۲۳ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است
تنها فایدۀ این که آدم به چهار زبون زندۀ دنیا مسلط باشه اینه که وقتی متفقین به خاک کشورش حمله کردند، به چهار زبون مختلف التماس کنه که ترتیبشُ ندن
خب پس بذار من هم یه سوال خصوصی ازت بپرسم، شما ماتیکت قبل از این گهی که خوردی چه رنگی بود؟
ظن دارد به زن، هربار هم زیر لب تکرار میکند که ما مردها، ظن ها را درست نمی شناسیم
من فکر میکنم اگه شب اول قبر زیادی آدم رو نچلونند اونقدرها هم تنهایی و ترس اذیتم نمیکنه، حتی ممکنه بهم خوش بگذره، دارم میگم بشرط این که ملائکه الهی قول بدن کنسانتره ازم نکشن نمیترسم ازش، ضیاء میگه تو خیلی ابلهی که تو سال دوهزار و بیست و خردهای به این چیزهای احمقانه فکر میکنی، میذاشتم چهل سال دیگه فکر میکردم اوکی بود؟ یا میگفتم یکصد و هفت سال پیش اینجوری فکر میکردم فرق میکرد؟ چه ربطی به سالِ تدبّرش داره؟ بعضی چیزها مشمول مرور زمان نمیشه، بشر از آدم ابوالبشر گرفته تا من داشته شق میکرده، با استدلال تو هروقت یکی شق میکنه باید بری بهش بگی تو هنوز توو سال دوهزار و بیست و خردهای شق میکنی؟ خب احتمالاته دیگه، نیست؟ تو ابلهی اگه فکر نمیکنی که ممکنه کل تهران روی دهانۀ یک آتشفشان باشه و ما ازش خبر نداشته باشیم، اون روزی که طوفان تموم شد و سیلاب فرو نشست و نوح و یوگی و دوستان از کشتی پیاده شده بودن بنظرت کجا به گل نشستن؟ روی کوه دیگه؛ یه جایی شبیه همین تهران، حداقل من که اینجوری شنیدم، حالا اینکه بعدا گفتند تبدیل به صحرای بایر شده در مثال زیبایی که واست زدم نباید تفاوتی ایجاد کنه، اینو داشتم میگفتم وقتی روی کوه فرود اومدن اگه کس دیگه ای زنده مونده بود از خودش نمیپرسید اینا چطوری کشتی به اون عظمت رو بردند بالای کوه؟ عین سگ در نمی رفت وقتی میدید جفت جفت عقاب و ببر و سوسک و یوز ایرانی داره از دامنۀ کوه سرازیر میشه؟ همون اندازه که این عالم نستوهی که سر صبح جمعه توی رادیوی ماشین داشت با هیجان از فشار قبر حرف میزد دیوانه است ضیاء هم دیوانه است، بنظرم آدم باید همۀ احتمالات رو لحاظ کنه اون هم نه از سر احتیاط؛ اتفاقا بخاطر هیجانش، این که خیلی خطّی بگی بووم اینجا یه چیزی ترکیده، اوه زندگی کردم، آه مُردم، واه! برگ توت شدم که نشد خط روایت، اینجوری میشه داستان اسباببازیها، البته انیمیشنش رو عرض میکنم وگرنه اسباببازی که داستان نداره، باید واسش داستان بسازی؛ این مرجانه این عروسک قچنگ منه این وقتی جنگ شد تنهایی از آبادان رفت تهران این وقتی تو تهران رختخواب مخمل آبیشُ پیدا نکرد رفت سفارت این دیگه یه عروسک معروف شده این حالا اسمش باربی ئه یا حالا هر داستان دیگهای از تفنگ های آبپاش از کیت جراحی یا کاستوم اسپایدرمن
