همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۲۸ مطلب با موضوع «رمز چهار تا یک» ثبت شده است

11:01

همه منتظر بودیم که سر برسد، چکیدۀ اظهارات جمع این بود که خیلی کیوت است، خیلی موفق است، خیلی کاریزما دارد و یک چندتا خیلیِ دیگر هم عین پیرسینگ بسته بودند به نافش، هرجور توی ذهنم حساب کتاب کرده بودم دیدم نمی‌شود آدم هم مثل بچه گربه‌ها ملوس باشد و هم مثل گشتاپو ترسناک، یکی این وسط دارد راستش را نمی‌گوید یا شاید هم چند نفر این وسط در فرایند مشاهده دچار نقص فنی شده‌اند، هرچه بود کنجکاو بودم ببینم این سیمین‌ساقِ دژم‌کُش کیست که عالم همه دیوانۀ اوست، حواسم بود دیدم آدمِ اول آدامس جویدۀ قبلی را دور انداخت و یک تازه‌ترش را برداشت گذاشت توی دهنش، آدمِ دومی هم توی لنز سلفی زلفش را بهم ریخت و موی بیرون زدۀ دماغش را با پشتِ انگشت بالا فرستاد، آدمِ سومی هم لش کرده بود؛ زیربغل انداخته بود روی پشتی صندلی و با آن دست دیگرش داشت اکسپلورر اینستاگرامش را بالا پایین میکرد، آدمِ چهارم را هم نمی‌شناختم، بعد یواشکی یک عکس از جمع گرفتم و برای سارمن فرستادم که جوک برای خندیدن و آدم برای مسخره کردن داشته باشیم، آدم ها عادت دارند وقتی در انتظار چیزی هستند از تمام چیزهایی که در جریان است دست بکشند، هیچ کس حرف نمیزد و اگر میزد گفتگو به درازا نمی‌کشید، منتظر و کنجکاو چانه‌ام را گذاشتم روی میز، چند دقیقه بعد سر رسید؛ با کسی که پیشاپیش او قدم برمیداشت، یک مقدار خجالتی بنظر میرسید، آن قدرها که می‌گفتند کیوت نبود، یعنی در آن حدّی کیوت بود که آدم وقتی عکس برادرزادۀ رفیقش را می‌بیند توی رودربایستی می‌گوید آخی چه ناز؛ در همین حد، چهره‌اش اما جان داشت؛ طراوت جوانی و قدری رازآلودگی، روی هم رفته بیشتر از آن که به کلئوپاترا شبیه باشد به پاندورا میزد، بعد دیدم همه دارند به آن یکی که اول از راه رسیده بود سلام میکنند و دست میدهند، پس اشتباه گرفته بودم؛ این کیوت نبود و آن یکی بود، کیوتِ کاریزماتیکشان یک کاسه ماستِ هم‌زده بنظر می‌رسید، شاید یکی دوسالی بزرگتراز پاندورا و با اعتماد بنفسی بمراتب بیشتر، صندلی‌ها با هیجان روی زمین کشیده می‌شد، تلق‌تلق به لبۀ میز و پایۀ صندلی‌های دیگر میخورد و این مجسمۀ سرتاپاتراشیده و ژل‌آگین و استخوانی هم عین عصای موسی وسط نیل میخورد و دریای مشتاقان اوسکلش را میشکافت و پیش میرفت، آخرش هم رفت روی آن صندلی زیر نور لامپ زردی نشست که درون حبابی سیاه احاطه شده بود، یک نفر یک حرکتی توی یک کافه‌ای میزند بعد تا سال‌های سال هرجا میروی همه دقیقا همان کار را تکرار میکنند، این قابلمه‌های سیاهی که بجای آویز میگذارند و آن لوله های انتقال نفتی که روی سقف کافه میزنند آن قدر همه‌گیر شده که آدم ترجیح میدهد بجای کافه برود توی بازداشتگاه یا کارخانۀ فولاد بنشیند، در این اثنا خانمِ شای هم عین لشگر مغروقِ فرعون برای نشستن دست و پا میزد، با پا یک صندلی از میز کناری جلو کشیدم و با کف دست به کفی صندلی زدم و اشاره کردم که بنشیند، این همان حرکتی‌ست که نسل جوانتر با سگ و گربه‌اش میکند و برای جنتلمن بودن لازم بود که بیست سال در تاریخ به عقب برمیگشتیم، با قدری تردید و میزان مشهودی از خشم روی صندلی نشست و تشکر نکرد، ماستِ سِون آن سر میز شروع کرده بود به گپ زدن و آدمِ سوم سرش را از گوشی آورده بود بیرون، یک نگاه به خانم شای انداختم که از قضا چای سفارش داده بود؛ کم ریسک، خنثی، آمادۀ انتقال به سفارش قبلی یا بعدی، هی زیر میز کف دست کوچکش را روی دست دیگرش میگذاشت و قدری می فشرد و رها میکرد، نسل بدبختی دارد پشت سر ما می‌آید؛ نسلی که حتی برای بدبختی‌هایش هم شواهدِ کافی پیدا نمیکند، دلم سوخت، به سیاق خودم بی‌هوا اسمش را پرسیدم، گفت مثلا شای هستم، قدری جا خورده بود و در عین حال کنجکاو و مستاصل هم بود؛ درست مثل وقتی که یک نفر گیرِ قاتلی سریالی بیافتد و همانجا بفهمد که قاتلش همان زودیاک مشهور و ناشناخته است، بعد چندتا سوال عجیب و غریب دیگر هم پرسیدم که هیچ کدام به آن یکی ربطی نداشت، دقت کرده‌ام دیده‌ام وقتی سیستم‌ام را روی اتوپایلوت میگذارم همیشه از واندرلند و سوراخ خرگوشِ آلیس سر در میاورد، بهترین حالت پروازِ من، فلایت مود گوشی‌ست. قدری آهان و اوهوم کردم و بیشتر از آن که گوش کنم چه می‌گوید سعی کردم به حرف زدن وادارش کنم، آدمِ دوم که همیشه عادت دارد نفر سوم مکالمات باشد سرش را آورد وسط حرف‌ها و شروع کرد به بُر زدن دست و برگرداندنِ ورق، با آدم اول در درست‌ترین زمان ممکن بلند شدیم و از کافه بیرون رفتیم و بقول خودش ممنوعه کشیدیم، آدمِ اول دوست دارد که حتی در انتخاب کلماتش هم مرموز و هنجارشکن جلوه کند با این حال غایتِ فرم ژیگولش آدم را به زحمت یاد پاپیون می‌اندازد، از پشت شیشه دیدم شای دارد سفارش بعد از چای میدهد و لبخندش کاملا سرخ و دهانش کاملا باز است و آدمِ دوم هم نشسته روی صندلی من، شعف این جاکشی معنوی در رگ‌هایم جاری شد و قدری احساس سرخوشی کردم، عادت دارم وقتی می‌بینم یک آدمی توی یک جمعی گوشه افتاده، منزوی شده یا کسی به شوخی هایش نمیخندد مداخله میکنم و یخ داستان را با مشت با چکش یا با لگد میشکنم؛ این جزو آن معدود چیزهایی‌ست که توی جمع‌ها هنوز هم مشعوفم میکند، به آسمان نگاه کردم که صاف و یکدست آبی بود با چند تکّه ابری که عینِ فوم آماتورِ شیر، پرحجم و کم دوام شده بودند و به زمین که با یک لایه بارانِ از قبل باریده پوشانده شده بود و شبیه میزی چوبی شده بود که تازه به آن آستر زده باشند، آدمِ اول که از سکوت بیشتر از تابوهایش می‌ترسد گفت: قرار است تا شب باران ببارد، چیزی نگفتم و اجازه دادم که معذّب بماند، شای هم دیگر نگاهش را از آن مجسمۀ فومی برداشته بود، داشت با همان چیزی که بود خوش میگذراند، متعلّق و دستپاچه نبود، زنده بود؛ دست‌کم برای دقایقی کوتاه، این نسل جدید باید یاد بگیرد که ذره ذره خوش باشد و خوشی کند، تکه‌تکه‌های خوشبختیِ مقدور را جمع کند، هر روز هر عصر هر هفته یک جایی یک چیز کوچکی یک دلخوشیِ ریزی پیدا کند و نفس تازه کند، این جریانی که دارد همه چیز را در دنیا به یک مسابقۀ بزرگ همگانی بدل میکند و همه را به سمت ابَرانسان شدن سوق میدهد؛ در آینده رُس این‌ها را خواهد کشید، این طفلکی‌ها باید معمولی بودن را هیچ چیزی نشدن را هم یاد بگیرند، باید وسط آپدیت‌ها و آپگریدهایشان احتمالِ بلواسکرین شدن را هم لحاظ کنند، احتمالا قطعیت آن چیزی‌ست که نسل بعد از ما را ویران خواهد کرد، البته آنقدرها نگران شای‌ها و ماست‌ها و نسلی که بعد از ما می‌آید نیستم؛ بیشتر نگران خودم و رفقایم هستم که چطور تمام این سال‌های زیر یوغ، همیشه در گروِ احتمالات بودیم؛ احتمال کاهش تورم احتمال جاری شدن سیل احتمال توافق هسته ای احتمال بوسۀ بعد از مهمانی احتمال مرگ با الکل صنعتی و احتمال کمِ خوشبختی
پنجشنبه ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۱
رمز چهار تا یک

