۴۵ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است
من یه جور سکوت هم دارم که اسمشُ میذارم سکوت، توقع داشتی اسمشُ بذارم مخلوط کن؟ اصلا چرا باید واسه چیزی که یه اسمی روشه اسم میذاشتم؟ حالا اسم هم که نه اما صفتش میشه سیلی، یعنی اینطوری باید شروع میکردم که من یه جور سکوت هم دارم که اسمشُ میذارم سکوتِ سیلی، یا شاید هم مضافش میشه سیلی، سکوت سیلی سیلی است؟ آم.. هم آره هم نه، الان نمی تونم تصمیم بگیرم که سیلی صفتشه یا مضافش، همیشه از زبان فارسی متنفر بودم، دلیلی نداره که آدم یاد بگیره چطور، اون چیزی که داره مصرفش میکنه رو، همونطوری مصرف کنه؛ خیلی بی مصرفه بنظرم، مثل همین سکوت سیلی، ساکت میشم که خوابونده باشم زیر گوشت، دلم نمیاد، واقعا دلم نمیاد صورت تو یکی رو سرخ کنم، من یه جور سرخ هم دارم که اسمشُ میذارم سرخ، حتی میتونم اسمشُ بذارم مخلوط کن، الان که دارم فکر میکنم می بینم واقعا اهمیتی نداره که روی اون چیزی که یه اسمی روشه یه اسم دیگه بذارم، نمیتونه صفت باشه، صد درصد مضافه، مضاف بر این ها این که بطرز هولناکی براش ممکن نیست، تعمد و حواس پرتی نیست، میخوام بگم تعریف نشده تو دنیاش؛ فهمیدن چیزهایی که داره این همه آزارم میده
مهم ترین بخش زندگی من، اون بخشی از زندگیمه که هیچ اهمیتی نداره؛ منظورم بیدار شدنه، غمگین ترین بخش زندگی من هم اون بخشی از زندگیمه که هیچ ضرری برام نداره؛ منظورم خوابیدنه، بین این غم همیشگی و اون استیصال هر روزه، یه آدمم که فقط راه میره، گاهی هندزفریشُ در میاره و آدرس هارو اشتباه میده، گاهی یه کافۀ خوب میبینه و سرک میکشه فقط، بیشتر از این نیستم، بیشتر از این هم نمیخوام باشم
به تغییر این روزها ایمان دارم، به این که این بی رنگیِ عنق افتاده روی روزها را جایی تلافی میکنم؛ جایی که دور نیست دیر نیست تقاص سختی هم ندارد اما، سکوت بلندی دارد، خیلی ها -دقیقا و موکدا خیلی ها- لیاقت خیلی چیزها را ندارند و من در طبقه بندی آدم های احمق، موکدا و دقیقا جزو آن دسته احمق هایی قرار می گیرم که لازم می دانند بارها و بارها و بارها، این اصل ساده را به خودشان ثابت کنند
و البته که دوست داشتن های من هرگز، برای خوب بودن هیچ چیزی کافی نبود
فرشتۀ نجات و نیمۀ گمشده و شوالیه های کفش تک سایز بدستِ قصه هاتونُ بذارین کنار، بیفتین دنبال برّه ها اگه گرگ نیستین، دست از سر قناری ها وردارین اگه اون همه سلّاخین؛ که اونطوری دریده نشین، که اینطوری زار نزنین
کار من و تو، از دق کردن جمعه ها گذشته
نهایت هر آدمی از حرف افتادنه، یعنی من فکر میکنم یه نفر وقتی به نهایت اون چیزی که شخصا ممکن بوده برسه؛ میرسه، یهو از حرف زدن میافته، بنابراین بهت حق میدم، اما قبول کن دردناکه، این طوری دریغ کردن دردناکه، قطعا آزرده میکنه منُ و قطعا تصمیم ندارم صریح تر از این، صحبت دیگه ای بکنم باهات