صبح با خبر مرگ شروع شد، با صدای کلاغ و خس خسِ نایلون، پوریا چیزی برایم نوشته، کتری سر رفته، زنگ زدم با صدای خوابآلود گفتم میآیم، بعد یادم آمد نمیآیم؛ برای عصر قول دادهام، دیشب یک چیز دیگر تمام شد، از عصر طول کشیده بود و عرض گرفته بود، قدمتِ منزّه ارتباط فروریخته بود؛ کانکلوژن، سبحان میگوید میتوانی ادامه بدهی، ادامه دادن؟ این دیگر چه جور خبطیست؟ با کدامشان حرف میزنم که نمیزنند و از کدامشان میشنوم که نمیشنوند؟ همه چیز ریخته توی هم؛ بدون رومیزی، بدون کاسۀ سوپ روی پیش دستی روی بشقاب، بدون قاشق سمت راست کارد و چنگال سمت چپ، بدون دستمال سفره و امتناع از غذای چرب، همه چیز ریخته توی هم و آدم یکهو میفهمد که دیگر آداب سرش نمی شود؛ برنج را میکشد توی ظرف، خورشت را میکِشد روی برنج، ماست را میریزد روی خورشت و آن گوشۀ خالیِ بشقاب را با سالاد پر می کند؛ ادامه دادن تفریق و غرق شدن، صبح دوباره چشمهایم غمگین بود، آنقدر غمگین که وقتی توی آینه نگاه کردم خودم هم گریهام گرفت، چرا تمام نمیشود همه چیز؟ چرا تمام میشود هر چیز؟ چرا تکلیف آدم با آینه ها مشخص نیست؟ حضور کش می آید کش می آید و یک جا مثل کش بر میگردد توی چشم خودت، چرا باید او را کشت؟ چطور میشود وسط مرگ کسی به قیمت چای کیسهای فکر کنم و سرِ حوصله با قاشق، چای بریزم توی قوری؟ همه چیز دم کشیده، همه چیز دم کرده؛ مثل بشقابِ شلختۀ پیرمردها حال آدم را بهم میزند، علی عکس فرستاده بود، گفت اینجا به یادت بودم، خواستم بنویسم بگو تمامش کنند، خسته ام سرتاپا خستهام خیلی زیاد خسته ام، منصرف شدم، نوشتم زاویه دارم علیالحساب دست از دعا بکشد و تمامش کردم، سارمن نشسته بود، عکس ها را میدید، گفت روت کانال کرده، بعد دهنش را باز کرد و گفت آ، تا ته حلقش را دیدم؛ تا تهِ حلقِ کسی که بیست سال است میشناسم، بعد مثل کسی که روی یونیت برای حرف زدن تقلّا میکند با همان دهان باز پرسید چه مرگته؟ دلم میخواهد گریه کنم، دلم میخواهد هوار بکشم، دلم میخواهد تسلیم بشوم، کف دستهایم را ببرم بالا و اجازه بدهم که گلوله سینهام صورتم و چشمهایم را بشکافد، بعد یادم آمد نمیتوانم؛ برای عصر قول دادهام
نفهمیدم چرا باید یکی مثل من را با یکی مثل این آدم مقایسه کنند؟ این آدم خیلی زور بزند بتواند تصادفا با من از یک ایستگاه مترو بیرون بیاید، دستپاچه دست روی شانهام بگذارد لبخند بزند و با لب و لوچهای آویزان برای سیگارش فندک بخواهد، بعد همانطور دیلاق و لش راه بیافتد پیِ چاکها و پسِ بوتها، تخس و مبتذل خودش را پرت کند وسط مهمانی یا سردرِ ویلای اجارهای بایستد و خودش را توی لنزها ثبت کند، در بهینهترین حالت عَرضهاش شاید بتواند یک کولۀ انتحاری را توی جمع منفجر کند یا توی کلاهخود جنگیاش آس پیک بگذارد، کجای این تیربارچی شبیه من است؟ من به آن بعلاوۀ توی دوربین عادت دارم؛ به بوی تند و کوتاه باروت و به عکسی که توی جیب جلیقهام گذاشتهام، در کمینهترین حالتش، آن تکتیرانداز کارکشتهای بودهام که برای سرش جایزه میگذاشتند، از خانِ این لوله اگر گلوله شلیک شود نه برای خوشایند چکمهپوشهاست نه مترادفِ آسیب جانبی، من به قصد کشت میزنم؛ به قصد زمینگیر کردن و این را آن گردنِ خونمرده؛ خوب می فهمد