10:57

زن‌های چاق بشدّت عاشق من هستند، البته در این دلبستگی با پیرزن‌های ماتیکی رقابتی تنگاتنگ دارند، یعنی اگر سوار این اتوبوس‌های تهرانگردیِ کهریزک بشوم تا آخر سفر ده دوازده‌تا جای ماچِ چروک روی سر و صورتم میماند، خودم هم پیرزن‌های ماتیکی را دوست دارم، خیلی‌وقت‌ها سربه‌سرشان میگذارم به غر زدن‌شان گوش میکنم و اگر حوصله‌ام خیلی سر نرود وقتی دارم سبد خریدشان را پایین میگذارم اسمشان را هم می‌پرسم، این‌ها شصت سال هفتاد سال پیش برای خودشان کسی بوده‌اند، می‌رفتند جلوی آینه لباسِ از خیاطی گرفته را تن می‌زدند و قر میدادند، یک زمانی دلبرِ عباس آقایی آقا ستّاری قیصری چیزی بوده‌اند؛ یکی که بخاطرشان تیزی بکشد، چادر گل‌گلی سرشان کرده‌اند و کاسه آش نذری برده‌اند یا جزو اولین‌هایی بوده‌اند که توی عکس‌های سیاه و سفید مینی‌ژوپ پوشیده‌اند، آن روح پر جنب و جوش و آن زنانگی اغواگرشان یک جایی آن زیر، پشت چروک‌ها و لکه ها یک جایی زیر موی کم‌پشت سرشان پشت آب مروارید چشمشان مخفی‌ست، یک زنی بوده که بجای بوی پودر تالک و اجل، بوی پرفیوم میداده دستش جان داشته و خودش را غرق لوسیون یا گلاب میکرده، برای خودش کسی بوده برو بیایی داشته و حالا انگار یک تکه مرغ سوخاری‌ست یک تکه سنگ که با کاغذ کشی کادوپیچش کرده‌اند، یک قدری غمگین است ولی می‌شود چند دقیقه وقت گذاشت و اجازه داد که تصور کنند هنوز زنده‌اند، اما خب این‌ها بدرد رفاقت بدرد پیاده‌روی نمی‌خورند، مجبورند عشق مرا مثل عکس همفری بوگارت یواشکی توی کمد اتاق آسایشگاه پنهان کنند، زمان من هم دارد میگذرد و با این نسل آیندۀ بیشعوری که تولید کرده‌ایم بعدها قرار نیست کسی بیاید به زیر چروکِ پوستم نگاه کند، آدم تا تیغش می‌بُرد باید الواتی کند خوش باشد و خیام خیام کند، شخصا با همسن و سال‌های بسیار چاق‌ام راحت‌ترم، امور بوضوح اروتیک پیش نمیرود، آن‌ها به من به چشم مگس‌کش نگاه می کنند و من به آن‌ها به چشم گلدان بزرگی که نمی‌شود تکانش داد، آن حرکت زیر پوستی برای تصاحب، آن رقابت بر سر فریبندگی همه‌اش می‌شود کشک می‌شود دوتا همبرگر دوبل و سیب زمینی اضافه، می‌شود این که اگر یک موقع یک مرد چاقی اشکشان را درآورد سرشان را روی پا بگذاری و پایت خواب برود یا اگر یک روزی دلت گرفت خودت را جفت‌پا پرت کنی روی شکم شان و عین ترامپولین تو را پرتاب کنند سمت سقف و آنقدر بپر بپر کنی که اندوه ات از پا بیافتد، هیچی دیگر، همین، ادامه ندارد
جمعه ۲ ارديبهشت ۱۴۰۱
رمز چهار تا یک

