باورم نمیشود که این هزارمین یادداشتی است که دارم اینجا منتشر میکنم. همین خودش به تنهایی ثابت میکند که آدم میتواند سالها حرف بزند و هیچ چیز خاصی به دنیا اضافه نکند. ببع چند وقت پیش وسط حرفهایش گفته بود که تو که انقدر زیاد حرف میزنی و مینویسی که فلان. فلانش مهم نیست. همین بخشی از حرفش که گفت تو خیلی زیاد زر زده ای و آرشیوت اندازۀ کون فیل بزرگ است خیلی منقلبم کرد. مثل آن وقتی بود که حلاج را کون لخت برده بودند بالای چوب و دستش را پایش را گردنش را بریده بودند و سنگش میزدند. در این میان یکی از دوستان یک قفل کتابی برداشت و پرت کرد. حلاج گفت آخ. دوستش خیلی ریز گفت از این همه سنگ و کلوخ نیآشفتی لیکن از قفلی کتابی ناله ات به هوا خواست؟ خب معلوم است دیگر. قفل کتابی سفت تر است. نگاه کنید چی پرت میکنید سمت آدم. من به شما اطمینان میدهم که یک کسی حتی اگر در وضعیت اناالحق هم که باشد وقتی ببیند زیاد سنگش میزنند و الکی آویزانش کردهاند، یک بهانهای بالاخره پیدا میکند که بگوید آخ. متأسفانه هرچه بیشتر سعی میکنم که هزارمین یادداشتم خیلی باکلاس از آب دربیاید، بیشتر شبیه دمپایی پلاستیکیِ پارهای میشود که توی رودخانه از پایت افتاده. بیان یک چیزی دارد که بهش میگوید مالکیت معنوی. این را دارم برای شماهایی توضیح میدهم که از وبلاگ و این چیزها سر در نمیآورید و کون پرفیس و افادهتان فقط توی اسنپچت و اینستاگرام توانایی جلوس دارد. یک اسکریپتی است که میآید توی پنل کاربری به من میگوید کدام جملههایت کپی شده. یکجورهایی مثل این است که آدم دستفروش باشد و از این دستبندهای دوستی و دریم کچرزها و عود و اسماج و این آت و آشغالها گذاشته باشد جلویش و یکی بهش بگوید مشتریها که رد میشدند به کدامش بیشتر نگاه میکردند. خیلی این گزارش را دوست دارم. یکهو یک روزی میبینم یک ناشناسی رفته آرشیو فلان ماه و از آنجا فلان جمله را سوا کرده. درست مثل آن وقتی است که مشتری یک گلابی را از وسط یک مشت گلابی دیگر سوا میکند، چون بنظرش رسیدهتر و خوشمزهتر آمده. از نظر منِ فروشنده همهاش گلابی است اما واقعاً کیف دارد میبینم مشتری دارد با جنسِ جور من سر و کله میزند. یک چیز دیگری هم که فهمیدم این است که هرچه زمان جلوتر میرود، جملههای قشنگم کمتر میشود. انگار مثلاً صدمین یادداشتم خیلی خیلی بهتر از هزارمین یادداشتم بوده. شاید هم نوستالژی دارد یخه شان میکند. نمیدانم. خلاصه که از این کارها بکنید. کپی کنید بجای اسکرینشات گرفتن. اجازه بدهید بفهمم که بعضی از حرفهایم را آنقدر دوست داشتید که حاضر بودید دوباره بخوانیدش. مثل این است که برای منصور سی دی گلچین آهنگهای شاد خودش را پرت کنید. قفل کتابی پرت نکنید. انسانی نیست. ممکن است بخورد به آنجای آدم. یک جایی خواندم که آنجای حلاج را هم کنده بودند. چطور میشود کسی که آنجایش را کنده اند بگوید اناالحق؟ تمام حقیقت هرکسی دقیقاً توی آنجایش خلاصه شده. یعنی برخلاف خیلیها که معتقدند خلاصۀ روح آدم توی چشمها یا دستهای آدمهاست، من کاملاً ایمان دارم که خلاصۀ هرکسی توی شورتش است. شورتش را بکشید پایین میفهمید چندچند بوده توی زندگیش. نه. امروز روزم نیست. متأسفانه نشد که بهترین هزارمین پست جهان را برایتان بنویسم. شما اما میتوانید از طرف من خودتان را بوس کنید. هزار شب آمدم، نشستم و با شماها حرف زدم. این هرچه هست، پراهمیتتر از فشردنِ گلابیهاست