سنگ، سارم می کرد
عصرها میان نفرت جلجتا
به خاک سرد تنت
-دست می کشیدم
هفتاد از یک صد
ده تن از هفتاد
چشم هایم را
از صلیب منظره می آویختند
چشم انداز، زکات نداشت
و روایات من تا غروب
عصای دست هاشان را
مار نکرده بود
من بارها زنی را
چون چهارپارۀ ابراهیم
در ارتفاعِ مشکوکِ پیوستن
-کشتم
و هفت گاو فربه
هفت خرمن پوسیده را بلعیدند
و نیل
نیل پراکنده
هرگز
برای لکنت من
- آغوش وا نکرد
خواب بودم، سارگینا میرقصید، محال بود بتوانم طناب را دوباره پایین بکشم، عصر بخیر استاد، دوباره چه تصمیمی گرفتهاید؟ خیال دارید باز هم از کلودیا بنویسید؟ نه، دیگر نه، دیگر در توانم نیست، دیگر به سیرک به نوازنده ها راضی نمی شوم، می روم همان جا زیر میز، درست همان جا تمام اش میکنم؛ خداحافظ کلودیا، خداحافظ کلودیای مغمومِ من
گاهی خودم را با صدای بلند گوش می کنم، گاهی می روم روی دیوار، از ورامینِ دامنت می افتم، مادرم زنگ می زند که دست، از سر گربه ها بردار، می خندم می گویم گربه بازی توی خون من است، زن خوبی ست، ناچار همسر خوبی بوده، نفرین می کند و از ارتفاع کودکیِ درخت می اندازدم، امروز خروس طولانی را کُشتم، بِسمل دستم را بردم توی جوی، توی شطّ تنش شستم، من با سقوط برگ ها میمیرم؛ من با فرو ریختن دیوارها، دلزده ام، تنهاتر از قاصدک های بی مقصد، خسته ام، خسته تر از تنِ تاریک فانوس، نمی فهمی ام نمی پرسی ام نمی آیی ام
برای من که تمام نهنگ هایم به ساحل زدند، از دریا نگو
یه آهنگی هم داره گیتی؛ اگه تو نیای.. یادمه اون سال ها روی کاست داشتمش، از آقاجون کش رفته بودم، کاست قرآن بود؛ هردو طرف عبدالباسط، من اگه کش نمیرفتمش، یه گوشه فقط خاک میخورد. بابام فهمیده بود، زورکی اخم کرده بود که میدونی اگه آقاجونت بفهمه چه بلوایی میشه؟ بعدش طاقت نیاورده بود و زده بود زیر خنده، کاستُ ورداشتم بردمش خونۀ رفیقم، فامیلیش ساکت بود، اسم خودش رو یادم نیست اما باباش اونقدری شهید بود که اسمشُ بذارن روی کوچه مون؛ کوچه ساکت. خاله اش از اون ضبط دوکاسته ها داشت، خلاف بود، اون دوره ها خلاف ها اونایی بودن که عصرا میرفتن دریا، سیاوش شمس گوش می کردن و پیکان شرابی سوار می شدن، کاستُ دادم خاله اش گفتم یه طرفشُ پر کن برام، پرسیده بود خواهرت چطوره جواب نداده بودم، واسم یه طرف کاست رو پر کرد و گفت به خواهرت سلام برسون، بعدش هم لپمُ کشید، منم یجوری زدم پشت دستش که مادر ساکت تا یه هفته نذاشت که با بچه هاش، عصرها توو کوچه بدوییم. مرگ آقاجون تلخ تر از کِش رفتن بود، با پیرهن مشکی، اون یکی طرف گیتی رو میذاشتم، اذا الشمسُ کّورت میگفت و گریه می کردم، بابام اخماشو وا کرده بود اون روزا، بعدش طاقت نیاورده بود و زده بود زیر گریه، این ها رو نگفتم که بگم دلم واسه آقاجون تنگ شده، واسه اخم های بابام یا واسه ساکت و کوچه اش، این ها رو گفتم که بگم هنوز هم گاهی عصرها، سرچ می کنم دانلود گیتی، اگه تو نیای، کیفیت پایینش لطفا..
رُل ما عامدانه عوض شده، آن که باید می گریست؛ چندین پرده گریانده
بزرگ تر از، جان به لب رسیدن شده ای
زن ها یا به طرز احمقانه ای زیرک اند، یا به طرز زیرکانه ای احمق
پرنده می گوید، مرد غمگینی از درخت افتاده، باورش می شود درخت، از پرنده می افتد
تو نیمرخت از تمام رخت دوست داشتنی تره، اوهوم، اوهوم؟! خوشت اومد قربونت برم؟! نه، پس چی؟ خب این قاعده ایه که در مورد همه چیز صدق می کنه، در مورد من چی؟ تو که آدمِ روبرو نیستی، تو آدمِ کنارش نشستنی، آدمِ سر رو شونش گذاشتن، لایک! دوستش داشتم! دوستت دارم کثافت! این دوست داشتنتُ یادت بمونه بعدها، بعدها؟! یه روزی یه جایی که انکارش کرده باشی، تو همیشه منتظر فاجعه ای عزیزم! تو آدمِ منتظرِ فاجعه نشستنی.. ها هاها، این یکی رو تو یادم بنداز، بعدها؟! اوهوم .. بعدها ..