۴۸ مطلب با موضوع «مزامیر ورشو» ثبت شده است
آخرین نوار کراپ را به تاپ تو میدوختم اگر حتم داشتم که این آخرین کراپ تاپی است که از تنِ بکت در می آورم. هنوز مصرّ هستم که گودو در سواحل لاکونچاست که اگر نبود تو آن همه راه را بیراه رفتهای تا آنجا که چه؟ قلب نان نیست که اگر به دو نفر بدهی نصف بشود و من هربار که چیزی در ستایشِ آوارگی عاطفی نوشته ام، نان همین قسمت را خوردهام. من از این نمد سالهاست که دارم برای خودم کلاژ میبافم که زمین املاحِ آدمیزاد ندارد عموزاده! هرچه املاح در تنِ من بود، دور ریزِ مرگ ستارهها بود! برایم کارت پستال بفرست. اگر همه چیز در همین جهنم تمام شده باشد، شک نداشته باش که برگشت خواهد خورد. آسمان اما اگر بلندتر از اینها شد، دوباره یک روز از سر منارهها تا سر نیایش، پیاده قدم میزنیم و قد قامت الاقاقی خواهیم خواند! یک کلید زیر پادری این متن گذاشتهام. تو که از انتنگلمنت حرف میزنی، بعید است که پشت در بمانی! با این همه یک نخ سیگار اضافه توی پاکتِ زیرشیروانی هم خواهم گذاشت. بهار که چُرتی شدی همین را دود کن. یادت هم باشد که سقف آن خانهای دود نمیکند که آدمهاش مرده باشند!
کاش بابای فرهاد بودم. شب ها با اون کون مغموم و سبیل محزونش واسهام میخوند زردها بیهوده قرمز نشدند، قرمزی رنگ نینداخته، بیهده بر دیوار و من یهو وسطش لپشُ میکشیدم و بهش میگفتم بابا جان مطربی کن، اما سیاسی نخون. کار یه بار پیش میاد. ورمیدارن میذارنت بیخِ دیوار که خونت یجوری رو آجرها شتک بزنه که حالا حالاها قرمزیش پاک نشهها. بعد مادر بچهها می اومد وساطت که اووو حالا کوو تا این بخواد معروف بشه و حسین آقا هم که نصف حقوق سر برجُ خرجش کرده بودم که پای منقلِ مهمونی امشب بهش خوش بگذره، یهو با دلخوری میگفت: شتک زده است به خورشید خونِ بسیاران و بعد هم سر تکون میداد که شمام شنیدی، مگه نه؟ معلومه که من هم شنیدم آقای منزوی! اما کاری جز لودگی برنیومد ازم
از قدیم گفتهاند به آدم که به چیزهایی که سرش را گیج میبرد نگاه نکند. به درۀ زیر پاهایش یا وسط سیاهچاله ها یا چاک لای سینۀ زنها. رسم دنیا هم این است که آنهایی که حرف گوش میدهند و نگاه نمی کنند، یک امنیتی گیرشان میآید. یک امنیتی که گیر بقیۀ ماها نمیآید. در عوض اما آن آسودگی خاطر هم نصیبشان نمیشود. مدام به خودشان میگویند که یک رازی باید باشد توی نگاه کردن که هر که نگاه کرده، دیگر سرش گیج نرفته. هیچوقت حتی برنگشته. آنوقت ماموریت زندگی اینها هم میشود اینکه پیدایت کنند، کند و کاوت کنند. دوست دارند بفهمند چه اتفاقی میافتد وقتی که آدم نگاه میکند؟ صادقانه بگویم، ما خودمان هم هنوز نفهمیدیم چه خبر است. تنها چیزی که عوض شده این است که حالا وقتی لب پرتگاه مینشینیم و به پایین نگاه میکنیم، خنده مان میگیرد. آن وقتی هم که تن لخت و عور زنی باید مشعوف و ساکتمان کند، میزنیم زیر گریه. راستش فکر میکنم آدم وقتی ریسک میکند و نگاه میکند، با سرگیجه یکی میشود. انگار آدم خودش ته درّه هاست وسط سیاهچاله هاست، انگار چاک لای سینه زن هاست که نگاه هیز مردهای توی خیابان، دارد معذّبش میکند
