پری یکی از دوستان قدیمی من است. خیلی قدیمی. آنقدر در تاریخ به عقب برمیگردد که پشت زمینه عکسهای خانوادگیش میتوانی سر دایناسوری که دارد توی باغشان سرک میکشد را ببینی. اخلاق درست و حسابی ندارد. یک گند اخلاقی است درست شبیه به خودم. بر و رو هم ندارد. از همان قیافههای سوسویی دارد که حالا گاهی توی تاریکی شب -مثل ستارهای دور افتاده و ناشناس- یک سوسویی هم میزده. یکی از همان صورتهای بیحالت و یخزده دارد که تفاوت مشعوفترین چهره با اندوهبارترین ارائهاش در حدّ کج شدن گوشۀ لب است. طبیعتاً آنقدرها هم باهوش نیست. آدم باهوش یک جای کار بالاخره میفهمید که نباید رفاقتش با من انقدر طول بکشد. پری دو روز پیش اعلام کرد که عاشق شده است. یک عشق پرحرارت و طوفانی که سبب شده روی ابرها راه برود. طبیعتاً قدری معذب شدم. مثل این است که یک نفری که خونش را میخوردی به تو بگوید ایدز دارد. میدانی ایدز اینطوری منتقل نمیشود، لیکن مزۀ خون زیر دندانت عوض میشود. خیلی سرسری آرزوی نیکبختی کردم. خیلی جدی لجش گرفت. بعد فهمیدم باید اولش میپرسیدم که کی هست و چی هست. عشق آدمها را عنتر منتر خودش میکند. سابق کی با هم از این حرفها داشتیم؟ تعارف و تشریفات و مرسومات داشتیم؟ لابد بعد هم توقع دارد سال تحویل را تبریک بگویم یا وقتی یک نفری توی خانوادهشان میمیرد، دستش را بگیرم و خیلی آرام بگویم آه! متأسفم عزیزم. خیلی زورم گرفت که گفت تو بعنوان رفیق وظیفه داری بیشتر اهمیت بدهی. اولاً وظیفه که ندارم. در ثانی من به سبک خودم به آدمها اهمیت میدهم. به سبک خودم هم این اهمیت دادن را بروز میدهم. خارج از روش و مسلک خودم اگر باشد، معادل دقیق ریاکاری است. نقاب زدن است. بله. ماشینسواری خوب است اما هیچکس نمیتواند از من توقع داشته باشد که به مدل و سال ماشین یا مشخصات فنی زیر کاپوتش فکر کنم. اصلاً خوشحال نیستم. کاش دایناسور سرش را گاز بگیرد