گفت آخرش ماه را پیدا نمی کنیم نه؟ گفتم نمی دانم ماه خیلی دور است رنگش برای دنیا زیادی روشن است بعد هم اگر از آن ابرماه ها باشد محال است که بتواند یک جای خالی میان ابرهای امشب پیدا کند. گفت خواهر تو هم مرده؟ گفتم نه. گفت اینکه آدم خواهر نداشته باشد بهتر است، نمی میرد که بعدش آدم دیوانه بشود. بعد گفت حالا مطمئنی که عکس خواهرم روی ماه میافتد؟ گفتم خیالت راحت، عکس همۀ زنها روی ماه میافتد. گفت درت را بگذار، الان سده های اوّل تاریخ است این فمینیست بازی ها تازه چند هزار سال دیگر مد میشود. گفتم آهان. گفت دلت نمیخواهد لااقل این آهان را با یک جملۀ سنجیده تر جایگزینش کنی؟ گفتم چرا؟ گفت بهرحال دیالوگ های ما توی تاریخ ثبت میشود، نمیشود که همینطوری الکی الکی چرت و پرت بگویی. گفتم بی خیال، ولش کن، همین آهان گفتن هم بعدها مد میشود. کالیگولا یک قدری اخم کرد و گفت آهان. بعد هم ساکت شد. من هم ساکت شدم. غوک کوچکی میخواند. شب بود. یکی از آن شبهای رخوتیِ پاییز. دوتایی زل زده بودیم به ستارهها به ابرها. گفت ستارۀ تو کدام یکی است؟ نشانش دادم گفتم آن یکی. پخی زد زیر خنده. گفت ستاره توی آسمان است احمق! اینی که نشانش دادی چشم روباه بود. گفتم تقصیر من نیست، شب وقتی زیادی شب باشد حائل آسمان و زمینش هم گم میشود. آه کشید و گفت پس مردها چی؟ عکس ما روی ماه نمی افتد؟ گفتم افتاده، یک عکس دستهجمعی از همۀ مردها افتاده پشت ماه. گفت پس این ظلمت که سراسر دشتِ امشب را روشن کرده عکس کون مرحوم پدرم است؟ گفتم شاید. آنوقت با خشم فریاد زد تو هم منو نمیکشی، مگه نه؟ گفتم زورم به تو نمیرسد، مگر این که اطمینان بدهی که تقلا نمیکنی، زیاد هم دست و پا نزنی. گفت ولش کن، کیف مردن به همان دست و پا زدن است. با سر تأیید کردم.