همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۲۸ مطلب با موضوع «رمز چهار تا یک» ثبت شده است

03:17

میخوام یه فیلم بسازم به اسمِ ترانسفر شاش به دنیاش، ژانرش هم حماسی تخیلیه، داستانش از یه الکترون شروع میشه، یعنی دوربین تو سکانس اول رو الکترونه، مطلقا جلوه هاش ویژه نیست، یعنی تا زمانی که من بتونم یه تهیه کننده برای فیلمی به این اسم پیدا کنم، حتما تکنولوژی به جایی رسیده که دوربین های سینمایی بتونن از برانگیختگی الکترون ها فیلم بگیرن، داخلی _شب _میان مدارِ هستۀ دوم پردازنده، اینجوری گفتم که فاز فیلمنامه بگیردت، الکترونه برانگیخته میشه، کل مدارُ برانگیخته میکنه، پردازنده اش از این پردازنده مهم هاست، مثلا تو نیروگاه مرکزی ویرجینیا؛ بخش تنظیم ولتاژ برق، از این جا به بعدش میشه مثل سیر تکامل آمینو اسید به رضاشاه، طول میکشه توضیح دادنش، حوصله ندارم تایپ کنم، بعدا تو فیلم نامه اش بخونید، خلاصه منفجر میشه همه جا، یه جوری که سفینۀ نجات دهنده هم نتونه لند کنه، روی دو سه تا از دیوارهای فرو ریختۀ در معرضِ دوربین، گرافیتی زدن که نجات دهنده در گور خفته است، بعد چون همه جا منفجر شده اینستاگرام هم دیگه نیست، برق هم نیست که حتی یه سلفی بگیری از خودت و گرافیتی ها، میخوام بگم فیلمه انقدر سیاه و جشنواره ایه، بعدش بازمونده ها یکی یکی پیدا میکنن همدیگه رو، بین بازمونده ها حتما باید یه دافِ به چند نفر پا دهنده وجود داشته باشه تو فیلم؛ گیشه هنوز که هنوزه مهمه برام، یه تمدنِ بدویِ بدون برق و جهیزیه شکل میگیره، رشد میکنه این کلونیِ نوپا، پوستر فیلم باید عکس دافه باشه که سوئیشرت سبز با پیراهن لی تنشه مثلا، نشسته و تکیه داده به دیواری که روش برعکس نوشته نوپا، آرنج دست راستشُ گذاشته رو زانوی چپش، یه کنسرو خالی لوبیا رو مثل سیگار گرفته دستش، کف دست چپشُ گذاشته رو گونۀ راستش و به شونۀ چپش نگاه میکنه، حالا این که سگ هم باشه تو پوستر فیلمم یا نه، جزو چیزهاییه که بعدا بهش فکر میکنم، تمنا میکنم بلند نشین، سالنُ تا پایان فیلم ترک نکنین، ادامه اش اینطوریه که کلونیه بزرگ میشه، اوایل فیلم واحد پولشون مشته، بعد دوست پسرِ اصلیِ اون دافه، قلدرهای فیلممُ با مشت میزنه؛ مدنیتُ حکمفرما میکنه، بعد واحد پولشون میشه غذا، بعد خب طرف می اومده حساب میکرده، اون یکی پولُ می خورده میگفته تو که پول ندادی، دعوا می شده هی، یه مقداری چاشنی طنز هم داره فیلمم، بعدش میشه خون، خب این لایۀ پنهانِ فیلم منه که بخاطرش نخل طلا میبرم، شما مخاطب عادی فقط حق داری واسه آدم هایی که تو فیلم خوش حسابند و جوون مرگ میشن گریه کنی، تا میرسه به شاش، یعنی ارز رایج کلونی میشه شاش، فیلم اشارۀ باریکی داره به خودپردازِ گوشۀ کادر، رو خودپردازه نوشته چینوت، من علاوه بر گیشه دوست دارم منتقدین و مجلات رو هم راضی نگه دارم با این فیلم، و خب شاش هم مثل ریالِ خودمونه، طرف میگه این سیب ها چند؟ اون یکی میگه یه روز شاش، بعد این یکی میگه مرد حسابی داری گرون حساب میکنی ها، بعد سیب فروشه میگه اصلا برو از یکی دیگه بخر، بعد این یکی میگه نه بدش من، بعد شلوارشُ میکشه پایین؛ تا فرداش همون موقع می شاشه به محل کسب یارو، در این بخش از فیلمنامه دارم خیلی زیرکانه و زیر پوستی، مقولۀ تجارت جهانی رو به چالش می کشم، بدون اینکه دولت یا سازمان ملل یا نهادهای امنیتی منُ به چالش بکشن، و خب کلونی بو میگیره، دافه این بار یه تاپ مشکی تنشه؛ با جین زاپ دار، من بشدت روی انتخابِ المان های این فیلمنامه کار کردم، هنرمند باید تو همه چیز شدید باشه، دوست پسر اصلیه میگه اینطوری نمیشه دوستان، هفتۀ قبل سی و دو نفر از ماها بخاطر عفونت از بین رفتن، باید یه فکری کرد، اون پیرمرد سیاهپوسته که خیلی تک پر بوده تمام فیلم، از پشت درخت میاد بیرون و میگه اگه شاش پوله، پس هر کی کمتر خرج کنه پولدارتره، آه از این نقطۀ فیلم، آه از این نقطۀ فیلم، من خودم هربار به اینجاش میرسم اشک تو چشام حلقه میزنه، دوست پسر فرعیه میگه پس از این به بعد هرکی کمتر بشاشه اعتبارش بیشتره، هرکسی هم اندازۀ همون اعتبارش خرید میکنه، همه سر تکون میدن یعنی باشه، دوربین از فراز ملکوت، از بین ابرها میاد روی قلۀ برف گرفتۀ کوه ها، میاد پایین تر، از روی شاخه ها و برگ های مه گرفته میره روی تنۀ درخت ها، مثل توی تماشاچی قدم میزنه، از بین درختا میگذره، نزدیک میشه به جایی که دود سفید نازکی بلند شده ازش، یه فضای باز بزرگ؛ بین درخت ها؛ با یه عالمه آدم مرده، دوربین ثابت میشه، ایستا زل میزنه به کلونی مرده، صدای یه نفس عمیق میاد، دوربین شمرده شمرده زوم میکنه روی یکی از اون درخت های اون دور دورها، یهو مثل برگشتن یه آشنا برمیگرده، هیشکی نیست، نه راوی نه تصویربردار، پس کی داشته فیلم میگرفته تو این صد و نود و هفت دقیقه؟ اینجاست که دیگه چیپس هاتون هم تموم شده، بعضیاتون هم یهو بیدار شدین، بعضیاتون دارین کاپشن تنتون میکنین که تیتراژش که اومد سریعتر بزنین به چاک؛ برین سیگار بکشین، یا از تماس های از دست رفته تون دلجویی کنین، دود سفید یهو فرو میشینه؛ مثل پیرمردی که زده باشی زیرِ عصاش، کف جنگلُ برگهای خیس پر کرده، نم نم داره بارون میباره، دوربین زوم میکنه رو خاکستر هیزم ها، یهو یه صدای آخیششش میاد و فیلم تموم میشه، خوشبختم خوشبختم از این که این شاهکارِ نابخشوده رو، به پایان باز سپردم، خوشبختم، خوشبختم که شاش را به دنیای تو کشاندم، اینا جمله هاییه که قراره تو جشنواره بگم، یه حالتی هم داره صورتم که مثلا من آماده نبودم خدایی، اگه میدونستم قراره بیام پشت میکروفن یه متنی چیزی آماده میکردم قبلش، جایزه رو که گرفتم بر میگردم میام ایران، پاپیونُ که وا کردم زنگ میزنم بهت، شاید هم نه، شاید دوباره نشستم و چهار تا عددُ گذاشتم کنار هم و کوریونُ آپ کردم، ته هنرمند از ته فیلم هم بازتره، کاش این هم پشت میکروفون میگفتم؛ حیف شد، خیلی حیف شد، عیب نداره حالا، بمونه واسه جایزۀ بعدیم
جمعه ۲۳ مهر ۱۳۹۵
رمز چهار تا یک