داشتم توی هوروسکوپ میچرخیدم رسیدم به طالع بینی مردهای متولدِ ماه تولد خودم، همان اولش نوشته بود که خیلی لاشی هستید، خیلی موافق بودم و دقت در ارزیابی و صحت نتیجهگیریاش تیک خورد، بعد گفته بود کودکی سختی دارند تلاطم در نوجوانی دارند و در جوانی ناگهان ابواب رحمت به رویشان باز می شود و امورشان فراخ و ماتحتشان فراخ تر میشود بعد اما وقتی به میانسالی میرسند یاد چیزهایی که در زندگی به آن ریدهاند میافتند و حالشان را میگیرد، بعد دیدم که در میانسالی دقیقا دارم یاد چیزهایی که به آن ریدهام میافتم و تیک دومش هم خورد، آخرش هم نوشته بود که سالهای پایانی عمرشان را در آرامش میگذرانند و هشیوار به حفرۀ تنگِ قبر میافتند، بنظرم خواندن این چرت و پرتها برای سوی چشم و صحت گوارش و سلامت عقل و بیضه ها خوب است، آدم لازم نیست به همه چیز مستدل و علمی نگاه کند و دنبال کُنه و حقیقت امور باشد آن هم وقتی که یک سری چیزهای کسشر در دنیا وجود دارد که انقدر درست و دقیق دارد تیک میخورد و حال آدم را از اینکه میفهمد آخرش چه به سرش میآید خوب میکند، بعد رفتم نگاه کردم روابط مردِ متولد ماه خودم با زنهای متولد ماههای دیگر چطوریست، البته یادم هست قبلا هم یکبار این جور چیزها را خوانده بودم با این حال دوباره خواندم و دوباره تیک خورد و حسابی کیفور شدم، آفرین هوروسکوپ! تو خیلی خوبی! اصلا اگر عینک فریمگربهایِ دورمشکی داشتی و وقتی پا روی پا مینداختی باسن گردت از دور شبیه هذلولی میشد؛ حتما میآمدم نوبت میگرفتم و هفتهای یکبار روح و روان بیمارم را به دست و دهان توانای تو میسپردم، با این همه زندگی به من یاد داده که همه چیز فقط مکتوبش خوب است و وقتی کار به شفاهی شدن به محاوره و کلام میکشد باید فاتحۀ آن چیز را خواند، همین است که شما صدبار بروید به زن یا مردِ متولدِ ماهی که با ماه تولد شما جور است بگویید دوستت دارم؛ میگوید آها یا میگوید اوهوم یا میگوید من هم همینطور یا میگوید اوخی عجیجم و تمام میشود میرود اما کافیست چهارخط حرفِ گوگولی مگولی را بعنوان شعر روی یک تکّه کاغذ بدهید دستش، صد سال هم بگذرد ته کیفش لای کتابش یا توی جعبه کفشِ زیر تختش میماند، بعد حریصتر شدم رفتم طالعبینی متولدین سال تولدم را هم خواندم، آدم توی سنّ و سال من نباید حرص بزند؛ چه در تعدّد انزال باشد چه در مصاحبت با افراد چه در بدست آوردن وجه نقد و چه در خواندن کتاب و فال؛ تقریبا همه چیزش از بیخ غلط بود، یعنی اگر یک مسابقهای ترتیب میدادم که هرکس برعکستر و غلطتر و دریوریتر پیشبینیام کند برنده خواهد شد؛ قطعا فالِ سالِ تولد میتوانست جایزه را از آنِ خود کند، همانجا با ناامیدی گفتم شاشیدم توی عینک گربهایِ دور مشکیات و تب مرورگر را بستم، متاسفانه هیچ کسی یا هیچ چیزی کتبا و یا شفاها نمیتواند آدمها را در مقیاسی بزرگتر از روز و یا نهایتا ماه بسنجد و این تازه خوشبینانهترین حالتش است، خیلیها حتی زورشان به هفته و ساعت هم نمیرسد، نهایتش میتوانند بفهمند که اگر هارهار خندیدی خوشحالی و اگر زار زار گریستی غمگینی، بعد هم عینک مشکیشان را با انگشت به حدفاصل ابروهایشان فشار میدهند و زیر نور آباژور، روی دفترچهای که توی دستشان است مینویسند هذلولی
