۹۳ مطلب با موضوع «برزخ مکروه» ثبت شده است
آن که به راهِ خانه ام می خواند، سال هاست که بر نمی گردد
و زندگی من، حسرت لبخندهای توست، ورای جسارتِ با هم بودن
تو مطلقا زیبایی؛ و من مطلقا اشاره ای نمی کنم
پژواک می شوی در من، ناچار می کنی که بر توده سنگی، فریاد کرده باشم
با هیچ کس نگفتم ات، هیچ کس برای سهم بردن از این بهت، آن اندازه که لازم بود، نزدیک نبود
تمام هستی منی، غمناک اما، دوست داشتنی
غوغایی دارد، با تو از سکوت گفتن
کدام دریغ، کدام واحه بودی ای ناگهان؟
اندوه ات چمدان نمی داند، گریه نمی فهمد، تقویم سرش نمی شود
هر نخ سیگار، پانزده دقیقه عمری ست؛ که از انتظار تو کم می کنم