10:37

همسایۀ جدید برای خانه‌ای که صدمتر هم نیست سه تا تشک دونفره آورده، یا قرار است تشک احتکار کند و بعد که گرانتر شد بفروشد، یا قرار است کل خانه را برای اورجی فرش کند، یا قرار است ردّ منی و بزاقِ دوره‌های پنج‌ساله‌اش را آرشیو کند، یا قرار است با فنرهای توی تشک یک میدان الکترومغناطیسی بزرگ برای سرنگونی یوفوها درست کند، غیر از این‌ها چیز دیگری به ذهنم نمی‌رسد، شَل و شُل افتاده‌ام توی تراس، اشتباهی بجای اسمارتیزهایی که آورده بودم بعد از قرص‌ها بخورم، آن چندتا قرصی که توی آن یکی دستم بوده را جویدم، دهنم مثل پودر کیکی که زیادی تویش آرد ریخته باشی خشک شده و قرص‌های لهیده عین گچبریِ سقف چسبیده به سقف دهنم، یک چیزی شبیه تبرزینِ قاب شده هم گذاشته اند روی زمین، تکیه‌اش داده‌اند به سپرِ خاور، با احتساب آن آباژور پایه‌بلندِ عتیقه‌طوری که گوشۀ حیاط گذاشته‌اند، می‌شود حدس زد که یارو احتمالا از نوادگان کیکاووس است، حوالی جنگِ توران بلند شده رفته فرنگ، حالا هم برگشته و قرار است که از لهراسب دو انبان اشرفی قرض بگیرد تا بعدا خودش با تبرزین بیافتد توی راهرو و راه‌پلّه و از در و همسایه خراج جمع کند، آن‌جوری هم که می گویند کووید گه خاصی نمیخورَد، یا شاید این سویۀ آخری‌اش خیلی گه خاصی نیست، یا شاید برای این‌که عینِ دعای کمیل، هر پنجشنبۀ آخر هفته رفته‌ام توی پایگاه‌های مساجدِ اقصی‌نقاطِ شهر و واکسن زده‌ام؛ باعث شده که وایت‌بی‌سی‌های بدنم دستشان را بگیرند به خشتکشان و رو به کوویدهای مهاجم بگویند جوون بیا پیش عمو، بینی‌ام برخلاف چیزی که انتظار داشتم دارد کار میکند، در حقیقت هنوز بوی اکلیل‌سرنجی که دیشب به درب پارکینگ کوبیدند را از این فاصلۀ دور استشمام میکنم، علاوه بر این همچنان میتوانم اسمارتیزهای بنفش را از سبزها و آبی هایش را از نارنجی ها صرفا از روی طعمشان تشخیص بدهم، این کارگری که لباس بسیجی پوشیده از همه گشادتر است، هی آن وسط‌هایش می‌رود پشت کامیون قایم می شود تا اثاثِ گنده به او نیافتد، وقتی هم که میخواهد یک کارتنی چیزی بگذارد روی کولش عین این دروازه‌بان‌های اماراتی وقت تلف میکند، در حالت عادی از این بالا داد میزدم داداش دوتا کارتن سنگین‌تر وردار که اقلا قولنجت بشکنه، لیکن با این حال مریض احساس میکنم که به ملکوت آسمان‌ها نزدیکتر و با بندگان خدا بسیار مهربان‌ترم، عصری هم که توی آینۀ مستراح نگاه میکردم دیدم یکجور نور معنویتِ خاصی چهره‌ام را فرا گرفته و یک حالِ عرفانی عجیبی هم در نهایت بر من حادث شد، گیرم یک بی‌خدا پیغمبری هم به آدم بگوید که انقدر در نوشیدنِ مایعات افراط میکنی و یک‌بند داری میشاشی که رنگت پریده؛ چه باک از طعنۀ ملحدان بداندیش و مجوسان برنزۀ دیوث، دو سه تا کیسه‌زبالۀ مشکی هم از خاور بیرون کشیدند که آدم را یاد آن بابایی می اندازد که چندوقتِ پیش پسرش را جوجه‌کبابی فیله کرده بود، یک گلدان خیلی بزرگ هم گذاشته‌اند کنار درِ ورودی، بیشتر دقت کردم دیدم از این درخت‌های مصنوعی است، آدم چرا باید پول بدهد سه متر پلاستیکِ فشردۀ بازیافتی را که شبیه کاردستیِ معلول‌هاست بخرد و روی کولش بیاندازد و هی با خودش از این خانه به آن خانه جابجا کند و به دکوراسیونِ داخلی خانۀ جدیدش هم عین خانۀ قبلی‌اش بریند؟ دوتا میلِ سنگینِ زورخانه هم آن گوشه توی خاور است؛ هیچکس هم ظاهرا دلش نمی‌خواهد به آن‌ها دست بزند، یک سیگار دیگر روشن میکنم و شقیقه‌هایم را میمالم، سرفه ندارم در نتیجه می‌شود مثل جیمز باند از بالای تراس و در سکوتی رازآلود، کلّۀ همسایۀ جدید و رفقایش را دید بزنم، انگار تولد رابرت است و چهارتا دلقک با کلاه‌گیسِ رنگی آورده‌اند و هر آن ممکن است یکی از دلقک‌ها یک بوق از تو جیبش در بیاورد و شروع کند به بوق زدن، آنقدر فریک و مغشوش می‌آید توی این واحد و می‌رود که چاکراهای آدم چاک میخورد، هالۀ آدم را بهم میریزند، کوکو زنگ زده بود پرسیده بود چطوری؟ گفتم مشوّش‌ام، گفت کووید؟ گفتم خیر این همسایۀ جدید، می‌گوید خب فضولی نکن، خب چه کار کنم، حوصله ام تا بناگوش سر رفته، علی‌الحساب فقط همین از من بر می آید، حالا بعدا از فرصت‌های تعالی انسان بهره میجویم و اگر فراغ‌بالی میسّر شد در شگفتی‌های کائنات و رازهای مبهم آفرینش تدبّر میکنم، همین الان آن یکی که کلّه‌اش قرمز است به این یکی که کلّه‌اش سبز است گفت امیر، عین اُفِ تهِ اسم روس‌ها، از هر چهارتا مرد ایرانی بالاخره سر یا تهِ اسم یکی‌شان امیر است، قسمت ناگوار ماجرا این است که اگر سابقۀ میگرن داشته باشید و کووید بگیرید دردش بدجور عود میکند، جوری که آدم دلش میخواهد سرش را از تراس پرت کند پایین، دو تا نفسِ راحت بکشد و بعد به امیر بگوید حاجی دمت گرم، بی‌زحمت اون کله رو پرت کن بالا
پنجشنبه ۲۶ اسفند ۱۴۰۰
رمز چهار تا یک