این یک دگردیسی خصم آمیز است. پوستم مدام دارد کش میآید. هر بار یک تکه استخوان، گوشتم را از هم میشکافد و از درد نعره میکشم. ناخنهای براقم دارد جای خودش را به پنجههایی چرکین و زمخت میدهد. حالا دیگر بقدر مکفی مو روی تنم روییده. میتوانم توی آینهها زخم روی گردنم را تماشا کنم و این خلاف عادتِ آن روزهاست که توی آینهها پدیدار نبودم؛ یک گوشه مثل ومپایر سردپوستِ شبزیِ اتوکشیدۀ کمین کرده میایستادم و تماشا میکردم. حالا اما زیر آفتاب سلفی میگیرم و این برای او که مترصد بود تا در انتهای دالانی تاریک، دیافراگم دوربینش را گشاد کند و درندۀ سردخوی نیمهشبها را توی کادر بیندازد؛ میتواند یک خبر غافلگیرکننده باشد. گاهی حتی زیر نور ماه کامل میایستم، زوزه میکشم و به ون هلسینگ مردّدی که دشنۀ چوبی در دست دارد، با خشم غرّش میکنم. احتمالاً تیتر روزنامه این باشد: ومپایری که گرگ شد. سردبیر هم لابد یک اسمی دارد شبیه عزیز نسین. این یک تیتر اشتباه است، یک فرجام ناخوشایند است. حتم دارم که جناب کاردینال هم موافق است. متوجه شدم که در عشای ربّانی دارد درگوشی با دوک اختلاط میکند. لابد حرفِ همین چیزها بوده. امشب نوبت اوست. فردا نوبت دوک. بعد هم نوبتِ تمام نیمکتهای کلیسا. تبدیل شدن وحشتِ ممنوعه است. سرایت، توده را میترساند. جبهه نباید و نمیتواند که عوض بشود؛ این آن چیزیست که هیچکس توی جنگ، با آن شوخی ندارد. من هم شوخی ندارم. تقریباً با هیچکس. موسم افتخار گذشته. فصل فصلِ کین است، فصل خونخواهی است. چرا که من، آن قناری کوچک را میشناختم؛ همان که خلافِ روایتِ شعر، به سلاّخی دل باخته بود
بعضی وقتها هوس خاویار میکنم. همانطوری که یک نفری هوس همبرگر دوبل میکند یا هوس میکند دمپای شلوارش را بکند توی جورابش. خاویار شیلات را که باید بعد از عید سفارش داد. این پرورشی ها و یخچالیها هم هوسم را نمیخواباند. اینکه شما بابت تخم یک کسی پول گزاف بدهی و بدانی که آن کسی که داری تخمش را میخوری خودش هم اهلی بوده و مثل تولهسگِ لوس تیمار میشده، حسابی سرخوردهات میکند. آدم لازم است که تخم آزادگان جهان را بخورد یا دست کم تخم آنهایی را روی چیپس و زردۀ تخممرغ بگذارد که متعلق به آبهای آزادند. غیر از این اگر باشد چرا باید پول بدهد برای یک چیز نرم و لزجی که بوی فرج ماهی و آب شور دریا میدهد؟ بلوگا پرورشی یک میلیون و هفتصد هزار تومن، چیپس ساده پانزده هزار تومن، سرجمع یک میلیون و هفتصد و پانزده هزار تومن. عوضش میشود همبرگر سفارش داد. نزدیکترین فست فود به آدرس شما؛ چهارتا و نصفی ستاره دارد. میبینی مرتضی؟ هیچ فروشندهای هیچوقت پنج تا ستارۀ کامل نمیگیرد. شکمبارهها حتی روی تکستاره کردن فروشندهها هم، به توافق نمیرسند. همه چیز وسط است. همه در ابراز عقیده نصفه هستند. همۀ همۀ همه چیز در دنیا جانب احتیاط را ول نمیکند. با سیبزمینی و نوشابه میشود دویست و هفتاد و چهار هزار تومن. میشود پنجاه رویش بگذارم و کباب بگیرم؛ سالمخوری در وعدۀ رقّت. چرا؟ چرا؟ چرا باید اینطور به فاک میرفتیم؟ یادم باشد که یک قدری هم پول کنار بگذارم برای تئاتر. به اندازۀ دوتا بلیط. تیوال را بالا پایین کردم؛ سه تا نمایش توی سه سالنِ متفاوت. بنظرت کدام یکی را باید بروم؟ تو اگر بودی، کدامیکی را میرفتی؟
