۴۵ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است
شاید چون تاکسی درایورُ توی بد سنی دیدم، آدم باید حواسش باشه که قهرمان هاش، کِی قهرمانش میشن
بدیش اینه که هر وقت می بینیش خوبه، یعنی اون بخش از مغزش که تحلیل میکنه الان دیگه باید سوگوار باشی، الان سردت شده ها، الان واقعا عصبانی شدی، دقیقا همون بخشِ مغزش خراب شده، یه چند تا تیکه بزرگ از لوپ مغزشُ ورداشتن و بجاش لُپ و غبغب گذاشتن واسش، ببینید من واقعا آدم تاثیر گذاریم، یعنی حال کنم باهات، بخوام بخندی میخندی؛ هر چقدر هم که عن باشی، بعد واقعا یکی دوبار سعی کردم حالش انقدر خوب نباشه، یکم معمولی باشه، یذره آدم باشه، دلم خواسته ببینم وقتی حالش خوب نیست چیجوریه، نتونسته، واقعا از پسش بر نیومده، باز هم چشاش برق میزنه، فک و دهنش مثل خمیازۀ اسب آبی باز میمونه، یه تیکِ ریزی هم داره تو شونۀ راستش که از بس وول میخوره، وسط اون همه تیک دیگه اش گم میشه، با هم از این فلافل ها خوردیم، من هیچ وقت درک نکردم چرا آدم باید واسه چیزی که قیافه اش شبیه سنگ پاس، مزه خاک ارّه میده و تهش با نفخِ معده ولت میکنه تو کوچه خیابون ها پول هم بده، واسه همین گذاشتم اون حساب کنه، یعنی در واقع حساب کردم دیدم اگه من حساب کنم ممکنه فکش از اینی که هست هم بازتر بشه، حالا که ماها خیلی خوشحال داریم پول هم میدیم واسه اینا، دیگه چرا خیارشورهاتون بوی جوراب میده؟ کاهوی لهیده نذارین گوجۀ کرمو نذارین، انقدر سخته؟ با مردم مهربون باشین، درخت بکارین، نایلون پرت نکنین تو طبیعت، تورو خدا تو استخرها نشاشین، انقدر بوق نزنین، انقدر الکی پاچۀ همدیگه رو نگیرین، پارتنرهاتونُ وسط خیابون نمالین، ته سیگارهاتونُ پشت سرتون خاموش کنین، تو انتخابات حضور حداکثری داشته باشین، فلافل هم اگه دوست ندارین نخرین که نصفشُ بندازین دور، بعد دقیقا وقتی من نشستم و دارم با این شدت و حدت به صلاح امتم فکر میکنم، بر میگردم و می بینم نشسته اینورم لب جوی، ماتحتش روی لبۀ بلوک شبیه دلمه سبز شده و گذر عمر که هیچ، سگرمه های تو هم رفتۀ من هم نیششُ نمیبنده، ته خالی نونِ ساندویچشُ گاز میزنه و میگه دیروز اخراج شدم، بعدش هم بلند بلند میخنده
روش برخورد من با مایکروویو، مثل روش برخورد من با باقی امورات زندگیمه، فقط دکمۀ سبزشُ می فهمم، یعنی در واقع فقط حوصلۀ دکمۀ سبزشُ دارم، دست میزنم به غذاها، ولرم اگه بود یه بار اون دکمه سبزه رو فشار میدم، سرد اگه بود دو سه بار، خیلی سرد باشه پنج بار شیش بار، یخ یخ اگه باشه ده دوازده بار یا چارده پونزده بار شاید هم پونزده شونزده بار، وسطش اگه یهو زیادی داغ شد، دست به هیچ دکمۀ دیگه ای نمیزنم، فقط بلدم درشُ وا کنم، همیشه همین بودم، یه عمر فقط درُ وا کردم و رفتم، بله، یه روزی هم بود که من اومده بودم اینجا و براتون از مایکروویو حرف می زدم
تو بوی آن پیراهنی، که ساعت ها، کنار آتش ایستاده بود