همه منتظر بودیم که سر برسد، چکیدۀ اظهارات جمع این بود که خیلی کیوت است، خیلی موفق است، خیلی کاریزما دارد و یک چندتا خیلیِ دیگر هم عین پیرسینگ بسته بودند به نافش، هرجور توی ذهنم حساب کتاب کرده بودم دیدم نمیشود آدم هم مثل بچه گربهها ملوس باشد و هم مثل گشتاپو ترسناک، یکی این وسط دارد راستش را نمیگوید یا شاید هم چند نفر این وسط در فرایند مشاهده دچار نقص فنی شدهاند، هرچه بود کنجکاو بودم ببینم این سیمینساقِ دژمکُش کیست که عالم همه دیوانۀ اوست، حواسم بود دیدم آدمِ اول آدامس جویدۀ قبلی را دور انداخت و یک تازهترش را برداشت گذاشت توی دهنش، آدمِ دومی هم توی لنز سلفی زلفش را بهم ریخت و موی بیرون زدۀ دماغش را با پشتِ انگشت بالا فرستاد، آدمِ سومی هم لش کرده بود؛ زیربغل انداخته بود روی پشتی صندلی و با آن دست دیگرش داشت اکسپلورر اینستاگرامش را بالا پایین میکرد، آدمِ چهارم را هم نمیشناختم، بعد یواشکی یک عکس از جمع گرفتم و برای سارمن فرستادم که جوک برای خندیدن و آدم برای مسخره کردن داشته باشیم، آدم ها عادت دارند وقتی در انتظار چیزی هستند از تمام چیزهایی که در جریان است دست بکشند، هیچ کس حرف نمیزد و اگر میزد گفتگو به درازا نمیکشید، منتظر و کنجکاو چانهام را گذاشتم روی میز، چند دقیقه بعد سر رسید؛ با کسی که پیشاپیش او قدم برمیداشت، یک مقدار خجالتی بنظر میرسید، آن قدرها که میگفتند کیوت نبود، یعنی در آن حدّی کیوت بود که آدم وقتی عکس برادرزادۀ رفیقش را میبیند توی رودربایستی میگوید آخی چه ناز؛ در همین حد، چهرهاش اما جان داشت؛ طراوت جوانی و قدری رازآلودگی، روی هم رفته بیشتر از آن که به کلئوپاترا شبیه باشد به پاندورا میزد، بعد دیدم همه دارند به آن یکی که اول از راه رسیده بود سلام میکنند و دست میدهند، پس اشتباه گرفته بودم؛ این کیوت نبود و آن یکی بود، کیوتِ کاریزماتیکشان یک کاسه ماستِ همزده بنظر میرسید، شاید یکی دوسالی بزرگتراز پاندورا و با اعتماد بنفسی بمراتب بیشتر، صندلیها با هیجان روی زمین کشیده میشد، تلقتلق به لبۀ میز و پایۀ صندلیهای دیگر میخورد و این مجسمۀ سرتاپاتراشیده و ژلآگین و استخوانی هم عین عصای موسی وسط نیل میخورد و دریای مشتاقان اوسکلش را میشکافت و پیش میرفت، آخرش هم رفت روی آن صندلی زیر نور لامپ زردی نشست که درون حبابی سیاه احاطه شده بود، یک نفر یک حرکتی توی یک کافهای میزند بعد تا سالهای سال هرجا میروی همه دقیقا همان کار را تکرار میکنند، این قابلمههای سیاهی که بجای آویز میگذارند و آن لوله های انتقال نفتی که روی سقف کافه میزنند آن قدر همهگیر شده که آدم ترجیح میدهد بجای کافه برود توی بازداشتگاه یا کارخانۀ فولاد بنشیند، در این اثنا خانمِ شای هم عین لشگر مغروقِ فرعون برای نشستن دست و پا میزد، با پا یک صندلی از میز کناری جلو کشیدم و با کف دست به