۹۹ مطلب با موضوع «صحاری» ثبت شده است
امروز خیلی آیم نات هیئر دس ازنت هپنینگم، در حالیکه مجموعاً از من اینطور انتظار میرود که دست کم غالب اوقات اگه راستی مردی باید دنبالم بگردی طور باشم آن هم با لبخند پوزخندهای پیش و پسش. گندمهایی که خیسانده بودم بوی کشالۀ سگ میدهد. بانمکها اینجور وقتها اولین چیزی که به ذهنشان میرسد این است که بپرسند مگه بو کردی؟ آره سگه. حالا دیگه پیشته. بنظرم میآید که احتمالاً یک گندی زدهام. شاید زیاد خیساندمش یا شاید آن وقتی که فکر میکردم میشود نیمۀ دوم دستورالعمل پخت سمنو را فاکتور گرفت و با همان نیمۀ اولش یک سبزۀ خوب سبز کرد، حساب کتابم از اساس اشتباه بوده. تا دیشب دغدغه داشتم که نکند سبزه به سال تحویل نرسد بعد اما خودم را اینطور تسکین دادم که در نهایت هیچ اهمیتی ندارد، آخرش باید به سیزده برسد که آدم پرتش کند دور. تا آنموقع یا سبز و کشیده و قبراق میشود یا نیمۀ دوم دستورالعمل پخت سمنو را ادامه میدهم. همینها را میکنم سمنو. اسمش را هم میگذارم سمنوی عمو کوریون. بعد هم میبرم دور میدان تجریش بساط میکنم و میفروشمش. طعم مزهاش هم هیچ اهمیتی ندارد. هرچه نباشد سمنوی سلبریتی پز است. دقیقاً مثل داستان همین نقاشی آشغالیهای سهراب که توی حراج تهران میلیاردی قیمت میخورَد و فروش میرود. امسال هم ماهی قرمز میخرم مثل پارسال که خریدم و مثل همۀ هر سالی که گفتند نخرید و تر نزنید به اکوسیستم و نماد چینیها را قاتی هفت سین نکنید و خریدم. این هم بهرحال یکجور مقاومت مدنی است. سوپری سر کوچه دو تشت ماهی آورده گذاشته توی پیاده رو. دو سه تا از ماهی قرمزهایش آنقدر بزرگ است که آدم شب عید میتواند همینها را از توی تنگ بردارد بندازد توی ماهیتابه. احتمالاً از آن ماهی قرمزها باشند که یک در هزار توی تنگها به راز جاودانگی دست پیدا میکنند و دیگر هیچوقت نمیمیرند. جاودان باش ماهی قرمز زیبا اما انقدر کوفت نکن. هیچکس تپلها را دوست ندارد. بدن باید کات باشد، خصوصا اگر قرار باشد اینطوری لخت و پتی سر کوچه بایستی. دوست خوبم آقای دوجداره هم سر صبح زنگ زد که داری فلان قدر دستی بدهی؟ خیلی محترمانه گفتم نه اما توی دلم گفتم من اگر دستی داشتم برای خودم کف دستی میزدم. بنظرم این چیزی که توی دلم گفتم میتواند یکی از آن ضربالمثلهای پرفروش فارسی بشود. کنایه از اینکه اگر اوضاع بر وفق مراد بود که لااقل برای خودم یک کاری میکردم. دلارِ شب عید رسیده به شصت تومن. از آنطرف دولت دارد ربع سکه ها را با دلار صدتومنی حراج میکند. یعنی خیلی ریز دارد میگوید سال آتی اگر دیدید دلار شده صد تومن شوکه نشوید و اگر هم دیدید که هفتاد تومن است حسابی از ما ممنون باشید. ال هم میگفت ترامپ میآید و سر ترومپت را میدهد دستمان. البته به انگلیسی که میگفت قشنگتر توی دهن میچرخید اما خب، سر ترومپت خیلی وقت است که توی دهنمان است. مشکل این است که دهنمان سِر شده. مثل دهن ماهیها دائم باز است و وسط بهت و حیرت داریم نگاه میکنیم که چطوری سال به سال دریغ از پارسال؛ شده ضربالمثل پرفروشِ ما بدبختها
