از قدیم گفتهاند به آدم که به چیزهایی که سرش را گیج میبرد نگاه نکند. به درۀ زیر پاهایش یا وسط سیاهچاله ها یا چاک لای سینۀ زنها. رسم دنیا هم این است که آنهایی که حرف گوش میدهند و نگاه نمی کنند، یک امنیتی گیرشان میآید. یک امنیتی که گیر بقیۀ ماها نمیآید. در عوض اما آن آسودگی خاطر هم نصیبشان نمیشود. مدام به خودشان میگویند که یک رازی باید باشد توی نگاه کردن که هر که نگاه کرده، دیگر سرش گیج نرفته. هیچوقت حتی برنگشته. آنوقت ماموریت زندگی اینها هم میشود اینکه پیدایت کنند، کند و کاوت کنند. دوست دارند بفهمند چه اتفاقی میافتد وقتی که آدم نگاه میکند؟ صادقانه بگویم، ما خودمان هم هنوز نفهمیدیم چه خبر است. تنها چیزی که عوض شده این است که حالا وقتی لب پرتگاه مینشینیم و به پایین نگاه میکنیم، خنده مان میگیرد. آن وقتی هم که تن لخت و عور زنی باید مشعوف و ساکتمان کند، میزنیم زیر گریه. راستش فکر میکنم آدم وقتی ریسک میکند و نگاه میکند، با سرگیجه یکی میشود. انگار آدم خودش ته درّه هاست وسط سیاهچاله هاست، انگار چاک لای سینه زن هاست که نگاه هیز مردهای توی خیابان، دارد معذّبش میکند