دوست داشتنت، خنکای شب تابستان است؛ بیهوده و بی سرانجام و دلپذیر
تو بیهوده تر از شگفتی، کنار من ایستاده ای. من غمگینتر از ایستادن، کنار تو راه میروم
من اتفاقا تصورم اینه که آدم های گه ابدا مهم نبودن و نیستند، اون چیزی که التیام پیدا نمیکنه تصور درونی آدم، از امکان گه نبودن آدم هاست، یعنی احساس میکنم میخوام اینُ بگم که آدم، مرثیه اش مال خودشه نه مال ایده آل های با یا بی کیفیتِ نفیسش
می رود می نشیند روی نیمکت، درخت را نشانم می دهد، کلاغ را نشانم می دهد، می گوید آفتاب اینجاست، سایه آن طرفی ست، بچه ها را نشانم می دهد، تاکسی ها را نشانم میدهد، آدرس ها را از بَر است، جای آفتاب را ساعت کلاس آواز را از بَر است، کمی بعد راه می افتد، حرف نمی زند، نمی نشیند، راه رفتن را هم از بَر است، بی گفتن میشوم برای درخت، یادم می رود حرف هام، سوار می شود، می روم، می رویم، می رود
از خواب تلخ من بلند شو، ای خوب خواب های من
یه چیز قشنگ بگو، جمله؟ نه، کلمه؟ کلمۀ قشنگ که نداریم، داریم، چی مثلا؟ سکسکه، سکسکه قشنگه؟! آره، چرا؟ چون حالتش توو صورتشه، ها؟ یعنی هردفعه که استفاده اش میکنی حس سکسکه دست میده بهت، خب این چیش قشنگه؟ قشنگ تر از این که حالت هرچیز توو صورتش باشه چیه؟ این که صورت هر چیز توو حالتش باشه، نفهمیدم منظورتو؟ ادای حرف زدنتُ در اووردم کسخل، چرا؟ دلم خواست! اصلنم حرفتُ قبول ندارم، الان مثلا خسته، اینم حالتش توو صورتشه، اما قشنگ نیست، خودش که نه وضوحِ اثرش قشنگه، حالا نمیشه به جای این چرت و پرت ها یه چیز قشنگ بگی عزیزم؟ شعر؟ شعر هم خوبه، واسه چی میخوای؟ واسه کپشن اینستا، کدوم عکست؟ همینی که امیر گرفت خودمُ کراپ کردم از توش، بنویس.. صورت هر چیز تو حالتشه.. هاها ها! لایک!
امروز را به ستون تسلیت روزنامه ها، تکیه می کنم
کسل ام، مثل جمعه ای که خواب بمونیش
برای من که در چرخۀ بعدی، فنجان می شدم، کمی چای ریخته بود
از ما نیست، لختی اندیشید و اضافه کرد؛ کسی که با ما نیست