آمدم کافۀ خودم. یک پاتوقی است که خیلی سال است میآیم سرک میکشم و میروم. بیشتر وقتها هم همینجا مینشینم، پشت دقیقاً همین میز و کنار پنجرۀ این گوشه. پریز برقِ نزدیک ندارد. باتری لپتاپ دارد نفسهای آخرش را میکشد. قیمت کردم دیدم باید اندازۀ پولی که بالای لپتاپ داده بودم پول بدهم که باتری فیکش را بفرستند. کج دار و مریز تا میکنم با این هم. خودش درست می شود یا مثل همۀ آن چیزهایی که قرار نیست درست بشود، یکجوری بالاخره از اولویتم خارج میشود. همیشه به محض رسیدن یک نخ سیگار روشن میکردم. بعد هم که طبق معمول اسپرسو سفارش میدادم. حالا اما حتی فندک هم ندارم. یکجور عجیبی پاک و منزّه ام اینروزها. مست نمیکنم چت نیستم سیگار نمیکشم صبح ها گاهی شیر میخورم. شاید هم دارم فرشته میشوم. شاید قرار است که با بال های مومی و قچنگم دوباره پرواز کنم سمت خورشید. حتی از تصور این سرنوشت هم کونم درد میگیرد. واقعاً دیگر تاب و توان زمین خوردن ندارم. منوی این کافهای که میآیم، بیشتر از آنکه منو باشد یک بیانیه در ستایش کون گشادی و بی قیدی است. هی قیمت های جدید را برداشته با برچسب چسبانده روی قیمتهای قبلی. حتی برچسبهای قیمت قبلی را نکنده. مثل زمان بچگی ما که شلوار لباس هامان را دو سایز بزرگتر میگرفتند که زود به زود خرجمان نکنند، این هم یک قیمت پرت و پلای گزافی میزند که زود به زود زحمت چسباندن قیمت های جدید نیفتد گردنش. قهوه اش هم آشغال است. احتمالاً هنوز هم از آن گه فروشی فلّۀ توی هفت تیر میخرد. حالا هیچوقت کیفیت قهوۀ کافه ها برایم اهمیتی نداشته، این ولی دیگر رسما آب رس درست میکند میدهد دست مردم. توی منویش میلک شیک هم هست. جمع کن پیرمرد. از آن وجناتت خجالت بکش. اسم یک مشت آبمیوه و اسموتی را هم نوشته که میدانم هیچوقت هیچکدامش را ندارد. در این بیست و چند سالی که این ور آن ور کافه رفتهام نهایتاً ده پانزده بار بوده که چیزی شلوغتر از اسپرسو سفارش دادهام. لته آرت و امریکانو و هکذا. هیچ وقت اما هات چاکلت نخورده ام. یکجورهایی انگار دون شانم بوده. بنظرم اما امروز آن روزیست که یک مرد متکبر نادان آخرش تسلیم میشود و هات چاکلت هم میخورد. هوا چرا اینطوریست؟ کوچه چرا آنطوری است؟ من چرا دوباره اینجوری ام؟ از آخر سال متنفرم. همیشه همینطور بی دلیل غمگینم میکند. از آنجور غمها توی دلم میریزد که دماغ آدم را کیپ میکند و چشمهایش را تار و سینهاش را مچاله. کی حال دارد دوباره برود پایین سفارش بدهد؟ خیلی گشاد است این یارو. دو روز طول میکشد بیاید سفارش بگیرد. مگر آنکه دافی چیزی چشمش را گرفته باشد. آنوقت ببین چطور شلنگ تخته میندازد و بالا پایین میرود و دولا راست میشود. یک روزی توی یک شهری غیر از تهران، یک کافۀ داغانی میزنم. مثل همین آدم گشادی که کار ندارد کی میآید و کی میرود، یک منوی آشغال درست میکنم و قهوۀ فاسد میدهم دست مردم. صدای رادیو را بلند میکنم. روزنامۀ تاریخ گذشته و مجله جدول ها را ول میکنم روی میزها. یکجور رخوت وهن آمیزی از توی دلش بیرون میکشم که دلم خنک بشود. میدانم هم که دلم خنک نمیشود. این بیانیه های مبتذل و بیفایده دیگر به کارم نمیآید. اما از تهران میروم، قطعاً و حتماً و در اولین فرصت. مرده شور همه چیز این خراب شده را ببرد. صدی نود روزش که هوا کثافت است. دویست سال است که قرار است زلزله بیاید. زمینش که نشست کرده. آب که ندارد. اعصاب مردمش که ریدمان است. همه چیزش هم که الکی گران است. خب آخر این چه کثافتخانه ایست که خودم را اسیرش کردهام؟ باید بروم یک گوشهای یک زمین کوچکی بخرم. مرغ و خروس پرورش بدهم. سبزی و صیفی بکارم. روی تاب تلو بخورم و روی ننو ولو بشوم و قند گوشۀ نعلبکی بگذارم و اینها. یک رؤیای مبتذل و بیفایدۀ دیگر. همه چیز بلافاصله در نطفه خفه میشود. نطفه را چرا توی ادبیات فارسی خفه میکنند؟ نطفه را باید با شست فشار داد له کرد یا رویش آبلیمو ریخت یا با دستمال حوله ای از روی سطح پاکش کرد. اصطلاحات فارسی واقعاً خندهدار است. مثلاً همین که آدم میگوید دلم برایت تنگ شده. یعنی دل آدم مثل دور کمر شلوارش شده یا آن کسی که از او حرف میزند برای دلش تپل است؟ چرا خیلی راحت نمیشود که آدم بگوید دلم برایت مچاله شده؟ اینکه خندهدارتر است؟ نیست؟ چرا نمیشود که به هیچکس بگویم که چقدر دوستت دارم؟
