همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

01:54

یه فانتزی کسشعری هم داشتم به اسم هَمْ بستنی، داستانش هم از این قرار بود که من یه بار توی یکی از همین شبکه های آی آر آی بی رسیده بودم به ته یه فیلم، یعنی مثلا بیرون بودم، برگشته بودم خونه، دیدم کانال دو داره نشونش میده، دو تا پیرمرد بودن یکی واستاده بود رو به دریا، اون یکی چند لحظه بعدش با بستنی برگشته بود، یادم نیست کلاه سرشون بود یا نه، تردید دارم که کوریونِ اون روزها عرضۀ کلاه گذاشتن سر فانتزی هاشُ داشته یا نه، اما بهرحال توی همون فانتزی کاری کردم که دومیه یه بستنی بده دست اولیه و بعدش خودش هم وایسته و زل بزنه به تماشای دریا، بعد به اینجای روایت که می رسیدم می گفتم هی رفقا، همین بود، یه فین اومد ته فیلم و تمام، در هر صورت کوریونِ اون روزها دلش می خواست ژانر فانتزیش هم هنری باشه، همین فینِ ساده باعث میشد فانتزی ایتالیایی بشه، شاید هم فرانسوی؛حالا بعدا که رفتم کلاس زبان، میام ادیتش میکنم کشور فانتزیمُ، خب این اتفاق هیچ وقت نیفتاد، یعنی اصلا همچین فیلمی رو هیچ وقت هیشکی نساخت، یعنی کلا خاک تو سر کسی که یه فیلمی بسازه که تهشو با دوتا پیرمردِ بستنی خور تموم کنه اما خب، شما برو یه زِد سون زِد سیکس زد فایو زد فور زد سه زد دو زد یک آتش بگیر دستت؛ یکی یه بار از هر کی که بیشتر از سه بار منو دیده بپرس، بگو فانتزیِ هم بستنی کوریون چی بود؟ عین همین فینُ تحویلت میدن، بعضیاشون حتی یه نقد هم واسش نوشتن، احتمالا با جملۀ "این فیلم را باید دید" شروع کردن؛ فیلمی دربارۀ دو آدمِ به ته رسیدۀ از حرف افتاده، که گرمای استبداد همچون شرجیِ ساحل، بستنیِ رویاهای آنان را آب می کرد، یه عده دیگه اما خندیدن، حتی همون موقع ها هم خندیدن، همون دوره ها که جوری این تخیلُ با آب و تاب و جدی و بی لبخند تعریف می کردم که خودم هم باورم شده بود، درست همون دوره ها بود که فهمیدم هم بستنی نداره آدم، قرار نیست کسی بستنی بیاره واست، بستنی ایتالیایی فرانسوی هم نه، از همین فالوده بستنی آبمیوه آشغالی ها،یهو دلخور شدم، اصلا گلبرگِ صورتی احساسم ریخت، یه کاسبرگ موند ازم با یه ساقه زیرش، شدم عین چوب کبریت؛ شدم عین خودم، نشستم سه سال تمام بستنی خوردم، بستنی خوردن از گه خوردن هم سخت تره برام، یعنی متنفرم از بستنی، واسم مثل لیس زدنِ پشت گردنِ اردوغانه، با این همه کوتاه نیومدم، هرجا شد بستنی خوردم، هر روز بستنی خوردم، جلوی پارک ملت، تهِ کوچه سایه، دمِ باغ فردوس، وسط بلوار کشاورز، یه آن به خودم اومدم دیدم دارم پنج تا پنج تا کیم میگیرم با خودم میبرم خونه، یهو به خودم اومدم دیدم دیگه دوستش ندارم، دیگه پیژامه نمی پوشم براش، نصف شب نمیرم سر یخچال، یهو نمیزنم کانال دو، دست از سر دریا، دست از سر ساحل، دست از سر خودم برداشتم؛ آدم باید سِر شدنُ یاد بگیره، آدم مجبوره سِر شدنُ یاد بگیره
شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۵
فانوس چروک

01:53

بیسکوئیت ها خوشمزه اند، عصرها دلگیرند، تابستان خیلی کثافت است
جمعه ۲۲ مرداد ۱۳۹۵
صحاری

