همه اش تقصیر این کلاه کشبافت طوسی ساده ایست که میگذارم سرم. قیافهام با پسرخالۀ کلاه قرمزی مو نمیزند. آن کلاه مشکی قشنگم را معلوم نیست کجا گمش کردم. داشتم این یکی را توی آینه آسانسور روی سرم تراز میکردم که این پسرۀ واحد کناری پرید توو. کاپیتان آکنه پوریان. حوالی سی باید باشد. ظاهراً یک مقداری دیر فهمیده بلوغ یعنی چه. کل صورتش چاله و برآمدگی است. حتی میتوانم آقای نیمۀ تاریک ماه صدایش کنم. یک شاسی بلند مدل بیست هیجده اینطورها دارد که هروقت مینشیند پشت فرمانش یک جوری رخ میگیرد که انگار کاکپیت ۷۷۷ است. هربار یک کش و قوسی به خودش میدهد و آینه ای که مثلاً دیشب تنظیم کرده را صبح دوباره دو میلیمتر جابجا میکند و پشتی صندلی را اول یک سانت میدهد جلو و بعد از کمی مکث دوباره یک سانت میدهد عقب تا آمادۀ پرواز بشود. کبین کرو تیک یور سیتز خیشش ششیش ثنکیو. من شاشیدم تووی آن باک بنزینت مرد. هرچه نباشد اکتان شاش من از بنزین جایگاه های تهران که بالاتر است. بیشتر بدرد هواپیما میخورد. انقدر شعور ندارد که وقتی میآید توی یک فضای بسته که اندازۀ دوتا تابوت است یک واکنشی نشان بدهد. سلام کردم و خیلی آرام سر تکان داد. انگار مثلاً روی سرش تاج شاهنشاهی است که نگران بوده یک وقتی نکند بیافتد. لنگ تکانِ سر تو بودم والاحضرت. تو پرز توی ناف من هم نیست مفلوک. خیلی بدم میآید از اینهایی که قیافه میگیرند. یک مشت حقیر ندید بدید که تا یکی دوتا آرزوی توی لیستشان تیک میخورد خیال ورشان میدارد که آرزوی مثل آنها شدن دارد ماها را میکشد. واقعاً دیگر حوصلۀ هیچکس و هیچ چیزی را ندارم. دلم میخواست یک آسانسوری باشد که بجای دکمۀ پارکینگ، یک دکمۀ اینفینیتی داشت. آدم همین وامانده را فشار میداد و در آسانسورش تا بی نهایت باز نمیشد. همینطور فقط میرفت پایین یا حتی میرفت بالا. هیچ آدم جدیدی نمیآمد هیچ طبقه ای نمیایستاد. آدم آنقدر توی همین تکان میخورد که خوابش میبرد. گفتم اینفینیتی یاد ترینیتی افتادم. یکی از همین ترینیتی ها هم اگر توی آسانسور باشد خوب است. همین و تمام. هیچ کوفت دیگری آدم لازم ندارد. تازه میشود کلاه کشبافت طوسی ساده ام را بکشم سرش. هی روبروی آینۀ آسانسور چشمک بزند و سلفی بگیرد. هی با انگشتهایش وی نشان بدهد و زبان در بیاورد. بعد هم همین عکسها را بردارد بگذارد توی صفحه اش. آنوقت به خیلیها ثابت میشود که کلاه جدیدم آنقدرها هم که فکر میکنند جوات نیست