یک زندانی است که آدم تویش افتاده. نه از آن زندان های پدر مادر دار سینمایی. از همین خراب شده های بی در و پیکر و سیمانی. از همینها که تا یکی میگوید اعمال شاقّه، آدم یادش میافتد. یاد غل و زنجیری که به پایش میبندند و یک بیل و تیشه ای یک کلنگی چیزی دستش میدهند که در ازای یک قوت لایموت از سر صبح تا خود غروب سنگ بشکند و جاده باز کند. نه جاده ربط دارد به آدم، نه آدم میداند ته جاده ای که جانش را دارد بالایش میگذارد کجاست، نه حبس ابدش مشمول عفو میشود، نه آن یک تکه نان کپک زده و کاسه لوبیای روزانهاش تبدیل به احسن میشود. همین است که هست. همین هم میماند. حالا یکی سر خودش را با تلویزیون زندان گرم میکند. یکی دستش کج است و لای پتوی پاره و تشک ساس زدۀ هم بندی هایش دنبال غنیمت و جاساز میگردد. یکی زیر دوش مشترک با خوشحالی صابونش را شریک میشود و توی دوش بعدی برای آدم بعدیاش تعریف میکند. یکی با تبختر راه میرود که هرچه کتاب توی کتابخانۀ زندان بوده را خوانده. یکی هم فقط دراز میکشد و زل میزند به همان یک دانه عکسی که دارد. همان که چسبانده بالای سرش. تمام روز به زن توی عکس فکر میکند. زندانی است؟ یا حالا با زندانی دیگری است؟ شاید هم عفو خورده؟ نکند فرار کرده باشد؟ آه بله! حتماً همین است! فرار کرده! معشوقه اش بیشک از آن دسته زن هاست که ته همۀ جاده ها را بلدند. اصلاً برای همین است که هنوز هم عکسش را با خودش دارد؛ چاپِ چروکِ احتمالِ رهایی. شاید هم اینطور نباشد. اما خب، یک زندانی باید این را از کجا بفهمد؟ سر و ته همه چیزش وهم است. زندانش هم وهم است. اینکه به چه ایمان داشته باشد یا به چه مشغول باشد، نه افتخار کردن دارد و نه سرافکندگی؛ اینها را هر شب، زنِ توی عکسم میگوید. من هم با خستهترین لبخند تأکید میکنم که بله. تا ابد با تو موافقم. بعد هم تن کوفته ام را روی تخت کش میاورم و چشم میبندم تا وقتی دوباره خورشید، سایۀ میله ها را بندازد روی تختم