امروز یه بلاگی دیدم که قهر کرده بود، یعنی واقعا قهر کرده بود، از این پستای "خداحافظ کلودیا خداحافظ کلودیای مغموم من" یا یه چیزی شبیه این پستای "کوچه پس کوچه های مجازی فرقی با حقیقی نداره بدرود" یا یه چیزی تو مایه های "ازت متنفرم که اینجا رو میخونی هرکی آدرس جدیدُ خواست کامنت بذاره" نوشته بود و رفته بود، سال دقیق رفتنشُ نمیگم اما شما فرض کن دقیقا 23 اردیبهشت 93، بعد از اونجایی که من عمیقا مسخِ سنگ قبر و کارت ویزیت و صفحۀ پروفایل آدما میشم و تو خواب راهم میبره این چندتا چیز، پروفایلشو دیدم؛ مرد، 54 ساله، سرگرمی فلان و الخ، خب ببین در این که جماعت وبلاگ نویس یه مشت فرتوتِ عقده ای شرمگینِ درونگرای ضداجتماعیِ فضول بودند تردیدی نبود، یعنی یه زمانی حد ابتلا به وبلاگ اونقدر بالا بود که روی ماها پژوهش میدانی و مطالعات خیابانی و شنود درون سازمانی انجام می شد و حالا انقدری از لای جرزمون باد میاد و از تارِ عنکبوتْمرده مون نسیم میگذره که ملت از صرافت اسم گذاشتن و تحلیل کردن این خراب شده دست برداشتن و رفتن اینستا، رفتن ژاوی، رفتند سانتیاگو برنابئو عکس گذاشتن و کپشن زدن " همه خوبا" یا "اینم از قرمه سبزی تزیین شده در یک هوای عالی، جای همتون خالی" یا مثلا "یه سری آدمن که زندگی آدمن دوستتون دارم عزیزانم" یا حتی یه تک مصراع سرچی از گنجور یا حتی یه کپشن که قهر کرده، یعنی واقعا قهرکرده و از اونجایی که برای این آخری به سختی عکس پیدا میشه، یه عکس سیاه و سفید میذارن از یه صورتِ تکیه داده به شیشۀ بارونی یا یه سر پشمیِ مشکی روی زانوهای بغل شده یا صرفا یه مچ دست، من آنالیزورم یعنی تمام عمرم آنالیز کردم هر چیزی هرکسی هر اتفاقی رو آنالیز کردم و تقریبا همه اش هم غلط بوده اما مچ دست هیچ ربطی به قهر کردن و پشت سر جا گذاشتن نداره و آدم وقتی به اون حد از ابتلا برسه که مچ دستشُ بزنه، دیگه واسش کپشن نمیزنه، عاشق این کلمۀ کپشنم واقعا دوستش داشتم واقعا شیک و کراوات زده اس این کلمه، مثل عرق نعنا نفخ سنگینی سر دلتُ میگیره، خنکه این کلمه، این امریکنزها واقعا کلمه-کشفِر های گودی اند، بگذریم، 54 واسه تو عدده واسه شماها عدده چرا؟ چون درک نمی کنین، اما واسه ماها واسه مایی که اینجا یاد گرفتیم زندگی رو، واسه ماها هم عدده کسخل، درسته ماها یه گوشه نشستیم و سرمونُ گذاشتیم روی بلوکْ سیمانی های این جا و دورمون شورت کثیف و لنگه کفش و پیرهن پاره و یه عالمه سرنگه اما، واقعا فرقی با شماها نداریم بجز یه تحلیل، یه تحلیل فوق العاده ساده، این که ۵۴ سالگی دیگه عدد نیست، هروئین مطلقه، خون بازیه، یه عالمه سرنگه لای همین ترکیبِ حرفی عددی و این چیزها رو، این جور آدم ها این فرم ویرونی ها رو تو عمارت ها و امارت ها و قصرها و سالن ها یادت نمیدن و من؟ دلم واسه خودم شتک زد، بیست سال دیگه مینویسم و میرم بعدش؟ نمینویسم و میام بعدش؟ من؟ من گه میخورم ادای پایان بندی پست های بقیه رو در میارم، پایان بندی کوریون بعنوان یه آنالیزور حرفه ای با سابقۀ نگارش پست با پایان باز اینه که از کلمۀ بگذریم به بعد اینطوری ادامه پیدا کنه؛ بگذریم، ۵۴ واسه تو عدده، واسه من بی نهایته