلفَت شان آمده بود و بعد بچه اش آمده بود و بعد دیگر حرف نزده بود تا صبح، گاهی یکشنبه ها راس یک ساعت خاص تلفن می کند، حرف نمی زند، تنها صدای قلم اش می آید، صدای دلخراشِ چیزی که بی وقفه؛ روی چیز دیگری کشیده می شود، مامان دارد میرود، می گوید برای ناهار منتظر است و میرود، راه رفتنش مثل دویدن اسبی است که با طنابی کشیده می شود؛ تقلا میکند بایستد؛ نمیتواند