03:13

نشسته بودم داشتم اردک ها رو نگاه میکردم، برگشت گفت من چیزی از دست نمیدم، بعد اون یکی گفت؛ منم چیزی از دست نمیدم، دوباره نگاه کردم به اردک ها، اونا هم هیچی از دست نمیدادن، اصلا همین که حرف نمیزنن، واسه از دست نرفتنشون کافیه، یه موهبتِ به اندازه ای دارن اردک ها، سردشون نمیشه از آب تنی، سینوس شون نمیگیره از پاییز، تهش نوک دماغشون یخ میکنه که اونم میذارنش زیر بالِ خودشون، من تا حالا ندیدم اردک ها به هم بگن اگه تو بری دیگه تخم نمیذارم، یا بگن منم چیزی از دست نمیدم؛ تو اونور تخم بذار من اینور، یعنی فرقی نداره دو زرده باشه یا کلا سفیده؛ اردک ها عادت ندارن رابطه شونُ تخمی کنن، نصفۀ تلخ سیگارُ پرت کردم طرف اون سیاهه، اول فکر کرد غذاست، شلنگ تخته انداخت اومد سمتم، بعد به صرافت افتاد که این هر چی که هست غذا نیست، سرشُ کج کرد و نگاه کرد که داداچ طوقیمُ نیگا؛ سه ساله پاکم، از دست ندهندۀ لطیف تر سر گذاشته روی بال اون یکی، نوکِ دماغش هم یخ زده، خواستم بگم بکنش زیرِ بال خودت؛ یکم اردک باش، نگفتم، بجاش یه سیگار دیگه روشن کردم، نصفۀ تهش هم ننداختم واسه کسی
پنجشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۵
رمز چهار تا یک

03:09

من اگه جای الیاس علوی بودم، یه شعر اینجوری هم میگفتم که از حسین، ظروف یکبار مصرفش می ماند؛ از من ته سیگارهایی که تو را دوست داشتند، فوق العاده ست این آدم، خیلی بهتر از خیلی خوب های منتخب شماها، اونقدر خوبه که من وسط این همه چیزی که یادم رفته و اون همه چیزی که یادم نمیاد، وسط هپروت های فطرسی؛ یادم نرفت اون صدای تو قرآن قرآن قرآنشُ، یاد گرفتم پوست نارنگی رو میذارم تو زیرسیگاری، یعنی یاد که نگرفتم کشفش کردم در حقیقت، کشفش هم که نکردم، کپی دستکاری شده درست کردم از زیرسیگاری های قهوه خوردۀ کافه ها، سیگارُ که خاموش میکنی بوی بخاری میده، بوی همون وقت ها که پوست نارنگی ها رو میذاشتیم رو ارج، یادم باشه بعدا یه یادداشت رادیکال سوسیالیستی بنویسم من باب تظلم خواهی از تعطیلی کارخونۀ ارج، حالا اگه یهو وسطش هم فهمیدم که برو بابا خبرش خیلی قدیمیه یا اصلا تعطیل نشده یا گل ام آفساید بوده، باز هم به روی خودم نمیارم و به شادی پس از گلم ادامه میدم، ظهر دال بیدارم کرد، مصرانه؛ با فشار چند صد ثانیه ای روی شاسی زنگ، دوتا دیگه نذری اورد؛ فسنجون، زرشک پلو با رونِ درشت، چرا مرغ هاتون انقدر عضلانی اند؟ چرا انقدر دور بازو دارن آخه؟ یه شاعرِ واگرا مثل من، که دور بازوش به زحمت اندازۀ کِش دور ظرف نذریه، چطور روش بشه رونشُ به نیش بکشه آخه؟ سوال از اون مهم تر اینکه؛ چرا دست برنمیداره؟ اصلا سر ظهر نذری از کجا پیدا میکنه با اون لبخند شیرازیش؟ اتفاقا جهد و وجدی که من در این شیرازیِ نازنین دیدم، تمام پیش فرض های قومی رو پاک کرده از ذهنم، تو پارکینگ صبح به صبحِ جمعه که من خوابم، سطل کف و اسفنج به دست ماشین میشوره بدون استثناء، خوابم از کجا میدونم؟ خواب به خواب که نمیرم که، میبینم آخرش، همچنان و هنوز یدونه از اون چند تا شیشه یا قوطی یا دست سازشُ هر چند وقت یه بار، یازده و نیم دوازده شب در میزنه و میده، نمی نوشم نمی فهمه، منم نذری میدمش به آر، کش و روبان هم نمیبندم، الان باز چند روزه فاز شیعۀ پیغمبر ورداشته، قفل نذری کرده و چقدر خوبه که کلیدش پیدا نشه، اصلا کلید این قفلُ باید قورت داد، بس که منوی نذریش انتخابیه؛ ئه! نوشابه زرد.. یهو فرداش مشکی میشه مثه پیراهنش، نذری باید سبزی پلو ماهی باشه؛ فرداش سبزی پلو ماهی میاره مث پیرهنش، خب سبزی پلو ماهی مثل پیرهن هیشکی نیست، جز دوست خوبم خوانندۀ مردمی و ورزشکار جواد یساری که فول آلبومشُ محرم به محرم میریزم تو گوشیم، ولی خب اگه نمی گفتم سبزی پلو ماهی میاره مثل پیرهنش، ریتم روایتم خراب میشد، خب خراب بشه که بشه؟ بعد چطوری اون خرابِ رو سیاهِ تو دماغی، رووش بشه بره روضۀ ابی عبداللّه؟ فرمایشاتی می فرمایید مادمازل، فن پیج چاووشی که نیست؛ وبلاگه، اون هم فاخر، اون هم با آموزه های فلسفی و عمیق، بعدش نشستم چندتا از این یادداشت های قدیمی کوریونُ آپ کردم، چون احساس کردم در این روزهای دلگیر، موظفم خیلی دلگیر بنظر برسم اما خب نشد، آدمِ اون نوشته ها رو یادمه، خوبیش اینه که مخاطب اون نوشته ها رو یادم نیست، و فارغ از همۀ این ها، تجریش نارنگیِ نارنجی نداشت، زردهاش هم بوضوح تو آب باطری خوابونده بودند، الان هم چایی ریختم واسه خودم، اگه حدّ فشلِ یادداشت اجازه میداد، الان پنبه هم گذاشته بودم لای انگشت هام؛ داشتم لاک میزدم براتون، زرشک پلو رو گرم کردم و خوردم، درد سوگواری هم پیچید تو احشای داخلیم، یه ساعت و نیمه دارم چایی نبات میخورم روش، حقیقت اینه که ما می میریم که هیئت محل جایزه برده باشه جناب علوی، بپوشم و برم ته سیگار پرت کنم جلوی هیئت ها، یه کم شما سوگواران ترگل ورگل و عمیقا متاثر شده رو دید بزنم و سوژۀ جدید در بیارم ازتون، اجرش هم این باشه که الیاس یه شعر جدید بگه، دال هم دست از سر قیمه اوردن برداره امشب؛ انشاء اللّه
يكشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۵
رمز چهار تا یک

