یکی از بزرگترین لذت های زندگی سیگار کشیدن کنار استخره، یکی از بزرگترین ترس های من هم؛ افزایش سطح آب محیطه، شما یه تشت آب بذار جلوم؛ همچنان حالم خوبه، بعدش ولی یه تشت دیگه بیار؛ رنگم میپره، دو تا تشتُ بذار کنار هم؛ ریق رحمتُ سر میکشم از ترس، سلمونیمُ عوض کردم، حامد یه بچه خشگل بلوندیِه یه بلوندیِ مو افشون کم سن و سال، یه تپلِ خوش خنده مثل اون خرسه توی کارتون بامزی، حامد داشت میگفت یکی از مشتری هاش گفته آدم از چیزی می ترسه که تو زندگی قبلیش؛ یه بلایی سرش اورده باشه، بعد ذوق کرده بود از این آگاهی، اصلا عسل میچکید از شونه و قیچیش، فارغ از تاکسی ها که عموما و همچنان محافل سیّار سیاست و جامعه شناسی اند، سلمونی ها هم دارند تبدیل میشن به لژهای مخفی و سرّی تئوریسین ها، دارم میرم استخر؛ از اون خصوصی ها که میشه بشینی و سیگار بکشی، دوتا مایو داشتم تو کشو؛ دست نخورده و نو، یدونه مشکی و یدونه طرح دار راه راه، من چرا باید توی کشوی لباسم مایو داشته باشم؟ اون هم دوتا؟ چرا همیشه عادت دارم زنگولۀ ترس هامُ ببندم به خودم؟ جمعه که به این ساعتش میرسه؛ پنج و شش عصرش که میشه، انگار مرده اتُ خاک کردی، گریه هاتُ کردی، خرماهاتُ خوردی، نشستی تو اون اتوبوس ها و داری بر میگردی؛ بر میگردی که دوباره زندگی کنی، دوباره فردا دوباره روز بعدش دوباره تا اتوبوس بعدی.. اما خب حتی نسبت به عصر جمعه بودنش هم اونقدرها تلخ نیستم، حالم خوبه این روزها، شکایتی نیست، مایو برداشتم که برم کنار ترس بزرگ زندگیم، بخندم و سیگار بکشم؛ همین قدر مضحک و عبث