۹۳ مطلب با موضوع «برزخ مکروه» ثبت شده است
هر روز عصر این آسانسور است که بجای تو، آغوشش را برای من باز میکند
یاد آر که چه اندازه ژوست بود رعشۀ سرانگشتِ لغزنده ام؛ روی آن تنِ برهنۀ خواب رفته ات
آدم خودش می فهمد که کجا، بوی خداحافظی میدهد
قسم به تاریکی تهِ استکان، به پوست کشیدۀ روی ساق و به برخاستنِ کُرکِ نازکِ پشت گردن که نمیدانستم چقدر جاذبه دارد زیر آن پیراهن و فراموش کرده بودم که سیدخندان، چه قدر تاریک است
چانه روی زانو بگذارم و زیر شُرشر دوش بلرزم؟ این از مقدورات من نیست ولو اگر برایم مقدر شده باشد
در حافظۀ درخت مگر چه می مانَد جز لرزش برگ ها و مکیدن خاک؟
من تو را از شانه های نحیفت می شناختم، از دودو زدنِ مردمک هایت و استخوان ساعدی که هنگام در آغوش کشیدن؛ گوشههای پهلویم را می آزُرد
این مهلکه، بوی جان به در بردن نمی دهد
تو یه غریبه ای که آشنا بنظر میرسه، درست مثل اون آدمی که هر روز توی اتوبوس می بینی و هر صبح، دوتا ایستگاه زودتر از تو پیاده میشه
ای فرو رفته تا استخوان در غم! مرا به سینه ات بفشار، مرا به گونه ات بچسبان و با خود؛ به آغوشِ تاریکی برگردان