همه اش تقصیر این کلاه کشبافت طوسی ساده ایست که میگذارم سرم. قیافهام با پسرخالۀ کلاه قرمزی مو نمیزند. آن کلاه مشکی قشنگم را معلوم نیست کجا گمش کردم. داشتم این یکی را توی آینه آسانسور روی سرم تراز میکردم که این پسرۀ واحد کناری پرید توو. کاپیتان آکنه پوریان. حوالی سی باید باشد. ظاهراً یک مقداری دیر فهمیده بلوغ یعنی چه. کل صورتش چاله و برآمدگی است. حتی میتوانم آقای نیمۀ تاریک ماه صدایش کنم. یک شاسی بلند مدل بیست هیجده اینطورها دارد که هروقت مینشیند پشت فرمانش یک جوری رخ میگیرد که انگار کاکپیت ۷۷۷ است. هربار یک کش و قوسی به خودش میدهد و آینه ای که مثلاً دیشب تنظیم کرده را صبح دوباره دو میلیمتر جابجا میکند و پشتی صندلی را اول یک سانت میدهد جلو و بعد از کمی مکث دوباره یک سانت میدهد عقب تا آمادۀ پرواز بشود. کبین کرو تیک یور سیتز خیشش ششیش ثنکیو. من شاشیدم تووی آن باک بنزینت مرد. هرچه نباشد اکتان شاش من از بنزین جایگاه های تهران که بالاتر است. بیشتر بدرد هواپیما میخورد. انقدر شعور ندارد که وقتی میآید توی یک فضای بسته که اندازۀ دوتا تابوت است یک واکنشی نشان بدهد. سلام کردم و خیلی آرام سر تکان داد. انگار مثلاً روی سرش تاج شاهنشاهی است که نگران بوده یک وقتی نکند بیافتد. لنگ تکانِ سر تو بودم والاحضرت. تو پرز توی ناف من هم نیست مفلوک. خیلی بدم میآید از اینهایی که قیافه میگیرند. یک مشت حقیر ندید بدید که تا یکی دوتا آرزوی توی لیستشان تیک میخورد خیال ورشان میدارد که آرزوی مثل آنها شدن دارد ماها را میکشد. واقعاً دیگر حوصلۀ هیچکس و هیچ چیزی را ندارم. دلم میخواست یک آسانسوری باشد که بجای دکمۀ پارکینگ، یک دکمۀ اینفینیتی داشت. آدم همین وامانده را فشار میداد و در آسانسورش تا بی نهایت باز نمیشد. همینطور فقط میرفت پایین یا حتی میرفت بالا. هیچ آدم جدیدی نمیآمد هیچ طبقه ای نمیایستاد. آدم آنقدر توی همین تکان میخورد که خوابش میبرد. گفتم اینفینیتی یاد ترینیتی افتادم. یکی از همین ترینیتی ها هم اگر توی آسانسور باشد خوب است. همین و تمام. هیچ کوفت دیگری آدم لازم ندارد. تازه میشود کلاه کشبافت طوسی ساده ام را بکشم سرش. هی روبروی آینۀ آسانسور چشمک بزند و سلفی بگیرد. هی با انگشتهایش وی نشان بدهد و زبان در بیاورد. بعد هم همین عکسها را بردارد بگذارد توی صفحه اش. آنوقت به خیلیها ثابت میشود که کلاه جدیدم آنقدرها هم که فکر میکنند جوات نیست
باورم نمیشود که این هزارمین یادداشتی است که دارم اینجا منتشر میکنم. همین خودش به تنهایی ثابت میکند که آدم میتواند سالها حرف بزند و هیچ چیز خاصی به دنیا اضافه نکند. ببع چند وقت پیش وسط حرفهایش گفته بود که تو که انقدر زیاد حرف میزنی و مینویسی که فلان. فلانش مهم نیست. همین بخشی از حرفش که گفت تو خیلی زیاد زر زده ای و آرشیوت اندازۀ کون فیل بزرگ است خیلی منقلبم کرد. مثل آن وقتی بود که حلاج را کون لخت برده بودند بالای چوب و دستش را پایش را گردنش را بریده بودند و سنگش میزدند. در این میان یکی از دوستان یک قفل کتابی برداشت و پرت کرد. حلاج گفت آخ. دوستش خیلی ریز گفت از این همه سنگ و کلوخ نیآشفتی لیکن از قفلی کتابی ناله ات به هوا خواست؟ خب معلوم است دیگر. قفل کتابی سفت تر است. نگاه کنید چی پرت میکنید سمت آدم. من به شما اطمینان میدهم که یک کسی حتی اگر در وضعیت اناالحق هم که باشد وقتی ببیند زیاد سنگش میزنند و الکی آویزانش کردهاند، یک بهانهای بالاخره پیدا میکند که بگوید آخ. متأسفانه هرچه بیشتر سعی میکنم که هزارمین یادداشتم خیلی باکلاس از آب دربیاید، بیشتر شبیه دمپایی پلاستیکیِ پارهای میشود که توی رودخانه از پایت افتاده. بیان یک چیزی دارد که بهش میگوید مالکیت معنوی. این را دارم برای شماهایی توضیح میدهم که از وبلاگ و این چیزها سر در نمیآورید و کون پرفیس و افادهتان فقط توی اسنپچت و اینستاگرام توانایی جلوس دارد. یک اسکریپتی است که میآید توی پنل کاربری به من میگوید کدام جملههایت کپی شده. یکجورهایی مثل این است که آدم دستفروش باشد و از این دستبندهای دوستی و دریم کچرزها و عود و اسماج و این آت و آشغالها گذاشته باشد جلویش و یکی بهش بگوید مشتریها که رد میشدند به کدامش بیشتر نگاه میکردند. خیلی این گزارش را دوست دارم. یکهو یک روزی میبینم یک ناشناسی رفته آرشیو فلان ماه و از آنجا فلان جمله را سوا کرده. درست مثل آن وقتی است که مشتری یک گلابی را از وسط یک مشت گلابی دیگر سوا میکند، چون بنظرش رسیدهتر و خوشمزهتر آمده. از نظر منِ فروشنده همهاش گلابی است اما واقعاً کیف دارد میبینم مشتری دارد با جنسِ جور من سر و کله میزند. یک چیز دیگری هم که فهمیدم این است که هرچه زمان جلوتر میرود، جملههای قشنگم کمتر میشود. انگار مثلاً صدمین یادداشتم خیلی خیلی بهتر از هزارمین یادداشتم بوده. شاید هم نوستالژی دارد یخه شان میکند. نمیدانم. خلاصه که از این کارها بکنید. کپی کنید بجای اسکرینشات گرفتن. اجازه بدهید بفهمم که بعضی از حرفهایم را آنقدر دوست داشتید که حاضر بودید دوباره بخوانیدش. مثل این است که برای منصور سی دی گلچین آهنگهای شاد خودش را پرت کنید. قفل کتابی پرت نکنید. انسانی نیست. ممکن است بخورد به آنجای آدم. یک جایی خواندم که آنجای حلاج را هم کنده بودند. چطور میشود کسی که آنجایش را کنده اند بگوید اناالحق؟ تمام حقیقت هرکسی دقیقاً توی آنجایش خلاصه شده. یعنی برخلاف خیلیها که معتقدند خلاصۀ روح آدم توی چشمها یا دستهای آدمهاست، من کاملاً ایمان دارم که خلاصۀ هرکسی توی شورتش است. شورتش را بکشید پایین میفهمید چندچند بوده توی زندگیش. نه. امروز روزم نیست. متأسفانه نشد که بهترین هزارمین پست جهان را برایتان بنویسم. شما اما میتوانید از طرف من خودتان را بوس کنید. هزار شب آمدم، نشستم و با شماها حرف زدم. این هرچه هست، پراهمیتتر از فشردنِ گلابیهاست
صبح ضدّ من است. مطلقاً بدرد من نمیخورد. جنب و جوش سر صبح خیابانها آن هم وقتی که شور و شوق جوانی ات را پشت سر گذاشتهای، مثل تماشای دور شدن از شهربازی از شیشۀ عقب ماشین است. مثل آن وقتیست که آخرش دختر همسایه تکیه داده به دیوار و دارد تو را توی گل کوچیک عصر تابستان ورانداز میکند و بعد یکی از توی خانه تو را محضِ امتحان تجدیدی فردا صدا میزند. صبح مضطربم میکند. باید بروم یکی از این جاهایی که همیشه شب است. نروژی غرغروی رنگ پریده ای باشم که سرش به شیشۀ ودکا گرم است. از آن مهمتر این که باید بروم سرچ کنم ببینم نروژ از آن دسته کشورهایی بود که همیشه شب است یا از آن کشورهاست که همیشه روزند؟ امیدوارم درست یادم مانده باشد. حوصله ندارم ملّیت یادداشتم را عوض کنم
