صبح ضدّ من است. مطلقاً بدرد من نمیخورد. جنب و جوش سر صبح خیابان‌ها آن هم وقتی که شور و شوق جوانی ات را پشت سر گذاشته‌ای، مثل تماشای دور شدن از شهربازی از شیشۀ عقب ماشین است. مثل آن وقتیست که آخرش دختر همسایه تکیه داده به دیوار و دارد تو را توی گل کوچیک عصر تابستان ورانداز میکند و بعد یکی از توی خانه تو را محضِ امتحان تجدیدی فردا صدا میزند. صبح مضطربم میکند. باید بروم یکی از این جاهایی که همیشه شب است. نروژی غرغروی رنگ پریده ای باشم که سرش به شیشۀ ودکا گرم است. از آن مهمتر این که باید بروم سرچ کنم ببینم نروژ از آن دسته کشورهایی بود که همیشه شب است یا از آن کشورهاست که همیشه روزند؟ امیدوارم درست یادم مانده باشد. حوصله ندارم ملّیت یادداشتم را عوض کنم