کفی صندلی زدم و اشاره کردم که بنشیند، این همان حرکتیست که نسل جوانتر با سگ و گربهاش میکند و برای جنتلمن بودن لازم بود که بیست سال در تاریخ به عقب برمیگشتیم، با قدری تردید و میزان مشهودی از خشم روی صندلی نشست و تشکر نکرد، ماستِ سِون آن سر میز شروع کرده بود به گپ زدن و آدمِ سوم سرش را از گوشی آورده بود بیرون، یک نگاه به خانم شای انداختم که از قضا چای سفارش داده بود؛ کم ریسک، خنثی، آمادۀ انتقال به سفارش قبلی یا بعدی، هی زیر میز کف دست کوچکش را روی دست دیگرش میگذاشت و قدری می فشرد و رها میکرد، نسل بدبختی دارد پشت سر ما میآید؛ نسلی که حتی برای بدبختیهایش هم شواهدِ کافی پیدا نمیکند، دلم سوخت، به سیاق خودم بیهوا اسمش را پرسیدم، گفت مثلا شای هستم، قدری جا خورده بود و در عین حال کنجکاو و مستاصل هم بود؛ درست مثل وقتی که یک نفر گیرِ قاتلی سریالی بیافتد و همانجا بفهمد که قاتلش همان زودیاک مشهور و ناشناخته است، بعد چندتا سوال عجیب و غریب دیگر هم پرسیدم که هیچ کدام به آن یکی ربطی نداشت، دقت کردهام دیدهام وقتی سیستمام را روی اتوپایلوت میگذارم همیشه از واندرلند و سوراخ خرگوشِ آلیس سر در میاورد، بهترین حالت پروازِ من، فلایت مود گوشیست. قدری آهان و اوهوم کردم و بیشتر از آن که گوش کنم چه میگوید سعی کردم به حرف زدن وادارش کنم، آدمِ دوم که همیشه عادت دارد نفر سوم مکالمات باشد سرش را آورد وسط حرفها و شروع کرد به بُر زدن دست و برگرداندنِ ورق، با آدم اول در درستترین زمان ممکن بلند شدیم و از کافه بیرون رفتیم و بقول خودش ممنوعه کشیدیم، آدمِ اول دوست دارد که حتی در انتخاب کلماتش هم مرموز و هنجارشکن جلوه کند با این حال غایتِ فرم ژیگولش آدم را به زحمت یاد پاپیون میاندازد، از پشت شیشه دیدم شای دارد سفارش بعد از چای میدهد و لبخندش کاملا سرخ و دهانش کاملا باز است و آدمِ دوم هم نشسته روی صندلی من، شعف این جاکشی معنوی در رگهایم جاری شد و قدری احساس سرخوشی کردم، عادت دارم وقتی میبینم یک آدمی توی یک جمعی گوشه افتاده، منزوی شده یا کسی به شوخی هایش نمیخندد مداخله میکنم و یخ داستان را با مشت با چکش یا با لگد میشکنم؛ این جزو آن معدود چیزهاییست که توی جمعها هنوز هم مشعوفم میکند، به آسمان نگاه کردم که صاف و یکدست آبی بود با چند تکّه ابری که عینِ فوم آماتورِ شیر، پرحجم و کم دوام شده بودند و به زمین که با یک لایه بارانِ از قبل باریده پوشانده شده بود و شبیه میزی چوبی شده بود که تازه به آن آستر زده باشند، آدمِ اول که از سکوت بیشتر از تابوهایش میترسد گفت: قرار است تا شب باران ببارد، چیزی نگفتم و اجازه دادم که معذّب بماند، شای هم دیگر نگاهش را از آن مجسمۀ فومی برداشته بود، داشت با همان چیزی که بود خوش میگذراند، متعلّق و دستپاچه نبود، زنده بود؛ دستکم برای دقایقی کوتاه، این نسل جدید باید یاد بگیرد که ذره ذره خوش باشد و خوشی کند، تکهتکههای خوشبختیِ مقدور را جمع کند، هر روز هر عصر هر هفته یک جایی یک چیز کوچکی یک