همه منتظر رسیدن پاییز بودند. منتظر اینکه برگهای نارنجی از من بریزد. از آن دختر جوان گرفته تا آن باغبان پیر، از بچههای دبستان انتهای خیابان گرفته تا شماری از گربهها و عمدۀ کلاغها و پیادهها. صبحِ اولِ پاییز دخترک آمد جلو. نزدیکتر ایستاد. آهسته تکیه داد به من. بعد هم رو به لنز گوشی اش شروع کرد به لبخند زدن. باغبان چانهاش را تکیه داده بود به بیل، بعد هم لای کفلهای آب رفتهاش را خاراند. کلاغها اما گستاختر از همه بودند. روی شاخههایم قار قار میکردند و با نفرت، به برگهای سبز من نوک میزدند. متأسفانه وضع هر سال همین است. پاییز فصل مصیبت من است. ناچار باید منتظر بمانم تا زمستان. تا آن روزی که بالاخره برف همه چیز را بپوشاند. آنوقت است که دیگر دست از سرم برمیدارند. احمقها بعد از این همه سال هنوز هم نمیفهمند که من، یک درخت تزئینی هستم
من تا حالا فکر میکردم که ما دو جور هیولا داریم هیولای سرعتی و هیولای قدرتی. حالا الان فهمیدم که یکجور هیولای دیگر هم داریم به اسم هیولای غربتی. خیلی هم هوچی است. پشت وانت میخوابد. ترک موتور مینشیند. تفلون تهِ قابلمه هایش هم رفته. زیر ناخن هایش هم همیشه قرمز است. انگار مدام دارد خاکِ رس بازی در میآورد. گنده بکِ خاک رُسه؛ این لقبش توی جمع هیولاهاست. یعنی وقتی هیولای سرعتی با سرعت به او میرسد میگوید چطوری خاک رسّه؟ یا اگر هیولای قدرتی سر راهش را بگیرد یخه اش میکند که تو خاک رسّه فکر کردی میتونی از چنگم درش بیاری؟ آنوقت میدانید هیولای غربتی چکار میکند؟ یک گوشه خودش را ولو میکند کف زمین و با ناله عربده میکشد که منِ خاک رسّه به رسِ خاکم خندیدم دِ آخه چی از جون من خاک رسّه میخواین؟ هیولای سرعتی اینجور وقتها شات آخری را سر میکشد و به سرعت از بارِ هیولاها میزند بیرون. هیولای قدرتی اما یک سکه میندازد توی جوکباکس و همانطور که دارد آبجوی لاگرش را سر میکشد تلو تلو خوران با ککیلی لب میزند که؛ بو آکشام اولورم! بنی کیمسه توتاماز..
گفت آخرش ماه را پیدا نمی کنیم نه؟ گفتم نمی دانم ماه خیلی دور است رنگش برای دنیا زیادی روشن است بعد هم اگر از آن ابرماه ها باشد محال است که بتواند یک جای خالی میان ابرهای امشب پیدا کند. گفت خواهر تو هم مرده؟ گفتم نه. گفت اینکه آدم خواهر نداشته باشد بهتر است، نمی میرد که بعدش آدم دیوانه بشود. بعد گفت حالا مطمئنی که عکس خواهرم روی ماه میافتد؟ گفتم خیالت راحت، عکس همۀ زنها روی ماه میافتد. گفت درت را بگذار، الان سده های اوّل تاریخ است این فمینیست بازی ها تازه چند هزار سال دیگر مد میشود. گفتم آهان. گفت دلت نمیخواهد لااقل این آهان را با یک جملۀ سنجیده تر جایگزینش کنی؟ گفتم چرا؟ گفت بهرحال دیالوگ های ما توی تاریخ ثبت میشود، نمیشود که همینطوری الکی الکی چرت و پرت بگویی. گفتم بی خیال، ولش کن، همین آهان گفتن هم بعدها مد میشود. کالیگولا یک قدری اخم کرد و گفت آهان. بعد هم ساکت شد. من هم ساکت شدم. غوک کوچکی میخواند. شب بود. یکی از آن شبهای رخوتیِ پاییز. دوتایی زل زده بودیم به ستارهها به ابرها. گفت ستارۀ تو کدام یکی است؟ نشانش دادم گفتم آن یکی. پخی زد زیر خنده. گفت ستاره توی آسمان است احمق! اینی که نشانش دادی چشم روباه بود. گفتم تقصیر من نیست، شب وقتی زیادی شب باشد حائل آسمان و زمینش هم گم میشود. آه کشید و گفت پس مردها چی؟ عکس ما روی ماه نمی افتد؟ گفتم افتاده، یک عکس دستهجمعی از همۀ مردها افتاده پشت ماه. گفت پس این ظلمت که سراسر دشتِ امشب را روشن کرده عکس کون مرحوم پدرم است؟ گفتم شاید. آنوقت با خشم فریاد زد تو هم منو نمیکشی، مگه نه؟ گفتم زورم به تو نمیرسد، مگر این که اطمینان بدهی که تقلا نمیکنی، زیاد هم دست و پا نزنی. گفت ولش کن، کیف مردن به همان دست و پا زدن است. با سر تأیید کردم.