02:09

زنگ زد و گفت زنم نیست، پاشو بیا اینجا، یه لحظه همینجا دقیقا همینجا وایستا، تصور کن راوی جملۀ اول یه زنه؛ بی چهره بی اندام بی برجستگی اصلا، سی و دو صفحه ام متن پستش باشه، همین جملۀ اولش دچارت می کرد به ارادۀ خوندن، دروغ میگم؟ کوریون هیچ وقت دروغ نمیگه، چون همۀ دروغ هاشُ قبلا گفته، اما خب.. این فقط منم.. زنی تنها؟ می بینی؟ حتی شعر هم همینه، شما فرض کن این شعر محشرُ اسدالله لاجوردی گفته بود؛ چشاتُ ببند، به ریش شته زده، به کف بوناک کنار لب هاش هم فکر نکن، فقط تصورش کن که داره خیلی کره از گوشۀ چپقش زمزمه میکنه که این، "منم".. مردی تنها، در آستانۀ فصلی سرد، در آستانۀ درک هستی آلودۀ زمین و الخ، چشاتُ بسته بودی؟ واقعا احمقی عزیزم، خب داشتم میگفتم که زنگ زد و گفت زنم نیست پاشو بیا اینجا، من آدرسِ سر راستُ با گردن کج میرم؛ شرمنده و نابلد، آدرسی که داد قدر یه ایالت از گردن منم کج تر بود، گفتم نمیام، کون لقت با اون آدرسِ سر کجت، گفت گه نخور فلانی، ودکا دارم ها چند پیک می زنیم، یه فیلمی هم می بینیم حال می کنیم تا صبح، چه مرگتونه شماها؟ همین کارها رو می کنید که دور هم نشستن مردها با اختلاف فاحش، عنوانِ کسشعرترین همنشینیِ کائناتُ از آنِ خودش میکنه، گفتم دوری دیوث، آدرست سخته، دیر وقته، گفتا خب پس بیا بریم کافه ای جایی، خیلی دمغم؛ سیگاری قهوه ای چیزی؟ فی الفور گفتم باشه، من خرِ سیگارم، یعنی اگه از اول می گفت زنم نیست پاشو بیا اینجا رو تراس سیگار بکشیم می رفتم، رفتم موزرُ از کشو دومیه ورداشتم، لولاش خرابه، یه ماهه لب پایینش آویزونه وقتِ دوش گرفتن، ریش هامُ زدم، داو خریدم واسه خودم، تو تلویزیون نشون میده داو اون کاغذه رو خرابش نمیکنه، من خر تبلیغاتم، دو قطره آرتلاک ریختم چشم راست، سه تا قطره چشم چپ، دو پاف و سه چارک ادکلن زدم به تیشرت آجریم، جوراب نداشتم دوباره جوراب نداشتم، شافل کردم پلی لیستُ، هندزفری رو تا بصل النخاع فشار دادم تو گوشم، عینک آفتابیِ فیکِ قالب شده رو فشارش دادم تو چشم هام و از خونه اومدم بیرون، سر کوچه شست کج کردم که یعنی اینوری، پراید کثیفه نگه داشت، ستارۀ من و این رانندۀ افغانی، لای همه همیشه، از هر هشت و نیم بار، سه بار از هر ساعت شب و روز که باشه، میخوره به پستم، واقعا با افغانی بودنش مشکل ندارم، یه لحظه دوباره همینجا وایستا، این که میگم افغانی، نژاد پرستم نمیکنه ولی این که میگی بگو افغان، قطعا تو رو کسمغز میکنه، یعنی چی که توهینه؟ مثلا من باید بگم سلام هموطنِ ایران، عصر شما بخیر؟ بعد اگه بگم سلام هموطن ایرانی یعنی ریدم به عصرت؟ دنیا رو کسشعر غرق کرده، جفت جفت احمق سوار کشتی کردن برای سال های بعد از ما، اینو داشتم میگفتم که من واقعا با افغان بودن آن انسانِ برابر و برادر و از خودم بر خاک میهنم مستقرتر کاری نداشتم و ندارم، گیر و بدبختیم کرایه حساب کردنشه، یه دفعه میگه دو تومن، دفعه بعد دو تومنی میدی میای بری، دستی میکشه، پونصدی رو از شیشۀ نصفه گیر کردۀ سمت شوفر پرت میکنه تو صورتت، فردا شبش هزار و پونصد میدی، یه دویست پنجاه تومن دیگه میخواد، سپیده دم میاد و وقتِ رفتن، با هزار و هفتصد و پنجاه تومن دویست متر دورتر پیاده ات میکنه، عصر بود دو تومن گرفت، عوضش کاپوت پرایدشُ فرو کرد به ورودی مترو، پاکت مچاله رو از جیب سفتم بیرون کشیدم و سیگاری گیراندم، میشه یه بار دیگه وایستی؟ این سیگار گیراندنُ کدوم کسخلی اختراع کرده؟ من این همه سالِ که سیگار می کشم، همیشه هم کشیدمش، یعنی یادم نمیاد تا حالا واسه یه بار هم که شده هلش داده باشم، گیراندن دیگه یعنی چی؟ شما بشین به معنیش فکر کن تا من از پله برقی ها برم پایین، چرا همتون معذبین انقدر؟ چرا انقدر اخم می کنین؟ چه مرگتونه شماها؟ هربار انگار دو تا مار اخموی یواش، دارن از بغل دیوار میان بالا، بعد من روی یکی از اون دو تا مار یواشِ اخمو دارم میرم پایین، واقعا چه مرگتونه شماها؟ یه جوری اخم میکنین انگار قرار نیست بمیرین، چه ربطی داشت؟ ربط که داره، نمیگم چون خسته شدم بس که گفتم وایستا، به ایستگاه موعود که رسیدم پیاده شدم، مار اخموی ایستگاه چالاک تر بود، مانتوی زن هاش پرچاک تر، جمیع متفرعنین هم به سیاقِ مرموزی میدونستن که باید بدوئن، برن یه جا یه کاری بکنن که یادشون نیست، دمغُ دیدم، ایستاده بود دم درگاه، با بدنی از همیشه، می بینی؟ اعوجاج میاره تصویر کردنِ شعرها بدون زن، شافل شدۀ آخری داشت تو گوشم میگفت؛ "اگر زمان و مکان در اختیار ما بود، ده سال پیش از طوفان نوح عاشقت می شدم" هندزفری چپیه رو در اوردم؛ "یکصد سال به ستایش چشمانت می گذشت" راستیه ولی هنوز توی گوشم بود؛ "و سی هزار سال سر به ستایش تن ات" باید میذاشتم تو گوشم بمونه، ابدا دلم نمیخواد واسه یه لحظه هم که شده، آدمِ احتمالیِ پشت خطُ معطل کنم؛ "و تازه، در پایان عمر، به دلت راه می یافتم" پوزخند زدم، سه بار دکمه اشُ فشار دادم، آیدا مایوس تر شد، لب هاشُ چسبوند به نرمۀ گوشم؛ "و تو می توانستی تا قیامت برایم ناز کنی" یعنی چی که تو می توانستی تا قیامت برایم ناز کنی؟ تو گه میخوری که تا قیامت برای من ناز کنی، ناز کردن بوضوح یه جور اکتِ جنسیه، یه رفتار جفتگیرمآبانۀ جنگلی، مگه قرقاول ایم؟ تو طاووس هم اگه باشی، هند هم اگه نرفته باشم، باز هم لُختِ این ناز کردن، لختِ تو منزجرم میکنه، لختِ تو بستنیه واسم، سه بار دکمه اشُ فشار دادم بره از اول، یه بار دیگه فشار دادم که همون از اول بمونه، هندزفری رو در اوردم، هفت دور، دورِ چهار انگشتِ بسته چرخوندمش قربت الی اللّه، بعد مچاله اش کردم دوباره، گذاشتمش تو جیبم، به بالای پله ها نرسیده پشیمون شده بودم، حوصله ام سر رفته بود، دلم می خواست برگردم، خودمُ به ندیدن بزنم و برم تو چاکِ مانتوها گم شم، سوارِ مارهای رنگیِ اخمو نعره بکشم آی هیت یو دنی بوی، افاقه نمی کرد؛ رویا افاقه نمی کرد،حیرتم با درختا قاتی شده بود، در واقع یهو فهمیدم که قدری گرفته ام، به چندتا چاک خورده راه دادم، خودمُ از پله ها کشیدم بالا، خودمُ روی پله ها هل دادم حتی، اصلا خودمُ به پله ها گیراندم، عمیق نفس کشیدم تمامِ روز، امروز عصر؟ گذشت، پراید کثیفه، سرِ خط نبود، هزار و هفتصد و پنجاه تومن پیاده برگشتم تا خونه، شب دم درگاه بود، نشسته بود و چپق می کشید؛ با بدنی از همیشه
دوشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۵
رمز چهار تا یک

