برام اون وقت هاست، اون وقت ها که بچه بودم و پتو رو می کشیدم سرم، بلندش میکردم و از زیر پتو، لامپُ نیگا می کردم، نقش و نگارش برق میزد، گل هاش بوی عید میداد، پرزهاش می شد مثل ابریشم؛ نرمتر می شد پتو، یجوری ذوق می کردم که انگار، بیرونِ پتو هیچی واسه کیف کردن نیست، حتی توی اون پتو ببریه؛ ببرش انگار می دوئید، لامپ زردِ صد از اون زیر، چشامُ نمیزد، میخوام بگم یه چیزهایی هست که یادش که میافته آدم، انگار لخت ورش میدارن و میذارنش وسط بارون؛ ریز ریز و پهن پهن؛ آب یخ سر می خوره رو تنش، تو واسم همینی، می دونم یادت اگه بیافتم یه روز؛ ببرت دوئیده تو تنم، می دونم یه روزی اگه برگردم؛ یه روز اگه نیگا کنم به پشت سرم، رنگ همون گل هایی بوی همونا رو میدی؛ دنیا چشامُ نمیزد با تو، یادم می مونه چقدر پناه بودی واسم، چیجوری تن می کشیدمت؛ حتی اگه تمام دنیا اخم کرده باشه بهم، حتی اگه کسی، دست گذاشته باشه رو کلید، شب بخیر گفته باشه و بی حوصله، وسط اون همه بارون رفته باشه