یکهو وسط حرف ها، حواسم رفت به تو که آن گوشه داشتی به شکل مفتضحی دست تکان میدادی و می خندیدی و اشاره می کردی که بپّر دیگه کسکش اسکل بی خایه و هی پشت همۀ آن دری وری ها، یک کسره و یک لبخند می گذاشتی و من داشتم با خودم مرور می کردم که جوابت را چه جوری بدهم که دهنت را سه تخته گچ بگیرد و یک طوری هم که کسی خبردار نشود و دلت نگیرد، به تو بفهمانم که اولا شنا بلد نیستم و در ثانی این سمتی که من ایستاده ام، زیادی عمیق است و مهم تر از این ها اینکه با مایوی چسبانِ قرضی نمُردن، چیزی کم از مردن ندارد و اصلا یک جورهایی این طوری خیس شدن، زهار آدم را می ریزد، دست کردم توی مایو، فندک و پوستیژ و کفتر درآمد، هیچ جوابی در نیامد، دست کردم توی آب، نرم کننده و لاتاری بیرون کشیدم، هیچ جوابی اما بیرون نیامد، شتر از کوه می زادم آن ساعت، با سه پُک سیگار تمام می کردم که پریدم، به خط آبی آن پائین نگاه کرده بودم که صاف، رفته بود توی دیوار، انتخاب کرده بودی، انتخاب کرده بودم که پریدم، خیال کرده بودم وقتِ پریدن می دانم، خیسِ شیرجه بودم هنوز که دست انداختی دور گردن تماشاچی ها، از زهار من برایشان گفتی، از مایوی چسبان قرضی ام برایشان گفتی از شرحِ نعوظِ من برایشان گفتی و مثل یک جندۀ بی همه چیز دست به دست شدۀ بی کسرۀ بی لبخند، نشستی خیال کردی با خودت، واقعا خیال کردی که زیر آب، صدای خنده هایت را نمی شنوم؟