۴۵ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است
یکی از بزرگترین لذت های زندگی سیگار کشیدن کنار استخره، یکی از بزرگترین ترس های من هم؛ افزایش سطح آب محیطه، شما یه تشت آب بذار جلوم؛ همچنان حالم خوبه، بعدش ولی یه تشت دیگه بیار؛ رنگم میپره، دو تا تشتُ بذار کنار هم؛ ریق رحمتُ سر میکشم از ترس، سلمونیمُ عوض کردم، حامد یه بچه خشگل بلوندیِه یه بلوندیِ مو افشون کم سن و سال، یه تپلِ خوش خنده مثل اون خرسه توی کارتون بامزی، حامد داشت میگفت یکی از مشتری هاش گفته آدم از چیزی می ترسه که تو زندگی قبلیش؛ یه بلایی سرش اورده باشه، بعد ذوق کرده بود از این آگاهی، اصلا عسل میچکید از شونه و قیچیش، فارغ از تاکسی ها که عموما و همچنان محافل سیّار سیاست و جامعه شناسی اند، سلمونی ها هم دارند تبدیل میشن به لژهای مخفی و سرّی تئوریسین ها، دارم میرم استخر؛ از اون خصوصی ها که میشه بشینی و سیگار بکشی، دوتا مایو داشتم تو کشو؛ دست نخورده و نو، یدونه مشکی و یدونه طرح دار راه راه، من چرا باید توی کشوی لباسم مایو داشته باشم؟ اون هم دوتا؟ چرا همیشه عادت دارم زنگولۀ ترس هامُ ببندم به خودم؟ جمعه که به این ساعتش میرسه؛ پنج و شش عصرش که میشه، انگار مرده اتُ خاک کردی، گریه هاتُ کردی، خرماهاتُ خوردی، نشستی تو اون اتوبوس ها و داری بر میگردی؛ بر میگردی که دوباره زندگی کنی، دوباره فردا دوباره روز بعدش دوباره تا اتوبوس بعدی.. اما خب حتی نسبت به عصر جمعه بودنش هم اونقدرها تلخ نیستم، حالم خوبه این روزها، شکایتی نیست، مایو برداشتم که برم کنار ترس بزرگ زندگیم، بخندم و سیگار بکشم؛ همین قدر مضحک و عبث
استیصال احتمالا این شکلیه؛ باهام حرف بزن باهام حرف بزن باهام حرف بزن
من مکافات دست های تو بودم
مکث می کردی؛ وقتی به خنده می افتاد، آن قدر که سیگار، کنج لبت خیس می شد و روشن نمی شد
برام اون وقت هاست، اون وقت ها که بچه بودم و پتو رو می کشیدم سرم، بلندش میکردم و از زیر پتو، لامپُ نیگا می کردم، نقش و نگارش برق میزد، گل هاش بوی عید میداد، پرزهاش می شد مثل ابریشم؛ نرمتر می شد پتو، یجوری ذوق می کردم که انگار، بیرونِ پتو هیچی واسه کیف کردن نیست، حتی توی اون پتو ببریه؛ ببرش انگار می دوئید، لامپ زردِ صد از اون زیر، چشامُ نمیزد، میخوام بگم یه چیزهایی هست که یادش که میافته آدم، انگار لخت ورش میدارن و میذارنش وسط بارون؛ ریز ریز و پهن پهن؛ آب یخ سر می خوره رو تنش، تو واسم همینی، می دونم یادت اگه بیافتم یه روز؛ ببرت دوئیده تو تنم، می دونم یه روزی اگه برگردم؛ یه روز اگه نیگا کنم به پشت سرم، رنگ همون گل هایی بوی همونا رو میدی؛ دنیا چشامُ نمیزد با تو، یادم می مونه چقدر پناه بودی واسم، چیجوری تن می کشیدمت؛ حتی اگه تمام دنیا اخم کرده باشه بهم، حتی اگه کسی، دست گذاشته باشه رو کلید، شب بخیر گفته باشه و بی حوصله، وسط اون همه بارون رفته باشه
سلام جانم عمرم نورِ دیده ام، چه میکنی این همه وقت؟ بچه ها، ماری چطور است؟ آقا فرمودند کلاه از سر آ بردار، به دختر روی تخت بگو آبسلانگ ها را تف کند، حقیقت امر، من که هیچ ملتفت نشدم؛ کفِ دست نوشتم، تلفنخانه قیامت است، شش شب پشت هم سیل زده؛ بند نمی آید، نفت تمام شده، برق نداریم، دکل افتاده، پل با آب رفته، ولوله ای شده، خدا خودش رحم کند، دیشب آخر الامر، به کشیک خانه گفتم که اگر شد.. الو.. الو؟
من اگه ماهیگیر بودم؛ روی قایق و توی برکه، کلاه حصیری سرم بود و رو شاخه های دورم صدای پرنده، آب برکه ام سبز بود و ساندویچ کالباسم تو سبد، نسیم ام خنک بود و ابرها سایه می شدن رو سرم، پروانه پرپر می زد دور پاروهام؛ دستم رو ریلز نمیلرزید، میگفتم ببین! این بهترین کرمیه که می تونستم واست بندازم سر قلاب، خواستی به لب بگیر؛ نخواستی به دل، ولی دلم نمی اومد بهت بگم نخواستی نخواه، اصلا برو به دل بگیر، اصلا برو گشنه بیافت وسط تورهاشون.. نه.. این طوری حرف زدن به من نمیاد، من اگه ماهیگیر بودم هیچ وقت این جوری حرف نمیزدم باهات؛ هیچ وقت همچین آرزویی نمی کردم برات، ولی خب؛ من که هیچ وقت ماهیگیر نبودم، من هم واسه خودم دلخوری های خودمُ داشتم
حتی همین هم مهم نیس، تهش هممون می میریم، حس و وجد و غرور و اشتیاق مون هم میمیره باهامون