10:06

مجبور شدم، یعنی هی به چپ هی به راست هی به پایین و بالا نگاه کردم هیچ کس نبود، هیچ گوساله ای اون وقت صبح اون گوشۀ دنج سیگار نمی‌کشید، اونقدر هیشکی نبود که حتی اگه بجای آقا خانوم هم صدام کرده بود باید برمیگشتم، به سیاق همۀ نرها در اولین اقدام جذابیتِ سوژۀ مورد بحث رو ورانداز کردم، بدیهیه که اگه ملاحت لازم رو نداشت یا پیر و از کار افتاده بود وانمود میکردم که ناشنوا هستم و اینی هم که توی گوشمه هندزفری نیست؛ سمعکه و بُرد مفیدش هم چهار سانته، تو رودبایستی موندم و به اکراه وایستادم پشتِ سپر عقب، مسخره تر از این که ماشینت سر صبح وسط یک کوچه‌ خلوت باتری خالی کرده باشه اینه که بلد نباشی کی بزنی دنده دو یا حتی ندونی که کی باید پاتُ از روی اون ترمز وامونده ورداری، وسط هل دادن ها و روشن خاموش شدن چراغ ترمزش خواستم داد بزنم دِ بیا پایین ترینیتی! اینجاهاش گلیچه؛ تو حواست نبود ولی من مطمئنم که اون گربه‌ سیاهه دوبار از پشت سرمون رد شد، همین‌جا تا یادم نرفته اضافه کنم که ای سرگین و آلت به اون نوع‌دوستی هاتون، انقدر به این گربه های دیوث غذا ندین، یجوری تکامل پیدا کردند که آدم قشنگ میتونه بگه این یکی گربه‌هه شبیه مورفیوسه، اون یکی مثل تام کروز رون هاباردی‌ئه، حواست هم به این حناییه باشه؛ یه یازده دوصفر توو جیبش داره هرکی ته کوچه بشاشه زنگ میزنه کلانتری آمارشُ میده.. بگذریم، عرض میکردم که هل دادم تا بالاخره روشن شد، سرشُ با شادی زاید الوصفی از شیشه اورد بیرون و گفت مرسی! خیلی از آشناییتون خوشحال شدم! خب چرا ترینیتی؟ چرا باید از آشنایی کسی که ماشینتُ هل داده خوشحال بشی؟ این چه جمله ای بود که انتخابش کردی؟ بین اون همه پیامبر چرا دست میکنی تو جیبِ بغلِ جرجیس؟ چرا مجبورم میکنی تصور کنم باهات اومده بودم سر قرار اول، واسه قرار دوم هم کاپوت بالا زدم و دارم گِیج روغنتُ چک میکنم؟ خودت نمی‌دونی ولی بنظرم واضحه؛ چون هنوز اونقدرها ناخالص نشدی، هنوز نورسیده‌ای، تهش دوبار سپر به سپر کردی، چپ نکردی تا حالا که دستی کشیدن یادت بره، گند نزدی اونقدری بزرگ که حواست به هر جمله ات، به هر لحظه ات به هر آدم و رهگذرت باشه، چقدر این روزهایی که توش هستی دلپذیره و چقدر حیفه که آدم هی بزرگ‌تر میشه هی بدبین‌تر و هی محتاط تر و هی کثافت‌تر، یه لحظه دلم خواست لپشُ بکشم، موهای بالای پیشونیشُ عین این توله سگ ها پریشون کنم و بگم بدّو برو بسلامت، بعد دیدم احتمالا مصداق بارزِ آزار جنسیه و بیست سال دیگه که دارم جایزۀ چهره های ماندگار رو از دست لرزانِ چهره ای ماندگار میگیرم، یهو ممکنه یکی از ته سالن داد بزنه ریپیست! بعد دیگری اضافه کنه پدوفیل! و دو سه نفر هم در تاریکی بگن می‌تو! و جمعیت یکصدا شعار بدن مرگ بر کوریونِ کون دریده، فلهذا بخاطر جایزه‌ای که قراره در آینده ببرم بیخیال شدم و صرفا یه سری تکون دادم و رفت، کوچه که خالی تر شد خالیِ اون پیرمردی رو داشتم که نوه اش یه سر اومده بود دیدنش و واسه ناهار هم نموند، جوهرۀ این روایت اونقدرها هم که تصور می کنید سانتی مانتال نیست، ارتباط خاصی هم به حالت های پدرانه و روتین‌ام نداره، بیشتر مربوط به پروستاتمه که یه هفته‌ست هی فشار میاره و هی مجبورم میکنه بشاشم یا مجبورم میکنه عین بانک بشینم رو صندلی ها تا نوبتم برسه، چک کردم حنایی ئه نبود، مثل گربه های خجالتیِ قرنِ نوزدهمی؛ پشت بوته پنهان شدم و شاشیدم، وسطش مورفیوس از اون سر کوچه رد شد، یه غرش بهم کرد و سر تکون داد و رفت توی عقب نشینیِ دوتا ساختمون پایین‌تر و غیبش زد، احتمالا کلید انداخت، در کوچه رو باز کرد، یه دست به سیبیل‌هاش کشید و دکمۀ آسانسور رو فشارش داد و کفش هارو در نیاورده گفت؛ عیال یه نیم کیلو کوکتل پنیری گیر اوردم یه نصف قوطی هم تن ماهی، این‌هارو بنداز رو آتیش گرم شه، از اون نصفه‌موشِ دیشب هم اگه چیزی مونده بیار که موش سردش میچسبه، بعدش هم لابد یه پنجول به لُپ مادّه‌اش کشید و سبیل هاشُ فرو کرد توو سبیل‌هاش، ملتفت شدم اخیرا پروسۀ شاشیدن‌م گاهی اونقدر به درازا میکشه که خیلی راحت میتونم وسطش سینن مانگا خلق کنم یا مثلا یکی از تصنیف های شجریان رو با صدای بلند بخونم و به شنونده‌ها و رهگذرها بگم من خاکِ لای مردم ایران‌ام یا حتی میشه وسطش یه دست فیفا بازی کنم و بذارم بازی به پنالتی‌ها بکشه یا زنگ بزنم به کوکو که عین کسی که تازه یک پارچ شیکِ پروتئین سر کشیده، با بالاترین سطوحِ انرژی؛ شرّ و ورهاشُ تحویلم بده و برای هیچکدوم از این ها هم مطلقاً وقت کم نیارم، از اون احمقانه‌تر این که دقت کردم این روزها چقدر دارم به چیزهایی دقت میکنم که ابدا احتیاجی به التفاتِ آدم نداره و این حقیقت هربار آزارم میده که من هر روز تا این اندازه؛ مبتذل‌ تر از دیروزم بودم
جمعه ۱۷ دی ۱۴۰۰
رمز چهار تا یک

09:54

رهبر فرزانۀ انقلاب در دیدار با جمعی از جوانان انقلابی در ارتباط با وضع معیشتی مردم و چشم انداز فراروی جامعه بیان داشتند که شما دیدید که حال استمراری مملکت ریده است، به فضل خداوند سبحان، انشالله مضارع بعید همگی ختم به خیر شود -همگی اجماعا صلوات جلی می فرستند- البته من از ابتدا هم به آقایان مسئولان عرض کردم که با حال کشور موافق نیستم حالا این ها رفتن با دشمن نشستند فریب خوردند آمدند برای ما خوردند و رفتند، لیکن این دولت جدید این رئیس جمهور گرانقدر این مجاهدِ نستوه من نگاه کردم دیدم برنامه های خوبی دارد، البته من از همۀ روسای محترم جمهور حمایت کردم حمایت هم خواهم کرد، اما شما خواهید دید که این بچه انقلابی ها می روند در وین و با استکبار و دیپلمات های زن چکار خواهند کرد -صدای تکبیر حضار و سر دادن شعار مرگ بر آمریکا- گرچه من به وین هم خوش بین نیستم، به این ها هم گفتم -به کابینه اشاره می کند- رسول مکرم اسلام و صحابه فداکار ایشان دو سال تمام شب و روز در شعب ابی طالب گرسنه و تشنه بودند لیکن سر خم نکردند، ما چهل سال است که در شعب ابی طالبیم آن طور هم که در رسانه های معاند می گویند در نشریات شان می گویند نخیر یک مقداری حالا نرمش قهرمانانه هم کردیم ولی آن طور که می گویند و می نویسند خم نکردیم، حالا این ها حرف زیاد میزنند به وقتش از این ملت سیلی هم خواهند خورد کما اینکه شما دیدید در منطقه با چه فضاحتی از ما اسلپ خوردند -جمعیت به وجد می آید و هیجان خصوصا در ردیف های آخر موج میزند- در باب واکسن هم شائبه درست کردند که فلان قدر دوز واکسن وارد کردید که با هزینۀ دور زدن تحریم ها هر کدام فلان قدر افتاده، شما این یک و نیم میلیارد دلار را از کجا آوردید اصلا چطور انتقال دادید؟ چون نمی شود پس لابد رفته اید فاز مطالعات بالینی یک واکسن دیگر را آمدید روی مردم انجام دادید و این حرف های ناصواب، شبهه می کنند، کار شیطان شبهه کردن است، خیر ما پول داریم خوب هم داریم چشمتان هم کور بشود مردم هم نگران این بدخواهان نباشند، آینده کشور را بسازید آینده کشور به دست شما جوان های مومن متعهد آدم فروش و انقلابی ست، مملکت خودتان را بسازید اتقو الله -به کاغذ توی دستش نگاه میکند- یکی از آقایون پرسیده که حکم حضور در پیشگاه رهبر انقلاب در حال جنابت چیست -صدای خندۀ آرام بانوان- و اگر جنابت در حین دیدار اتفاق افتاده باشد چه حکمی دارد؟ -دوربین صدا و سیما به چهرۀ ایشان نزدیک می شود، صدای خنده و شور و شعف سرتاسر حسینیه را فرا می گیرد- رهبر معظم انقلاب می خندد و خاطرنشان میکند که امان از دست شما دانشجوها -چهره ایشان در پخش زنده به حالت اسلوموشن در میاید- برویم برای نماز اول وقت جزاکم الله خیرا - بلند می شود دست چپش را حمایل دست راست می کند و از حسینیه خارج می شود-
جمعه ۲۶ آذر ۱۴۰۰
رمز چهار تا یک