به همین عبارت سوگیری شناختی نگاه کنید؟ همان اول کار لبهای شما را غنچه میکند. یک چیزی شبیه بوس کردن. بعد در ادامه بسته به روحیات یا گویش فردیِ هرکسی، میتواند موجب شود که لبهایش بیحالت یا در حالت پوزخند قرار بگیرد. برای همین است که میگویم فارسی زبان اشاره هاست و نمیشود که با یک امریکایی یا یک بریتانیاییِ نیتیو صادره از آموزشگاه های سطح شهر، در ارتباط با چهرۀ کلمات به توافق رسید
دوست دارم یک کتاب بنویسم. اسمش را هم بگذارم بوس کردن سگ در نخجیر. اما مرتضی، همه چیز همیشه همینقدر ساده نیست. مثلاً داشتم فکر میکردم که من حتی اگر بهرنگی بودم محض خاطر ارس هم که شده، ماهی کوچولوی قصه ام را سیاه نمیکردم. یک اتفاق نظری دارم درباره خودم و آن تابلوی نیمه کارۀ گوشۀ انباری، یک همیشگی در برداشت از صدای غیژ در چوبی و گنجشک های بیرون پنجره. متأسفانه یکی از فنجان ها شکست. یکی لپ پر شده و دیگری بوی ترکۀ انار میدهد. عجیب است. آدم انار را قاتی میوهها نمیکند، حتی در تابستان. حتی آن وقتی که دانِ قهوه اش فروتی باشد. شلوارم را میکشم پایین. درست تا زیر زانو. چمباتمه روی سنگ سفید. دستم را میگذارم زیر چانه و کاملاً ایرانی فکر میکنم که آه اگر ونتابلک زیر کونم درپوش نداشت، لابد حالا همه جای خانه را سوسک برداشته بود. بعد هم سیفون را میکشم. خیلی وقتها بی دلیل. بدون اینکه اصلاً چیزی از من دفع شده باشد. شاید میخواهم اطمینان پیدا کرده باشم که مکانیسم پمپ تخلیه دارد کار میکند یا شاید فقط دلم خواسته که کمی از بوی ماندگی روی سنگ را، آب با خودش بشورد و ببرد توی آبریز. کسی دو تا دستش را گذاشته کنار چشم هاش -مثل یکی که دارد از پشت پنجرۀ خانهای روشن به کوچهای تاریک نگاه میکند- با دقت دارد مرا وارسی میکند. توی قفسه ها می چیند. لیبل میزند و آرکایو میکند. ده پانزده سال دیگر اگر صبر کنم میشود نیم قرن که دستم به چین پرده نخورده. مشکلی با سوسیالیسمِ پشت شیشهها ندارم. اجازه دارند شاهد باشند. اجازه دارند که سرک بکشند. هستی و نیستی را توی دستهای مرطوبشان بگیرند و برای قطع جیبیِ هایدگر سبیل بگذارند. شرط میبندم که هیچ یک از اینها حتی یک سطرش را هم نفهمیده. راستش خودم هم نمیفهمم. هیچکسی وقتِ تورق، هستی را از نیستی تمیز نمیدهد. شباهت پیدا کرده ام به لیقه توی دوات، بنحوی بی اثرم و به طریقی اهمیت دارم. این هم لابد اثر مرکّب است. اما مرتضی، پنبه! از یکی پرسیدم که مثلاً همین پنبه تو را یاد چه میندازد؟ گفت سر بریدن. حیرت کردم که این چطور دارد توی ذهن اینها اتفاق میافتد. کل مکاشفات شده یوحنا. یکی تیغ اصلاح میگذارد لای پنبه و شبیه وقتی که عرق از گردن کسی پاک میکنند، پنبه را میکشد روی سیب گلوی آدم. گوش تا گوش سر میبرند و از شباهت حوا، با سیبی که از وسط دو نیم شده سر ذوق میآیند. اسمش را هم گذاشته اند جهان بلوکی. من که تکلیفم مشخص است. مشخصاً به اینها نمیبازم. من آدم چپاندن ام. چپاندن ستاره توی آسمان، چپاندن موش توی سوراخ، چپاندن پنبه توی گوش، توی بینی و توی دهان. ظرافت ندارم مرتضی. همه را یاد میت و غسالخانه میاندازم، یاد آن پنبه ها که توی سوراخ اجساد میکنند. دست کم اما اینجوری، فی الفور صدای خون بند میآید. اهمیت دارد که زودتر انتخاب کنیم؛ چکیدنِ باران توی سطلِ زیر سقف یا چکیدن خون توی سطل زیر سقف. راه دیگری در برابر ما نیست