01:45

تو مثل قطب جنوبی و من، پنگوئنی که هرچه غلت میزند، گرمت نمی کند
جمعه ۲۵ تیر ۱۳۹۵
رمز چهار تا یک

01:44

پست بعدیم مثل مرداب گوگوشه، مثل مرد تنهای شب حبیب، مثل کلیپِ عروسک شادمهره، مثل سیاه و سفید گلشیفته، یعنی در واقع بعد از پست بعدیم قراره زندگیتون به دو بخش تقسیم بشه، به قبل از خوندنش به بعد از خوندنش
جمعه ۲۵ تیر ۱۳۹۵
رمز چهار تا یک

01:17

امروز یه بلاگی دیدم که قهر کرده بود، یعنی واقعا قهر کرده بود، از این پستای "خداحافظ کلودیا خداحافظ کلودیای مغموم من" یا یه چیزی شبیه این پستای "کوچه پس کوچه های مجازی فرقی با حقیقی نداره بدرود" یا یه چیزی تو مایه های "ازت متنفرم که اینجا رو میخونی هرکی آدرس جدیدُ خواست کامنت بذاره" نوشته بود و رفته بود، سال دقیق رفتنشُ نمیگم اما شما فرض کن دقیقا 23 اردیبهشت 93، بعد از اونجایی که من عمیقا مسخِ سنگ قبر و کارت ویزیت و صفحۀ پروفایل آدما میشم و تو خواب راهم میبره این چندتا چیز، پروفایلشو دیدم؛ مرد، 54 ساله، سرگرمی فلان و الخ، خب ببین در این که جماعت وبلاگ نویس یه مشت فرتوتِ عقده ای شرمگینِ درونگرای ضداجتماعیِ فضول بودند تردیدی نبود، یعنی یه زمانی حد ابتلا به وبلاگ اونقدر بالا بود که روی ماها پژوهش میدانی و مطالعات خیابانی و شنود درون سازمانی انجام می شد و حالا انقدری از لای جرزمون باد میاد و از تارِ عنکبوتْ‌مرده مون نسیم میگذره که ملت از صرافت اسم گذاشتن و تحلیل کردن این خراب شده دست برداشتن و رفتن اینستا، رفتن ژاوی، رفتند سانتیاگو برنابئو عکس گذاشتن و کپشن زدن " همه خوبا" یا "اینم از قرمه سبزی تزیین شده در یک هوای عالی، جای همتون خالی" یا مثلا "یه سری آدمن که زندگی آدمن دوستتون دارم عزیزانم" یا حتی یه تک مصراع سرچی از گنجور یا حتی یه کپشن که قهر کرده، یعنی واقعا قهرکرده و از اونجایی که برای این آخری به سختی عکس پیدا میشه، یه عکس سیاه و سفید میذارن از یه صورتِ تکیه داده به شیشۀ بارونی یا یه سر پشمیِ مشکی روی زانوهای بغل شده یا صرفا یه مچ دست، من آنالیزورم یعنی تمام عمرم آنالیز کردم هر چیزی هرکسی هر اتفاقی رو آنالیز کردم و تقریبا همه اش هم غلط بوده اما مچ دست هیچ ربطی به قهر کردن و پشت سر جا گذاشتن نداره و آدم وقتی به اون حد از ابتلا برسه که مچ دستشُ بزنه، دیگه واسش کپشن نمیزنه، عاشق این کلمۀ کپشنم واقعا دوستش داشتم واقعا شیک و کراوات زده اس این کلمه، مثل عرق نعنا نفخ سنگینی سر دلتُ میگیره، خنکه این کلمه، این امریکنزها واقعا کلمه-کشفِر های گودی اند، بگذریم، 54 واسه تو عدده واسه شماها عدده چرا؟ چون درک نمی کنین، اما واسه ماها واسه مایی که اینجا یاد گرفتیم زندگی رو، واسه ماها هم عدده کسخل، درسته ماها یه گوشه نشستیم و سرمونُ گذاشتیم روی بلوکْ سیمانی های این جا و دورمون شورت کثیف و لنگه کفش و پیرهن پاره و یه عالمه سرنگه اما، واقعا فرقی با شماها نداریم بجز یه تحلیل، یه تحلیل فوق العاده ساده، این که ۵۴ سالگی دیگه عدد نیست، هروئین مطلقه، خون بازیه، یه عالمه سرنگه لای همین ترکیبِ حرفی عددی و این چیزها رو، این جور آدم ها این فرم ویرونی ها رو تو عمارت ها و امارت ها و قصرها و سالن ها یادت نمیدن و من؟ دلم واسه خودم شتک زد، بیست سال دیگه مینویسم و میرم بعدش؟ نمینویسم و میام بعدش؟ من؟ من گه میخورم ادای پایان بندی پست های بقیه رو در میارم، پایان بندی کوریون بعنوان یه آنالیزور حرفه ای با سابقۀ نگارش پست با پایان باز اینه که از کلمۀ بگذریم به بعد اینطوری ادامه پیدا کنه؛ بگذریم، ۵۴ واسه تو عدده، واسه من بی نهایته
جمعه ۴ تیر ۱۳۹۵
رمز چهار تا یک

00:37

توضیح داد که این یک جور مدیریتِ از بالاست، توی راه خیلی به این فکر کردم که برای این آدم ها، پذیرفتنِ از پائین، چه شکلی باید باشد
يكشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۵
رمز چهار تا یک