۴۵ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است
عصر می بارد روی ساق هایم، شهر می گندد دور استخوان هایم
مداد رنگی ها رو تیز می تراشیدیم که قدش کوتاه نشه، یه برگه آ چهار بر میداشتیم، خرده تراشیده های رنگی رنگی رو می ریختیم روش و با انگشت انقدر می سابیدیم که یه طرحِ ابر و بادِ چرب و چیلی در بیاریم ازش، تازه حتی همین هم حاصل خلاقیت نسل خودمون نبود، یادمه اینُ از مبارکه یاد گرفتم، اون هم از معلم نقاشیش؛ یا معلم پرورشیش یا حرفه و فن یا حالا هر چی که صنف شون بود، من که مجبور شدم لب هاشُ ماچ کنم، یعنی بهم گفت اینجامُ ماچ کن تا بهت بگم چیجوری درستش کنی، کاش اون هم مجبور شده باشه اونجای معلمشُ ماچ کنه، نمی فهمیدم؛ واقعا هیچ ایده ای نداشتم، بوی لب های تفیش حتی الان هم که دیگه زیادی می فهمم، همچنان داره معذبم میکنه، در واقع الان که بهش فکر میکنم می بینم که زن ها رو باید از دوره هایی که ما مردها ازش حرف میزنیم بکشن بیرون، حرفم هم این نیست که بگم ریشۀ بیتابی ماها، دلسردی ها دلتنگی ها و دلخوری های ماها اینه که مال دوره هایی بودیم که از ماچ بوی تف شُ می فهمیدن و دلخوشی اون روزهاشون الان ها، تو سطل پلاستیکی های کنار میز تحریر بچه هاست، اتفاقا اگه بنا به خنده های از ته دل باشه، دست کم ماها اصالتِ خنده داشتیم؛ هنوز هم داریم، ما اونایی بودیم که بابا مامان هامون به خودشون اجازه میدادن که اسم مونُ بذارن مبارکه، یعنی بجای سهیلا که بعدتر مد شد یا آرام و دریا و مریم که همیشه مد می شد و از مد می افتاد و یا حتی آنیتا و شروین و کاملیا و اسم هایی که وقتی سبیل در می اووردیم از لای قرآن هاشون در می اومد، یهو ورداشته بودن اسمشُ گذاشته بودن مبارکه، مگه استادیومه؟ مگه نائب قهرمان لیگ برترُ پیچیدین تو قنداق؟ بعد خب اون طفل معصومِ متجاوز اگه الان ازدواج کرده باشه، روز عروسیش هی بهش میگفتن مبارکه مبارکه؟ بچه اش که بدنیا اومده بهش میگفتن ایش شاللّه که قدمش مبارکه؟ من حتی چند تا مثال دیگه هم میتونم بزنم اما ماخوذ به حیا بودنم اجازه نمیده، ضمن این که بهرحال هر جور حساب کنی آدم نباید راجع به معشوقه اش حرف زشت بزنه، یعنی اون دوره ای که ما از توی تخم مرغ هاش در اومدیم، عشق آتشین و جیگرسوزش می شد نیگا کردن های یواشکی و توی مهمونی لبخند زدن و این چیزها، لب و لوچه معادلِ سه شکم زاییدۀ این روزها بود، یعنی اگه من آدم نرمالی بودم اون دوره ها، باید دختر همسایه مون شب های تابستونُ میزدم رو کاست، شلوار گشاد می پوشیدم و با کاپشن بادی زیر پنجره اش پیر می شدم، بعد شما توقع دارین از مبارکه های اون روزها چی بیرون بیاد؟ یه اسم غیر مگدالین؟ من بار اولی که شنیدمش فکر کردم یجور مولتی ویتامینه، از ایناها که روش عکس گل کلم و ماهی و خورشید و یه زن ورزشکار داره، بعد خب اگه به این راحتی میشه اسم های اینجوری گذاشت و از هیشکی؛ نه اف دی ای و نه حتی دوست خوبم عیسی مسیح هم تاییدیه نخواست؛ چرا اون روزی که لخ و لخ رفته بودم ثبت احوال، که ته موندۀ اسم بابا رو از ته اسمم پاک کنم نذاشتن؟ هشتاد و پنج میلیون تبصرۀ قانونی و شرعی هم ردیف کردن که اسم کوچیکت هم الا و باللّه عوض نشدنیه؟ اینُ می خواستم بگم که لات و دریدۀ اون نسل میشه کوریون، پرروتر و لجبازترش میشه من، نه اسم عوض کردم؛ نه هیچ بدعتی بپا کردم، نشستم یه گوشه و ته خلاقیتم شده این که سه جور سیگار مختلف بخرم، توتون هاشونُ قاتی کنم، بار بزنم و بکشم و بگم اووم لایک یا اَه شت، تازه نسل ما نسل جنگ هم بود، نه از اون نسل هایی که اتوبوس اتوبوس میرفتن و وانت وانت بر میگشتن، یذره بعدترش، دورۀ اونایی که یه روز وسط گل کوچیک، همبازیتُ صدا میزدن که بیا باباتُ اوردن، یعنی میخوام بگم ماها جنگُ دیدیم اما هیچوقت نجنگیدیم؛ این زل زدن و نجنگیدن هم شد عادت بزرگ شدن هامون. اما خب من میخوام واسه خاطر مگدالین ها بجنگم، جنگ سفت و سخت هم که نه؛ از همین نبردهای معمولی، مثلا معلم نقاشی شون بشم یا پرورشی یا حالا یه چییزهایی شبیه همین ها، احتمالا همین اندازه اش کفایت میکنه
تو آغوشیدنی هستی، منظورم اینه که زیادی میشه بغلت کرد، اما خب کلمه و عبارتشُ پیدا نمی کنم، آدم خوشحال دنبال کلمه نمیگرده، کلمه مال آدم های بدبخته
ببین ما چقدر خوب هستیم، ببین چگونه دو دستی، به طنابی که فرو می ریزد، دل بستیم
بلند پریدم، صخره از من افتاد، سفید می آزارد پترو؛ سفید سینوسی، برفِ پشت انگشت، نسج نرم می هلاکد، بی قیدی چربی ها، لی لای اوفتاده، گلوله هنوز، زخم می خراشد؛ پوشکین می کشد، آژان گرسنه نمی فهمد؛ تپانچه رنگ سفید، می ترسم پترو، مثل ژاندارک می ترسم، به بندر رسیده بلاتار، کیف انداخته به آب، فانوس از شب می ترسد؛ شب از اسکله، اسکله از ودکا، کسی به زور، زیر بار نمی رود، اشاره به ماه نمی رسد؛ نور فانوس به کشتی ها، موش از گونیِ آذوقه می ریزد؛ وبا از پشتۀ اجساد، کشتی از شب بارانداز، برف روی چشم باز می بارد پترو؛ روی سوت آرام کشتی ها، بخار از کیک صبحانه بلند می کند؛ از پیپ ناخدا، از گردۀ گرم اسب درشکه، شاخه از کبوتر اگر نمی افتاد، پشت گیت می نوشتم پونژ، من روبروتر از جوخه ام، سرجوخه با دو انگشت از پاکت شعرها؛ دریا می کشید، ساحل می کشید، دراز می کشید، دیرک ام می خراشید، هق هق ام می سوخت، فریاد میزدم غروب، نگاه نمی کردی؛ سوسوی سلولت نمی آشفت، می ترسم پترو؛ این بار مثل سگ می ترسم، کسی به دستِ مرده چوب میزند، تیغِ ابر بکش، ماه به اندلس افتاده؛ سحر به ساعت سرجوخه، برف روی دیرک ام می بارد؛ روی برق سر نیزه ها؛ لا حول ولا قوة الا باللّه