عاشق دو بار می میرد، آنگاه که می فهمد دوستش دارد، آنگاه که می داند باید برود
زن که نباس اینجوری بوی شکوفه بده، بوی شامپو بوی پسته بوی بند رخت، زن که نباس این همه دم عید باشه، خنده اش که نباس این همه اردیبهشتت کنه، این جوری یخ کنه تنت، اینجوری بوی بهارش بلند شه، زن که نباس وقتی عرق میکنه موهاش، این طوری بوی بارون بگیره؛ بوی خاکش اون همه خاکت کنه، زن که نباس بوی مسافرخونه بده، بوی روتختیِ چروک، بوی اسکلۀ پشت پنجره، هیچ زنی کاش، این همه بهش نیاد پیرهنت، هیچ زنی کاش، جمع نکنه موهاشُ؛ کِش موهاش نمونه لای لبش، مرد که نباس این همه اسفند باشه؛ دلش که نباس اون همه.. –شت! میذاریش جیران؟ نُچ، یه پیک دیگه بزنیم؟ نچ
اس اچ وان زیرو وان فایو وان
از صبح از این ساعت روز متنفرم، از هرچه کادو و تبریک و عید هم متنفرم ولی خب خداییش نیستم ها، فقط یهو یاد ترانه اش افتادم و چون شاهین از نظرم یه ابله جیغ جیغوئه و من مسلما جیغ جیغو نیستم؛ جملۀ اولُ اصلاح میکنم به این صورت که از صبح و این ساعت روز حال نمیکنم باهاش، بله خب، از نظر گرامری بخوای حساب کنی، الان باید با همین یدونه جمله ازم سلب تابعیت بشه، ولی خب شما در نظر نمی گیری که من اگه این ساعت روز بیدار باشم، احساس میکنم ده صبح امتحان ریاضی دارم، دهنم مزۀ خشکیِ بعدِ مسواک و زبونم مزۀ کره مربا و سینوسم بوی نون پنیر گردو میده، برگه خط دار دارم میذارم تو کیفم و دو تا خودکار ورداشتم و صبح بخیر ایران داره پخش میشه تو هال، گشتم دنبال سوغاتی هایده، دو سه شب پیش مجبور شدم دوباره دانلودش کنم، تو گوگل زدم وقتی میای صدای پات، بعد بهم گفت نع، اسمش سوغاتیه، اسم باید یه کلمه باشه کلاینتِ کندذهنِ عزیزم، خوبه خودتُ غرغروی این ساعت روزُ هیچ وقت ندیدۀ دلشوره گرفتۀ سوغاتی گم کرده صدات کنن؟ معلومه که جواب میدادم آره اگه انقدر تپش قلب نداشتم الان، من این همه فول آلبوم میخوام چیکار وقتی تهش اون همون یدونه آهنگی که یهو گاهی هوس میکنمُ پیداش نکنم؟ چرا هی هر چی که جاده اس رو زمین به فولدر من میرسه آخه؟ ریختم تو گوشیم، یعنی دارم تلاش میکنم بچپونمش تو گوشیم، پرسید کپی کنم و جایگزینش کنم؟ گفتم اوهوم، تیکِ واسه بقیه شون هم همین کارو بکن هم زدم و لام تا کام هیچی نگفت که برو بابا بقیه نداشت که، خب اگه نداشت چرا تیک داشتی پس؟ تو یکی دیگه با من کل کل نکن که الان یجوری قولنج کردم از دلشوره که میتونم دونه دونه دنده های کمرمو با انگشت بشمرم، بعد خب از اونجایی که وقتی امتحان داری تاکسی گیرت نمیاد، گیرت میاد ترافیکه، ترافیک نیست در مدرسه بسته است، درش بازه حوزه عوض شده، حوزه عوض نشده روح مورفی حلول کرده و داره بصورت زنده توی همۀ تلویزیون ها هرّ و کرّ میخنده به ریشت؛ این احمق تیکی هم ادا اطواری شده و همچنان و هنوز داره یه فایل ساده رو واسه انتقال آماده میکنه، خود خانم هایده رو که قرار نیست از لای این کابل مشکیه ردش کنی که؟ خودش هم بود رد شده بود توی این فرصتی که دوتا اسپرسو خوردم و مسواک زدم و ته شیشۀ ادکلن قبلیه رو انداختم دور، هی توی اون مستطیلِ درازِ خالی، یه مستطیل سبزِ منُ ببین دارم میرم - منُ بیین دارم میام؛ میاد و میره و کاپی نمیکنه که نمیکنه، من واقعا تحمل اینو ندارم، کاپی؟ کاپی واسه اوناست که آهنگ نمیریزن تو گوشیشون، بخوان بریزن با کابل رابط نمیریزن، رادیو جوان و ساندکلود و اسپاتیفای و نحوۀ صحیح تلفظ این چیزها رو سرشون میشه، من فقط نیگا میکنم به این پارکبان توی کوچه که وقتی نباشه؛ خانم دکتره نمیدونه خنده اشُ واسه کی تکرار بکنه، گل های خواب آلوده اشُ واسه کی بیدار بکنه، یه کبوتر تپلی نشسته پشت پنجره، فکر کنم پارکینسون داره؛ یه ریز داره هد میزنه، تو دنیای کبوتریش احتمالا داره شهرام شب پره گوش میده، من هم قبل امتحان ثلث دوم ام نشستم و دارم فکر میکنم که دست کبوترهای عشق دقیقا کجاشونه و چیجوری میخواد دونه بپاشه هایده جان؟ تپل مپلی عزیزم؟ قربون قد و بالای از کابل رد نشده ات، خدا واقعا چندبار رحمتت کنه اما چرا باید وسط شعر به این قشنگی یه کبوتر بذاری که با دست هاش دونه می پاشه؟ ئه پنجره اش رفت، مستطیلش به مقصد رسید، پرتقالمُ بخورم برم پایین و خانم هایده اگه تو هندزفریم پرسید؛ مگه تن من می تونه بدون تو زنده باشه؟ من و باقر سر تکون بدیم که اوهوم اوهوم؛ یه چیزی تو مایه های مونا مونا، بعد باقر بگه مخلص آقای معندس، از نظر باقر آدم ها یا ماشین پارک شده ان یا معندس، حتی به خانم دکتره هم اگه روش بشه میگه نوکرم معندس، بعد سیب اگه بچرخه و بشه زن زندگیش، شب ها بهش میگه دِ انقدر پارک نکن تو مطب، یذره زن خونه باش معندس، من مطمئنم این بهترین چیزی بوده که تا حالا واستون نوشتم، پرتقالم تموم شد، پاشم برم بیرون که بی تو نگیره نفسم و حالا فدای یه تار موت که به هرچی که میخوام هم نرسم
همش بهمون میگفت پنیرُ خالی خالی نخورید؛ عقل تونُ کم میکنه، خودش هم هیچ وقت ماست و ترشی رو با هم نخورد، مامان زنگ زد گفت آلزایمر گرفته، ظاهرا اون همه گردویی که با پنیر صبحونه اش خورده افاقه نکرده، بله مامان آشتی کرده باهام، من ولی هنوز آشتی نکردم باهاش، اگه آشتی کرده بودم دوباره شوخی میکردم، زیاکارانه دهنم وا نمی موند؛ الکی نمی گفتم آخی، بجاش مثلا می گفتم خاله ات دیگه اونقدری پیر شده که مرگ، دلش نخواد مِنو بذاره جلوش، اما خب برخلاف انتظار ورداشته پیشنهاد ویژۀ سر آشپزُ گذاشته روی میزش؛ فراموشی! چی بهتر از این که تهش دونه دونه آدم ها رو، دنباله و مصیبت هاشُ، دلتنگی ها و دلشوره هاتُ، اون همه رویای دیر و دورتُ یادت بره؟ این فقط واسه اونایی که می مونن زور داره؛ آدم ها خودخواهتر از اون هستند که قبول کنند اونی که زودتر داره میره، حتی تو فراموش کردن هم پیش دستی کرده باشه، اینا رو نگفتم بهش؛ چون اساسا دیدگاه من حتی برای خودم هم چرت بنظر میرسه