یک زندانی است که آدم تویش افتاده. نه از آن زندان های پدر مادر دار سینمایی. از همین خراب شده های بی در و پیکر و سیمانی. از همینها که تا یکی میگوید اعمال شاقّه، آدم یادش میافتد. یاد غل و زنجیری که به پایش میبندند و یک بیل و تیشه ای یک کلنگی چیزی دستش میدهند که در ازای یک قوت لایموت از سر صبح تا خود غروب سنگ بشکند و جاده باز کند. نه جاده ربط دارد به آدم، نه آدم میداند ته جاده ای که جانش را دارد بالایش میگذارد کجاست، نه حبس ابدش مشمول عفو میشود، نه آن یک تکه نان کپک زده و کاسه لوبیای روزانهاش تبدیل به احسن میشود. همین است که هست. همین هم میماند. حالا یکی سر خودش را با تلویزیون زندان گرم میکند. یکی دستش کج است و لای پتوی پاره و تشک ساس زدۀ هم بندی هایش دنبال غنیمت و جاساز میگردد. یکی زیر دوش مشترک با خوشحالی صابونش را شریک میشود و توی دوش بعدی برای آدم بعدیاش تعریف میکند. یکی با تبختر راه میرود که هرچه کتاب توی کتابخانۀ زندان بوده را خوانده. یکی هم فقط دراز میکشد و زل میزند به همان یک دانه عکسی که دارد. همان که چسبانده بالای سرش. تمام روز به زن توی عکس فکر میکند. زندانی است؟ یا حالا با زندانی دیگری است؟ شاید هم عفو خورده؟ نکند فرار کرده باشد؟ آه بله! حتماً همین است! فرار کرده! معشوقه اش بیشک از آن دسته زن هاست که ته همۀ جاده ها را بلدند. اصلاً برای همین است که هنوز هم عکسش را با خودش دارد؛ چاپِ چروکِ احتمالِ رهایی. شاید هم اینطور نباشد. اما خب، یک زندانی باید این را از کجا بفهمد؟ سر و ته همه چیزش وهم است. زندانش هم وهم است. اینکه به چه ایمان داشته باشد یا به چه مشغول باشد، نه افتخار کردن دارد و نه سرافکندگی؛ اینها را هر شب، زنِ توی عکسم میگوید. من هم با خستهترین لبخند تأکید میکنم که بله. تا ابد با تو موافقم. بعد هم تن کوفته ام را روی تخت کش میاورم و چشم میبندم تا وقتی دوباره خورشید، سایۀ میله ها را بندازد روی تختم
پری یکی از دوستان قدیمی من است. خیلی قدیمی. آنقدر در تاریخ به عقب برمیگردد که پشت زمینه عکسهای خانوادگیش میتوانی سر دایناسوری که دارد توی باغشان سرک میکشد را ببینی. اخلاق درست و حسابی ندارد. یک گند اخلاقی است درست شبیه به خودم. بر و رو هم ندارد. از همان قیافههای سوسویی دارد که حالا گاهی توی تاریکی شب -مثل ستارهای دور افتاده و ناشناس- یک سوسویی هم میزده. یکی از همان صورتهای بیحالت و یخزده دارد که تفاوت مشعوفترین چهره با اندوهبارترین ارائهاش در حدّ کج شدن گوشۀ لب است. طبیعتاً آنقدرها هم باهوش نیست. آدم باهوش یک جای کار بالاخره میفهمید که نباید رفاقتش با من انقدر طول بکشد. پری دو روز پیش اعلام کرد که عاشق شده است. یک عشق پرحرارت و طوفانی که سبب شده روی ابرها راه برود. طبیعتاً قدری معذب شدم. مثل این است که یک نفری که خونش را میخوردی به تو بگوید ایدز دارد. میدانی ایدز اینطوری منتقل نمیشود، لیکن مزۀ خون زیر دندانت عوض میشود. خیلی سرسری آرزوی نیکبختی کردم. خیلی جدی لجش گرفت. بعد فهمیدم باید اولش میپرسیدم که کی هست و چی هست. عشق آدمها را عنتر منتر خودش میکند. سابق کی با هم از این حرفها داشتیم؟ تعارف و تشریفات و مرسومات داشتیم؟ لابد بعد هم توقع دارد سال تحویل را تبریک بگویم یا وقتی یک نفری توی خانوادهشان میمیرد، دستش را بگیرم و خیلی آرام بگویم آه! متأسفم عزیزم. خیلی زورم گرفت که گفت تو بعنوان رفیق وظیفه داری بیشتر اهمیت بدهی. اولاً وظیفه که ندارم. در ثانی من به سبک خودم به آدمها اهمیت میدهم. به سبک خودم هم این اهمیت دادن را بروز میدهم. خارج از روش و مسلک خودم اگر باشد، معادل دقیق ریاکاری است. نقاب زدن است. بله. ماشینسواری خوب است اما هیچکس نمیتواند از من توقع داشته باشد که به مدل و سال ماشین یا مشخصات فنی زیر کاپوتش فکر کنم. اصلاً خوشحال نیستم. کاش دایناسور سرش را گاز بگیرد
از صبح نشستهام و سر خودم را با همین دری وری ها گرم کردهام. از همین تست های شخصیت شناسی و خودشناسی و اینها. نتیجۀ آزمون اول این بود که من زئوس هستم. بعد هم توضیح داده که زئوس ها چه شکلی اند. هرچقدر هم که بیشتر توضیح داده، بیشتر معلوم شد که هیچ شباهتی به این الاغ اساطیری ندارم. یعنی آدم برود تنگ کند آن همه سؤال را جواب بدهد و آخرش دوباره مثل کنکور کارشناسی، هرچی شک بین دو گزینه بوده را کلاً غلط بزند و یک نتیجه اینجوری گیرش بیاید که هیچ -یعنی مطلقاً و ابداً هیچ- شباهت ندارد به خودش. بهرحال سنگ مفت بود و گنجشک مفت. با خودم گفتم یک تست دیگر را امتحان میکنم. شاید آخرش این یکی به من بگوید که بالاخره کی هستم چی هستم چهجوری هستم. خیلی جالب است. آدم پیش خودش میداند چه گهی است اما وقتی هورسکوپش یا تراپیستش یا تحلیل نتیجۀ آزمونش به او میگویند تو فلان گه هستی، حسابی ذوق میکند و غافلگیر میشود. انگار باورش نمی شده که خودش را میشناخته. یک قدری سبک سنگین کردم. دست آخر هم دست گذاشتم روی مایرز بریگز. آن هم چون زیاد میبینم که توی بیو -بایو یا بویی یا حالا هر تلفظی که مکدرتان نمیکند- خیلیها نوشته فلان تیپ. چرا من چهارتا حرف خودم را پیدا نکنم؟ نشستم یک ساعت تست زدم. آخرش مشخص شد که برای نمایش نتیجه باید پول بدهم. یکبار دیگر صفحه را رفرش کردم گفتم شاید نظرش عوض بشود. نشد. طبیعتاً پول هم ندادم. یاد حرف یلدا افتادم. رفتم سراغ تست هوش. دوست داشتم بدانم بهرۀ هوشیام که سابق فلان قدر بوده، حالا و اینروزها چند است؟ یک عدد برای مقایسه، بالاخره از هیچی که بهتر است -مثل داستان این آدمهای چاقی که هر صبح ناشتا میروند روی ترازو و با چند گرم تغییر، چهره هاشان شادتر یا غمگین تر می شود- یادم بود که این بار حتماً اینطوری سرچ کنم که تست هوش بعلاوۀ رایگان. یک سایت محقری بالا آمد. خیلی محقرانه شروع کردم به جواب دادن. حقیقتاً از وسط هاش دیگر کاسۀ چشمم درد گرفت. هی عکس و تصویرها بیشتر شبیه طرح و نقش باتیک میشد. شبیه گل بوته و بته جقه و اسلیمی و هکذا مدام شَلخته تر میشد و دایره ها مثل آن سکانس از ورتیگوی هیچکاک، توی کاسه چشمم چرخ میخورد. نهایتاً تصمیم گرفتم مابقی هرچه سؤال مانده را بزنم گزینۀ یک. بعد با خودم حساب کتاب کردم که چون نصف سؤالها را با مداقه جواب داده بودم، عدد نتیجۀ نهایی را ضربدر دو میکنم که بشود عیار هوش و نبوغم. بله. خوشبختانه جزو اورانگوتان ها هستم. نوشته با آموزش یک سری مهارت ها زندگیام روال میشود. یک لینک هم زیرش داده بود به مرکز مشاورۀ خودشان. یک خانوم خوشحالِ عمرا دکتری هم داشت توی عکس میخندید که چطوری اوری؟ سر خاراندم و موز پرت کردم -این هم یک اگزجرۀ سفارشی دیگر برای منتقد ناشناس عزیز- تمام این کارها را کردم و باز که ساعت را چک میکنم، می بینم هنوز سه ساعت مانده به ظهر. مرده شور صبح جمعه را ببرد و البته عصر جمعه را و همینطور کل هفته را. یک هفته است مریضم. عنقم. کلافه ام. صبح توی روشویی شاشیدم. بعد زیر دوش چرت زدم. بعد هم با حولۀ خیس دراز کشیدم کف اتاق. به شکمم نگاه کردم. به شکم گندۀ کثافتم. دوبار زیر کتری را روشن کردم. باز خاموش کردم. معلوم شد به تاوانکس حساسیت دارم. تلویزیون کوفت هم ندارد. دل و دماغ فیلم دیدن ندارم. غر ندارم. سرفه ندارم. گرسنهام اما اشتها ندارم. حالا چی خوزه؟ یک ناهار خوب. یک ناهار خوب همه چیز را برمیگرداند سر جای خودش. بلند شو مرد. بلند شو زئوس. به یک ناهار خوشمزه فکر کن. امروز هم میگذرد. این کثافت هم آخرش تمام میشود
چه چشم هایی داری تو! تماماً لؤلؤ. یک شعر قرار است بنویسم؛ مطلعش اینجوری. بعد هم برسد به دستها که چه دست هایی داری تو، قندیل های روشن عریان و بعد پایینتر بیاید تا پستان ها. یک شرح مختصری که تمام بشود با تماماً نرم. بعد هم برسد به ناف ها. ولی خب ناف ها که نداریم، فلذا یکهو میرسد به ران ها. شعر هیچ اشاره ای نمیکند به عورت. مطلقاً هیچ. توی ایران اندام تناسلی نداریم. نه توی شعر نه توی کتابها نه لای پای مجسمه ها نه زیر دامن عروسکِ دست بچهها. اساساً ایرانی جماعت در ظواهرش خیلی پلاتونیک است. همین هم طبیعتاً در ادبیاتش متجلی شده. شما بندرت در ادبیات عرفی و کلاسیک ایرانی اثری از اندام تناسلی پیدا می کنید. برداشت من از دلیل این موضوع این است که ادبیات محافظه کار فارسی سابقاً عورت را بعنوان هدف غایی لحاظ میکرد. یعنی طرف را توی شعرها میفرستاد که برود کوه بکند و روزها و سالها سر به بیابان بگذارد که تازه برسد به یک لبخند ساده از معشوق. بعد جان بکند که سالها بعدترش برسد به بغل که چند سال دیگر که گذشت با هم بروند زیر لحاف کرسی که شبی از شبهای زمستانِ چند سال بعدترش توی تاریکی نیمه شب خیلی اتفاقی آنجای معشوق را کشف کنند و خوش خوشانشان بشود و بعد از یک عمر یکنواختی، یک اتفاق ناز شونده و کیف دهنده ای هم توی زندگی راکدشان پیدا بشود. یعنی میخواهم بگویم در سابقۀ ادبیات ایران، عورت معشوق بوضوح آن بهشت موعود بود. آن پاداش همۀ سختیها بود. آن راز مگو و کنز مستور بود که اگر نیکبخت بودی شاید آخر کار دستت به آن میرسید. حالا اما که طرف تا سلام میکند بوس میکند و آن یکی تا بوس میکند دستش میرود توی شورت این یکی، زمان انتظار برای رسیدن به پاداش حتی کمتر از زمان رسیدن به سر صف نان سنگک است. فلذا شما میبینید که شعر در معنای سابقش دیگر از تک و تا افتاده. شاعر درست و حسابی معاصر هم پیدا نمیکنید که کار استعاره را درست دربیاورد. نهایت یک واصف العورتِ بنگی پیدا میکنید که متن سکس چتش را هی انتر میزنند و دو تا گیومه میاندازند تنگ کار و تمام؛ دفتر شعر جدید. من در همین لحظه و در این مکان مقدس -تقریبا در فاصلۀ چهار متری از در توالت خانۀ دوستم که اتفاقاً هواکشش هم خراب است- مرگ شعر فارسی را اعلام میکنم
حالا خوب است فقط یک ساندویچ خریده بودی. آن همه وحشی بازی و چلاندن نداشت که. علاوه بر آخ و ووی پارتنرت، آب آن کارگر معصوم را هم درآوردی. بد است دیگر. آدم میتواند با یک بطری آب معدنی یا دوتا بوس خشک و خالی هم به مرادش برسد، بشرط آنکه همین را تبدیلش نکند به دمی آب خوردن پس از بدسگال. از اینها گذشته چرا باید توی کوچه خیابان یا پشت میز ساندویچی دستتان لای پای هم باشد؟ این دیگر چه وضعی است که درست کردهاید؟ حالا سابق واقعاً کنج و خلوت کم بود. نصف جوانهای شهر نصف هفته دنبال پارتنر بودند و نصف دیگرشان دنبال خانه خالی و کلید گرفتن از دوست و رفیق. حالا اما اوضاع خیلی فرق کرده. جامعه بازتر شده. همه هم تقریباً هر چیزی را پذیرفتهاند. دولت هم که مشخصاً به فکر جوانهاست. تا جایی که تیغش بریده سعی کرده که با افزایش نرخ تورم، پدرمادرها را وا دارد که بیرون ازخانه دو شیفت سه شیفت کار کنند. به هر ترتیبی که بوده خانهها را در طول روز خالی نگه داشته. خب بروید توی خانه ای زیرزمینی پشت بامی جایی انقدر همدیگر را بمالید و بچلانید و انگشت کنید و گاز بگیرید که نفستان بالا نیاید. بنظرم این محترمانه تر است. قشنگتر است. شخصاً هیچ علاقه ندارم به اینکه صمیمیت و یا عشق را تبدیل به شوی خیابانی کنم، چه رسد به این دست شهوترانیهای پیش پاافتاده و ساده. یادم هست سابق یکی از دلخوریهای پررنگ شوید این بود که چرا هیچوقت توی خیابان نمی بوسم یا در آغوش نمیکشم یا مثلاً دستش را توی دست نمیگیرم و اینها. از آنجا که عاشق گوزن ها بود، برایش با مثال توضیح دادم که همان گوزن نر هم میرود پشت درختی لای بوتهای شاخش را میکند توی شاخ مادهاش -الان دوباره صاد میآید مینویسد گوزن ماده که شاخ ندارد؟- خلاصه که طفلک با اکراه قبول کرده بود. لابد این روزها کیفش حسابی کوک است. چون همه جای شهر بمثابۀ بوته های پرپشت جنگل است. شاخ من و شما هم ندارد. حالا میتواند با خیال راحت شاخش را بکند توی شاخ پارتنرش، چون دیگر نسل ما امل ها را از زمین برداشتهاند. چند وقت پیش داشتم به میو میگفتم که شما زنها اساساً از آن مردی خوشتان میآید که اگر بچه بود دوست داشتید مادرش باشید. بیدرنگ تئوری ام را تست کرد. خیلی زود هم نیشش باز شد. گفت آره واقعاً دوست داشتم مامانت بودم. راستش خیلی با خودم حال کردم. انگار یک دین جدید آوردهام و میو هم علی الحساب اولین پیرو مکتب من است. بنظرم این تئوری قشنگی که ارائهاش دادهام یک چکیده جامع و مرضی الطرفین از همۀ تئوریهاست. یکجورهایی مادر همه نظریات مادرمحور است. بر اساس همین جمعبندی معتقدم که رابطۀ آن دختر و پسر توی ساندویچی به هیچ جا نمیرسد. هیچ به آن دختر نمیآمد که توی ذهنش فرم کودکانۀ آن نره غول حشری را تصویر کرده باشد. از آن گذشته زنی که حتی توی ساندویچی هم چشمش سیر نشود، بعید است که بنای ماندن داشته باشد. از این قبیل مرد یا زنها هیچ خوشم نمیآید. از همینها که وقتی دارند توی خیابان با پارتنرشان راه میروند زیپ تا کیپ هر گزینۀ دیگری را هم ورانداز میکنند. بنظرم خیلی توهین آمیز است. بیشعوری محض است. طرف را برسانید خانه یا اجازه بدهید یک جایی پیاده تان کند، بعد که تنها شدید یک دل سیر به همۀ گزینه های توی خیابان نگاه کنید. این بنظرم ایرادی ندارد. یعنی میخواهم بگویم که آدم باید در کثافت بودن خودش هم قاعده داشته باشد. در ارزشها و ضدارزش هایش هم یک سری چارچوب شخصی داشته باشد. نمیدانم. شاید هم نباید داشته باشد. شاید اگر آدم بپذیرد که مثلاً کثافت است یا وفادار است یا فراموشکار است و برای اینها هیچ شرط و تبصره ای هم نگذارد، کارش راحتتر باشد. شاید اگر خودم هم سادهتر میگرفتم یا تو چند صباحی بیشتر تحمل میکردی، یک روزی آخرش من هم بالاخره کوتاه میآمدم. یک جایی شاید خط قرمزهایم رنگ میباخت. کسی چه میداند. شاید گوشۀ ساندویچی دستم را میبردم لای پایت یا توی تاریکی سینما یواشکی دستم می سرید توی یخۀ لباست. همه چیز ممکن است. هیچکس اینروزها پای هیچ چیزی نمی ایستد. من هم در نهایت یکی هستم شبیه همۀ آن یکی ها