دلخوشیِ ریزی پیدا کند و نفس تازه کند، این جریانی که دارد همه چیز را در دنیا به یک مسابقۀ بزرگ همگانی بدل میکند و همه را به سمت ابَرانسان شدن سوق میدهد؛ در آینده رُس اینها را خواهد کشید، این طفلکیها باید معمولی بودن را هیچ چیزی نشدن را هم یاد بگیرند، باید وسط آپدیتها و آپگریدهایشان احتمالِ بلواسکرین شدن را هم لحاظ کنند، احتمالا قطعیت آن چیزیست که نسل بعد از ما را ویران خواهد کرد، البته آنقدرها نگران شایها و ماستها و نسلی که بعد از ما میآید نیستم؛ بیشتر نگران خودم و رفقایم هستم که چطور تمام این سالهای زیر یوغ، همیشه در گروِ احتمالات بودیم؛ احتمال کاهش تورم احتمال جاری شدن سیل احتمال توافق هسته ای احتمال بوسۀ بعد از مهمانی احتمال مرگ با الکل صنعتی و احتمال کمِ خوشبختی
من هیچ وقت فکر نمی کردم که از خوردن مورچه عصبانی بشوم چون هیچ وقت تصور نمی کردم که روزی قرار باشد مورچه بخورم، طبیعی است که آدم از چیزی که فکر میکند اتفاق نمیافتد عصبانی هم نشود، موضوع دیگر این است که من عاشق مورچههای خانگی هستم، یعنی نه همۀ آن مورچههای بالدار و درشتجثّه یا قرمز و جنگلی و امثالهم، منظورم همین مورچههای مظلومِ توی آشپزخانه است که یک تکّه نان را با کون گرد و سیاهشان می کشند یا یک دانه برنج را می گذارند روی سرشان و راه میروند، در حقیقت تنها جانوری که میتوانم بعنوان پت تحمل کنم همین مورچهها هستند، میتوانم بنشینم نگاه کنم چطوری وقتی به هم میرسند روبوسی میکنند و کلّههای کوچک و احمقشان را با سیم به هم وصل میکنند و آدرسِ آذوقه میگیرند، میتوانم نگاه کنم که چقدر به بوی ردّ شاشِ رفیقشان اعتماد میکنند و وقتِ برگشتن به خانه برای بقیۀ رفقایشان ردّ بو جا میگذارند، میتوانم ساعتها با دنبال کردن یک مورچه سرگرم و شاد بمانم، بنظرم خصلت خوب مورچهها این است که کاری ندارند چندتایشان از خانه بیرون رفته یا چندتایشان اصلا به خانه برنگشته، اصل؛ ملکه است و بقاء، یک جورهایی شبیه اصل ولایت فقیه خودمان است با این فرق که دیگر سردار و سرلشگر نداریم، همه توی این داستان مردِ خانه سربازِ لانه و پت محبوب من هستند، متاسفانه برای من مقدور نیست که روایت یک حادثۀ بی اهمیت را الکی با مسایل عالیِ نظام قاتی نکنم، داشتم میگفتم که عصبانی شدم، چون چند ماه است که اصلا مورچه نداشتیم، غیرمنتظره بود، یعنی میتوانست چای خشک یا فلفل سیاه یا پوستۀ جداشدۀ چرم هدفونام باشد اما ترش بود، من حیوان خانگی خودم را در یک بعدازظهر تعطیل خورده بودم و دلم میخواست وسط عصبانی شدن گریه کنم، این زور دارد که آدم نزدیک به چهل سال زندگی کند و پایش را روی هیچ مورچهای نگذارد یا هربار یک تکّه کاغذ بردارد که مورچۀ سرگردان را بیندازد توی باغچه اما آخرش ناغافل، بجای اینکه طبق توصیۀ برایان تریسی قورباغهاش را قورت بدهد؛ اشتباهی مورچهاش را ببلعد
چهارشنبه ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۱
در حافظۀ درخت مگر چه می مانَد جز لرزش برگ ها و مکیدن خاک؟