08:00

میگه شیز چیتینگ آن می، میگم دن چیت دم بک، نگاه میکنه میگه می دونی جمله ات غلطه مگه نه؟ من واقعا چرا دارم با شماها زندگی می کنم؟ چرا قواره قواره طنز محزونمُ خرج کفن تون می کنم آخه؟ گفتم آره، می دونم، مثل تو که باید می دونستی این زن؛ زن نمیشه برات، مردها در این حالت دو دسته اند، اونایی که بهت فحش مادر میدن، اونایی که رُل سیگاری ها رو بازی میکنن، یه نخ سیگار ورداشت، انگشت اشاره کشید رو گوشیش، چپ و راست کلیک کلیک که ایناهاش، داشت می خندید تو عکس، زن ها عادت دارن تو عکس ها بخندن، مردها عادت دارن عکس خنده ها رو نگه دارن، چی باید می گفتم؟ چه چیت برازنده ای پوشیده؟ کاش وی دگرباره در سرانجام خویش بنگرد؟ بجاش گفتم اوم، من وقتایی که میگم اوم از وقتایی که میگم اوهوم بی ادامه ترم، مکث کرد، ساکت شد، اونقدر حرف نزد که آیه نازل شد ای کوریون برخیز و از این شهر برو، اما خب نرفتم، هیچ ایده ای در مورد این که کجای این کلانشهر ایکبیری بودم نداشتم، هیچ ورودی مترویی هم اون دور و بر نبود، من با کلۀ حلبی و قلب قرمز پارچه ایم تا مقلب القلوب تحویلِ سال، گمشده و پیدا نشده اکسید می شدم گوشۀ خیابونا، بعد باید یدونه از این عکس های سیاه و سفیدمُ پرینت میگرفتین، زیر نامبرده کم توان ذهنی ست یه شماره تلفن هم میذاشتین، پرسیدم کی هست حالا؟ این دیگه آخه چه سوال مزخرفیه؟ مگه تحریریۀ اطلاعات هفتگیه؟ چه مرگم شده؟ هی سال به سال عقل و اشاره و مصلحتم زائل تر شده، جواب داد نمی دونم؛ حس میکنم فقط، وسط حس کردنش فینگ هم کرد، مثل یه بچه خوک سرما خورده خِرت کشید و با کنجکاوی، به محتویات دستمال توی دستش نیگا کرد، مو به تن آدم راست میکنه این دیوث، یه تنه میتونه سطح آلاینده های محیطی رو جابجا کنه، میشه با طناب ببندنش سر سجیل، باهاش اسرائیلُ از نقشه محو کنن، آگار پلیتِ آنفولانزا و سفلیس و سارس و افسردگیه، تا شعاع بیست و هفت مایلیش هر تنابنده ای رو خشک میکنه، بند بند هر خشک شده ای رو وا میکنه، یه کاری میکنه که بند واشده ات چرک کنه کف زمین، بذار دقیقا وسط همین کثافت و عفونت یه چیزی بگم تا یادم نرفته؛ من به هیچ وجه من الوجوه نباید تو هیئت ژوری باشم، تصورکن همین الان نشستی روبروم، من هم دارم می پرستمت، یهو پا میشی و پامُ عمدا لگد میکنی، همین الان گناهکار؛ اعدام با گیوتین میدم بهت، یه همچین سیستم قضایی وحشی و منتقمی دارم، بخاطر همینه که معتقدم سیستم قضایی دنیا خیلی بهتره، خیلی هم کارآمدتره، دنیا آخه دار مکافاته، یعنی مکافاتُ دار میزنن با دنیا، یعنی هیشکی به مکافات کارش نمیرسه تو دنیا، واسه همینه که اینجوری با ریشخند، لای همدیگه می لولیم و وحشت نمی کنیم، زنش ولی خوشکله، خوشکل بود؟ لولی وش لولیدنی بود؟ اینشُ دیگه نمی دونم، یادم هم نمیاد، با این حال یادمه قبل از دورۀ انزوای طولانی بهش گفته بودم فلانی، اگه من واسه تو شوهر میشم اینم واست زن میشه، احمق ماچم کرده بود اون روز، از ته موندۀ زائل نشدۀ مصلحتم استفاده کردم و یادش ننداختم اینُ، یکی از چیزهایی که بهم انرژی ادامۀ حیات میده همین دیدی بهت گفتمه، این دفعه ولی نه قارچُ خوردم نه سکه رو جمع کردم، بجاش قلب پارچه ای قرمزمُ ورداشتم و گذاشتم رو حلبیِ سرم، من به هیچ وجه نمی تونم قبول کنم که هیچ راهکاری نداشته باشم، در واقع من کاملا مجبورم که راجع به هرچیزی تو دنیا نظر بدم، همیشه باید یه جملۀ قصاری قصیده ای پندی اندرزی لبخندی کوفتی دردی زهرماری چیزی داشته باشم، چیزی به ذهنم نمی رسید جز فحش؛ به خودش یا مثلا به زنش، قبلنا اینجور موقع ها کمک می گرفتم، شبش با ایمیل یا فردا عصرش با موبایل، یادم اومد کمک ام کار نمیکنه، منم و همین دو تا چرخ؛ چرخ سرنوشت و اون یکی چرخه که آدم دوباره اختراعش نمیکنه، کمک ام اینجور وقتا همه چیزُ برعکس می کرد، مثلا می گفت همش تو سر خودته، تو منفی نگری تو خری، عین همینا رو تحویلش دادم، بعد احساس کردم دارم شبیه کمک ها حرف میزنم، یه ذره از چشمۀ حکمت خودم هم اضافه کردم و گفتم ببین کسکش خودت هم کم نریدی، الان هم زیادی داری واکنش نشون میدی، اونجا البته گفتم ری اکشن، چون احساس کردم شکل فحوای بیاناتمُ شکیل تر میکنه، گفتم اینا میراث دوران تباهته، تکرار هر تصویری یه تصور قطعی میسازه واست، یه ذهنیت مطلق از ماهیت تکرار شده، حالا اینجوری و انقدر وزین هم که نگفتم، در واقع بهیچ وجه این کسشعرها حتی به ذهنم هم خطور نکرد اونجا، اونجا فقط لج کردم و فحش زشت دادم، اون هم هی لن ترانی بار کرد و لیچار پس داد، اما خب، آدم موظفه که فحوای وبلاگش هم مثل بیاناتش، فرهیخته و شکیل بنظر برسه، چرا که انسان معاصر در عصر موازی ارتباطات، که پوستۀ تخم مرغ اخلاق بر دیوارۀ سیطرۀ فزونی زده کوبیده شده است، ترک خورده شده و در آسیب شناسی فرمی تروما، هژمونی عرفی توده را دچار آریتمی موضعی ویتامین آ صرفا برای استعمال خارجی نموده و صِرف این که در این مقال نمی گنجد منتج به آن می گردد که مقاله مطلقا گواهی ندهد که عظمت اگر در کجای ناتانائیل می بود بهتر می بود، فلهذا حاصل جمع تضارب آرا متفق القول بیانگر آن است که سرکشی هیوم از اصل معْظمِ لانه کبوتری، آشیانۀ مشتمل بر فعالیت های مندرج در بند۴ تبصرۀ یازده اپیزود هفت گیم آو ترونز را متبادر نموده و لیکن خاطرنشان می سازد که نامبرده در پی هتک حیثیت کنشگری اجتماعی، به تحمل هفتاد ضربه زندان و اعلام در ملا عام محکوم و مژدگانی خویش را دریافت نمایید
جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
رمز چهار تا یک

