۹۳ مطلب با موضوع «برزخ مکروه» ثبت شده است
تو لازم بودی اما، گمان نمی بردم که تا این اندازه کافی باشی
وه که دوزخ ات، چه پرستیدنی ست
لب های تو به نامم جان می داد، لب های تو نامم را مهربان می کرد
باید از لبخند تو شعر گفت، باید از لبخند تو شهر ساخت، باید از لبخند تو حرف زد، باید از لبخند تو دیوانه شد
اندوه شاید این باشد؛ دست کشیدن روی کیبورد، بجای گرفتنِ دست هات
تعویذ بی اثرم؛ گردن آویزِ شرمسارِ زیرِ پیراهنت
تا دلم گرم می شود، مثل برف توی دلم آب می شود
گلسنگ بودی؛ وسیع وسیع وسیع اما نازک
لب می بندد، تا شهر در سکوت بمیرد
تو را می گریست؛ خیابانِ خیس