04:44

از صبح از این ساعت روز متنفرم، از هرچه کادو و تبریک و عید هم متنفرم ولی خب خداییش نیستم ها، فقط یهو یاد ترانه اش افتادم و چون شاهین از نظرم یه ابله جیغ جیغوئه و من مسلما جیغ جیغو نیستم؛ جملۀ اولُ اصلاح میکنم به این صورت که از صبح و این ساعت روز حال نمیکنم باهاش، بله خب، از نظر گرامری بخوای حساب کنی، الان باید با همین یدونه جمله ازم سلب تابعیت بشه، ولی خب شما در نظر نمی گیری که من اگه این ساعت روز بیدار باشم، احساس میکنم ده صبح امتحان ریاضی دارم، دهنم مزۀ خشکیِ بعدِ مسواک و زبونم مزۀ کره مربا و سینوسم بوی نون پنیر گردو میده، برگه خط دار دارم میذارم تو کیفم و دو تا خودکار ورداشتم و صبح بخیر ایران داره پخش میشه تو هال، گشتم دنبال سوغاتی هایده، دو سه شب پیش مجبور شدم دوباره دانلودش کنم، تو گوگل زدم وقتی میای صدای پات، بعد بهم گفت نع، اسمش سوغاتیه، اسم باید یه کلمه باشه کلاینتِ کندذهنِ عزیزم، خوبه خودتُ غرغروی این ساعت روزُ هیچ وقت ندیدۀ دلشوره گرفتۀ سوغاتی گم کرده صدات کنن؟ معلومه که جواب میدادم آره اگه انقدر تپش قلب نداشتم الان، من این همه فول آلبوم میخوام چیکار وقتی تهش اون همون یدونه آهنگی که یهو گاهی هوس میکنمُ پیداش نکنم؟ چرا هی هر چی که جاده اس رو زمین به فولدر من میرسه آخه؟ ریختم تو گوشیم، یعنی دارم تلاش میکنم بچپونمش تو گوشیم، پرسید کپی کنم و جایگزینش کنم؟ گفتم اوهوم، تیکِ واسه بقیه شون هم همین کارو بکن هم زدم و لام تا کام هیچی نگفت که برو بابا بقیه نداشت که، خب اگه نداشت چرا تیک داشتی پس؟ تو یکی دیگه با من کل کل نکن که الان یجوری قولنج کردم از دلشوره که میتونم دونه دونه دنده های کمرمو با انگشت بشمرم، بعد خب از اونجایی که وقتی امتحان داری تاکسی گیرت نمیاد، گیرت میاد ترافیکه، ترافیک نیست در مدرسه بسته است، درش بازه حوزه عوض شده، حوزه عوض نشده روح مورفی حلول کرده و داره بصورت زنده توی همۀ تلویزیون ها هرّ و کرّ میخنده به ریشت؛ این احمق تیکی هم ادا اطواری شده و همچنان و هنوز داره یه فایل ساده رو واسه انتقال آماده میکنه، خود خانم هایده رو که قرار نیست از لای این کابل مشکیه ردش کنی که؟ خودش هم بود رد شده بود توی این فرصتی که دوتا اسپرسو خوردم و مسواک زدم و ته شیشۀ ادکلن قبلیه رو انداختم دور، هی توی اون مستطیلِ درازِ خالی، یه مستطیل سبزِ منُ ببین دارم میرم - منُ بیین دارم میام؛ میاد و میره و کاپی نمیکنه که نمیکنه، من واقعا تحمل اینو ندارم، کاپی؟ کاپی واسه اوناست که آهنگ نمیریزن تو گوشیشون، بخوان بریزن با کابل رابط نمیریزن، رادیو جوان و ساندکلود و اسپاتیفای و نحوۀ صحیح تلفظ این چیزها رو سرشون میشه، من فقط نیگا میکنم به این پارکبان توی کوچه که وقتی نباشه؛ خانم دکتره نمیدونه خنده اشُ واسه کی تکرار بکنه، گل های خواب آلوده اشُ واسه کی بیدار بکنه، یه کبوتر تپلی نشسته پشت پنجره، فکر کنم پارکینسون داره؛ یه ریز داره هد میزنه، تو دنیای کبوتریش احتمالا داره شهرام شب پره گوش میده، من هم قبل امتحان ثلث دوم ام نشستم و دارم فکر میکنم که دست کبوترهای عشق دقیقا کجاشونه و چیجوری میخواد دونه بپاشه هایده جان؟ تپل مپلی عزیزم؟ قربون قد و بالای از کابل رد نشده ات، خدا واقعا چندبار رحمتت کنه اما چرا باید وسط شعر به این قشنگی یه کبوتر بذاری که با دست هاش دونه می پاشه؟ ئه پنجره اش رفت، مستطیلش به مقصد رسید، پرتقالمُ بخورم برم پایین و خانم هایده اگه تو هندزفریم پرسید؛ مگه تن من می تونه بدون تو زنده باشه؟ من و باقر سر تکون بدیم که اوهوم اوهوم؛ یه چیزی تو مایه های مونا مونا، بعد باقر بگه مخلص آقای معندس، از نظر باقر آدم ها یا ماشین پارک شده ان یا معندس، حتی به خانم دکتره هم اگه روش بشه میگه نوکرم معندس، بعد سیب اگه بچرخه و بشه زن زندگیش، شب ها بهش میگه دِ انقدر پارک نکن تو مطب، یذره زن خونه باش معندس، من مطمئنم این بهترین چیزی بوده که تا حالا واستون نوشتم، پرتقالم تموم شد، پاشم برم بیرون که بی تو نگیره نفسم و حالا فدای یه تار موت که به هرچی که میخوام هم نرسم
چهارشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۵
رمز چهار تا یک

04:30

مداد رنگی ها رو تیز می تراشیدیم که قدش کوتاه نشه، یه برگه آ چهار بر میداشتیم، خرده تراشیده های رنگی رنگی رو می ریختیم روش و با انگشت انقدر می سابیدیم که یه طرحِ ابر و بادِ چرب و چیلی در بیاریم ازش، تازه حتی همین هم حاصل خلاقیت نسل خودمون نبود، یادمه اینُ از مبارکه یاد گرفتم، اون هم از معلم نقاشیش؛ یا معلم پرورشیش یا حرفه و فن یا حالا هر چی که صنف شون بود، من که مجبور شدم لب هاشُ ماچ کنم، یعنی بهم گفت اینجامُ ماچ کن تا بهت بگم چیجوری درستش کنی، کاش اون هم مجبور شده باشه اونجای معلمشُ ماچ کنه، نمی فهمیدم؛ واقعا هیچ ایده ای نداشتم، بوی لب های تفیش حتی الان هم که دیگه زیادی می فهمم، همچنان داره معذبم میکنه، در واقع الان که بهش فکر میکنم می بینم که زن ها رو باید از دوره هایی که ما مردها ازش حرف میزنیم بکشن بیرون، حرفم هم این نیست که بگم ریشۀ بیتابی ماها، دلسردی ها دلتنگی ها و دلخوری های ماها اینه که مال دوره هایی بودیم که از ماچ بوی تف شُ می فهمیدن و دلخوشی اون روزهاشون الان ها، تو سطل پلاستیکی های کنار میز تحریر بچه هاست، اتفاقا اگه بنا به خنده های از ته دل باشه، دست کم ماها اصالتِ خنده داشتیم؛ هنوز هم داریم، ما اونایی بودیم که بابا مامان هامون به خودشون اجازه میدادن که اسم مونُ بذارن مبارکه، یعنی بجای سهیلا که بعدتر مد شد یا آرام و دریا و مریم که همیشه مد می شد و از مد می افتاد و یا حتی آنیتا و شروین و کاملیا و اسم هایی که وقتی سبیل در می اووردیم از لای قرآن هاشون در می اومد، یهو ورداشته بودن اسمشُ گذاشته بودن مبارکه، مگه استادیومه؟ مگه نائب قهرمان لیگ برترُ پیچیدین تو قنداق؟ بعد خب اون طفل معصومِ متجاوز اگه الان ازدواج کرده باشه، روز عروسیش هی بهش میگفتن مبارکه مبارکه؟ بچه اش که بدنیا اومده بهش میگفتن ایش شاللّه که قدمش مبارکه؟ من حتی چند تا مثال دیگه هم میتونم بزنم اما ماخوذ به حیا بودنم اجازه نمیده، ضمن این که بهرحال هر جور حساب کنی آدم نباید راجع به معشوقه اش حرف زشت بزنه، یعنی اون دوره ای که ما از توی تخم مرغ هاش در اومدیم، عشق آتشین و جیگرسوزش می شد نیگا کردن های یواشکی و توی مهمونی لبخند زدن و این چیزها، لب و لوچه معادلِ سه شکم زاییدۀ این روزها بود، یعنی اگه من آدم نرمالی بودم اون دوره ها، باید دختر همسایه مون شب های تابستونُ میزدم رو کاست، شلوار گشاد می پوشیدم و با کاپشن بادی زیر پنجره اش پیر می شدم، بعد شما توقع دارین از مبارکه های اون روزها چی بیرون بیاد؟ یه اسم غیر مگدالین؟ من بار اولی که شنیدمش فکر کردم یجور مولتی ویتامینه، از ایناها که روش عکس گل کلم و ماهی و خورشید و یه زن ورزشکار داره، بعد خب اگه به این راحتی میشه اسم های اینجوری گذاشت و از هیشکی؛ نه اف دی ای و نه حتی دوست خوبم عیسی مسیح هم تاییدیه نخواست؛ چرا اون روزی که لخ و لخ رفته بودم ثبت احوال، که ته موندۀ اسم بابا رو از ته اسمم پاک کنم نذاشتن؟ هشتاد و پنج میلیون تبصرۀ قانونی و شرعی هم ردیف کردن که اسم کوچیکت هم الا و باللّه عوض نشدنیه؟ اینُ می خواستم بگم که لات و دریدۀ اون نسل میشه کوریون، پرروتر و لجبازترش میشه من، نه اسم عوض کردم؛ نه هیچ بدعتی بپا کردم، نشستم یه گوشه و ته خلاقیتم شده این که سه جور سیگار مختلف بخرم، توتون هاشونُ قاتی کنم، بار بزنم و بکشم و بگم اووم لایک یا اَه شت، تازه نسل ما نسل جنگ هم بود، نه از اون نسل هایی که اتوبوس اتوبوس میرفتن و وانت وانت بر میگشتن، یذره بعدترش، دورۀ اونایی که یه روز وسط گل کوچیک، همبازیتُ صدا میزدن که بیا باباتُ اوردن، یعنی میخوام بگم ماها جنگُ دیدیم اما هیچوقت نجنگیدیم؛ این زل زدن و نجنگیدن هم شد عادت بزرگ شدن هامون. اما خب من میخوام واسه خاطر مگدالین ها بجنگم، جنگ سفت و سخت هم که نه؛ از همین نبردهای معمولی، مثلا معلم نقاشی شون بشم یا پرورشی یا حالا یه چییزهایی شبیه همین ها، احتمالا همین اندازه اش کفایت میکنه
پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵
رمز چهار تا یک

04:03

تمسک نگهبان کراوات زدۀ بیمارستانه، وصل و متصل به قریۀ کراوات زده های درس خونده، مشاهیر مقیم تابلو نئونی ها، مفتخرِ متصل به مفتخرهای از پارکینگ و آسانسور در اومده، بیشترین چیزی که عذابم داد شکل نفس کشیدنش بود، بیشتر عذابش هم صرفا واسه این بود که هی خودمُ تصور می کردم که آخرش یه روز، همین جوری میافتم روی تخت و مثل کفتار تیر خورده خرخر میکنم، بوی بیمارستانُ دوستش ندارم، نت اولش سردیه؛ الکله، نت میانیش استیل و بوی ناهار ماسیده به دیوارهاست، نت پایانیش هم مریض و مهتابی سفیدها و استفراغ و بتادین و کرید و احوالپرسی، هیچ وقت هم از اون دسته آدم هایی نبودم که همراه فلانی بودن خوشحالم کنه، من هیچ وقت همراه هیشکی نبودم، من همراه خودم هم نبودم هیچ وقت، وضعیت شوآف مملکت هم یجوریه که هرچی به محتضر یا مرده یا بیهوش روی تخت نزدیکتر باشی، سلبریتی سردست بردنی تری محسوب میشی، حتی اگه اون محتضر پیژامه پوش، تهش یه اسمورف دیگه باشه وسط اسمورف اوارد؛ وسط دسته های گل و پارچ خالی آب و پرستار خوشکل و اخموی اتاقش، من اگه بنا بود قاتل زنجیره ای بشم، از این قفل و فیتیش زده های پرستارها می شدم آخرش، اتفاقا بر خلاف این که ابدا واسم اهمیتی نداره که همراه کی محسوب بشم، بشدت واسم حیاتیه که وقتی از تایم ناهارم میزنم و تو آینه چک میکنم که موهام شاخ نشده باشه و آژانس میگیرم که برم جایی که بوی استفراغ و بتادین میده و هی صبر می کنم و هی صبر می کنم و هی صبر ایوب به خرج میدم تا نوبت برسه به اسمورف زردی که واستاده پشت سر اسمورف آبی های صورت خسته، اون محتضر قرمساقی که هنوز ریق رحمتشُ سر نکشیده، چاک دهنشُ وا کنه و بگه شرمنده کردی قدم رنجه کردی ای پدر و مادرم به فدایت یا حتی مختصرتر کنه و از اون فحش هایی بده که ثابت میکنه خیلی ندار بودیم با هم و بعدش سر بذاره و با طیب خاطر بره و به درک اسفلش واصل شه، مامان یه کنستانترۀ سه تا آیت الکرسی یه حمد نمی دونم چندتا قل هو الله داره که وقتی مریض میشه آدم؛ خوبش میکنه، یه ته استکان تو بیکاریه پشتِ ازدحام ایستادن ریختم تو پیک ملکوت، سه هفته ست حرف نزدم باهاش، سه تا سورۀ بقره هم واسه خودم خوندم و بک اسپیس زدم و ببخشیدُ نفرستادم که شفا نگیرم یه وقت، نوبتم هم که رسید دستمُ عین اون جادوگر قرمزۀ گیم آو ترونز گذاشتم رو سینۀ محتضر و چندین مرتبه با خلوص نیت ذکر یا اسنو یا اسنو گفتم و امیدوار موندم که یهو بگه عهههه و بلند شه و بشینه و بشه مثل روز اولش و نشد، از کل سر و گردنش قربتاً الی اللّه یه لب بیرون مونده بود از بانداژ و دو تا چشم و نوک دماغ و رد کمرنگ رژ افِ روی گونه اش که هرچقدر هم که ندار اگه بودیم با هم، هیچ کدومش بوسیدن نداشت، سینه اش هم که بوسیدنی نبود و تازه اگه من استعارتا اون جادوگر قرمزه باشم، ترجیح میدم همیشۀ خدا دست به سینه وایستم و دستم به سینه های خودم باشه، عوضش مثل رستمِ سهراب مرده کف دستمُ گذاشتم کنار بالشت و آدیوس آمیگو گفتم و توی راهرو به سرپرستار چشمک زدم و یواشکی به یکی از این نگهبان هایی که چون کراوات میزنن، بهشون امر مشتبه میشه که پروفسور سمیعی اند بیلاخ دادم و واستادم جلوی دکۀ روزنامۀ سر کوچه، تو تلویزیون کوچیکه یه گل زده بودیم؛ یک هیچ بودیم، اس اس آث میلان گویان هندزفری گذاشتم تو گوشم و یه پاکت سیگار خریدم و یه تماسُ ناموفق گذاشتم و روزم برگشت و خنده هام برگشت و شونه بالا انداختن هام برگشت و عصرم شد مثل دیروز عصر و دیروزترش و دیروزترترهای قبلش
جمعه ۵ آذر ۱۳۹۵
رمز چهار تا یک

03:56

فاز و فضاش شده عین واکینگ دد، یه مشت پیج متروک، آرشیوهای سوخته، ملافه سفیدهای روی پیوندها، آدم های تاراج شده، دیوار سوخته ها، دور فانوس نشسته های یواشکی، ترسیده های پشتِ کنار زدۀ پرده ها، عین ازم پرسیده بود چرا دوباره می نویسی؟ کی میخونه کسی هم میخونه؟ یدونه از این لبخندهای «رهاش کن بره رئیس» زدم بهش، فیلمش هم دیدم آخرش، پنج میلیون ساله هی یادم میره بهت بگم کجاش شبیه من بود اون عن آقا؟ من اگه بیشتر از یه ساعت ساکت بمونم جوونه میزنم، برگ در میارم، میوه میدم، سیب میافته ازم، جاذبۀ زمینُ کشف میکنم، اورکا اورکا میگم، لخت می دوئم تو کوچه ها، هندی کم میخرم، مستند میسازم، جایزه میبرم، سه در چهار میگیرم واسه هالیوود ریپورتر، افسرده میشم، میرم میشینم تو بار، شیشه قدیمی گرونه رو سفارش میدم، با دستمالِ زیر پیک لب هامُ پاک میکنم، با خنده خدافظی میکنم، گوشۀ کنار رفتۀ کتمُ برمی گردونم رو سگک کمربندم، به همون یدونه تویی که ته خشابُ تو جیب بغلم دیدیش میگم هیش، با شستم، با انگشت اشارۀ دست چپم، چونه اتُ میارم بالا، بهت میگم رهام کن برم رئیس، بعدش هم رهات میکنم میرم رئیس، کلتُ میذارم رو قلبم، شلیک می کنم، خیلی غیرقابل باورنکردنی می میرم، باورم نمیشه اما آنجلا زنه؛ منزه، علیا مخدره، سکسی، هات، هات داگ میخرم، وبلاگ میزنم تو بهشت، اولین اشرف کائنات میشم که تو هر هفت تا آسمونش یه وبلاگ داشته، اینا تازه همش مال یه ساعت از سکوتمه، ایراد دومی که به این عن انگاریت وارده اینه که من آدرس و اتوبان و بزرگراه حالیم نیست، مسافر هم اگه باشی تهش می پرسی شما واقعا چیزهایی هست که نمیدانی مگه نه آقای کوریون؟ چیزهایی هست که نمی دانم؟ شما بیجا کردی همچین فکری کردی، من همۀ چیزهایی که هست را می دانم، اصلا تو همون یه ساعت، دستی می کشم، سرمُ بر می گردونم عقب میگم لوک ات می، بعدش که لوکیدی ات می، تمام چیزهایی رو که می دونمُ به زور فرو میکنم تو حلقت، تمام چیزهایی که حتی مطمئن نیستم می دونمُ فرو میکنم تو حلقت، تمام چیزهایی که می دونم که نمی دونمُ فرو میکنم تو حلقت، انقدر حرف میزنم که گریه ات بگیره بگی گه خوردم، برگردی بری فرودگاه، نسیه هم حسابش کنم، نقدت به هیچ وجه من الوجوه وارد نیست، حالا بعدا میام دربارۀ فاز و فضای بلاگستانِ این روزها هم حرف میزنم که ایدۀ جملۀ اولم بیات نشه، شاید هم اومدم و نزدم، شاید هم نیومدم و نزدم، شاید هم یدونه از این لبخندهای «رهاش کن بره رئیس» زدم به جاش
يكشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۵
رمز چهار تا یک