01:52

مثل گلابی لهیده افتاده بود رو صندلی، سینه هاش از پشت تیشرت شبیه لوگوی وایو بود، ریش هاشُ نزده بود و شیشۀ عینکِ بیضیِ نیم فریمش، مثل استنس های سوء پیشینۀ ژاندارمری، پُرِ لکِ انگشت بود، همون طور رخوتی و پیه سوز و عرقناک انتظارشُ کشیده بود؛ یه دوازده ساعت تمام، نگفته بود نیومده، خونه اش ولی بوی کثافت میداد، کثافتِ درموندگی وابستگی، بوی عرق و شاش موندۀ کنار کشاله، عق میزد همه چیز دور و برش، چشم هاش سرخ بود، سرخ رگ دار؛ تارعنکبوتی، شیشه-تَرکی اون فرمی، من یکی عقم هم بگیره از هرچی و هر کی و هرجا، یه آخی حیوونیِ آماده واسه گریه کرده ها دارم، پاشدم، دوبار خوردم به لبه، چایی سازشُ روشن کردم ولی
پنجشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۵
اولئک الحشاشین

01:51

وحشتِ مرگ از خود مرگ بزرگتره، حالتِ عشق از خودِ عشق
چهارشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۵
جماهیر

01:50

بوی دریا بگیر و بیا 
من به دیوار باغ 
تکیه داده ام 
و به کلاغ کهنسالی 
که گل های روسری ات را جیغ می کشد 
-نگاه می کنم 
بی تو هم 
 می شود تو را دوست داشت 
و از تمام شهر 
و تمام کودکانی که شکل تو می خندند 
بیزار شد 
بوی دریا بگیر و بمان 
آن طور که تو رفته ای 
انگار 
هرگز نیامده بودم 
و سپور بی حوصلۀ پائیز 
جاروی لای درختش را 
گم نکرده بود 
من با همین تقویم 
دارم می روم 
و تو رو به همین تقویم 
دست تکان خواهی داد 
و مرگ 
شکل اندوه زنی ست 
که سالهای سال 
به آجرهای قرمز دیوار 
 تکیه داده بود 
بیا تا فرصت هست 
به گل های مردۀ کاشی 
-آب بده 
صبح تهران 
-پراکنده 
با احتمال بارش گرد و غبار 
پیچ رادیو را ببند 
میز صبحانه را بچین 
می روم روی بالکن 
سیگار می کشم تا هفت 
و مرگ شکل مردی ست 
-که ساعت جیبی اش را گم کرده 
و دست هاش بوی اسکناس مچاله می دادند 
بوی دریایی 
که توی قطع جیبی کتاب ها گم شد 
تیراژ هزار 
چاپ اول 
نام نویسنده 
-محفوظ 
پیچ رادیو را ببند 
رخت انتزاع را بپوش 
امروز یک سه شنبۀ معمولی ست 
و مرگ شاید 
عطر شکوفۀ نارنجی باشد 
که از حافظۀ خالی باغ 
-پریده بود 
من متاسفم 
که زمان 
 وقار لازم را،  برای توقف نداشت 
و اندوه 
متانت کافی را 
-برای از تو گفتن 
بوی دریا بگیر و 
 روزنامۀ چاپ صبح 
 من به نان داغ، که بوی روزنامه می دهد 
عادت داشتم 
هر صبح از وهم نارنج زاری که به دریا می ریخت 
به گریه افتادم 
دست شستم و میز چیدم 
پرده ها را کنار زدم 
با صدای لوله ها خندیدم 
از فشار دوش ها افتادم 
روی بالکن ایستادم تا هفت 
و مرگ 
شکل مردی بود 
که راوی قصه هایش را 
-گم کرده 
و هر غروب 
کلاغ سالخورده ای 
تمام اسکله اش را 
-فریاد می کشد
سه شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۵
مرثیه ای برای باغ های نارنجی

01:49

یه عکس از این پناهنده های سوری دیدم و این دقیقاً یکی از همون کارهائیه که من هیچ وقت نمی کنم، دلیلش هم واضحه، من اصولا ماهی آکواریومی ام، این شمایل دردآور، این فرم اخبار و عکس ها و رنج ها و تظاهرها، دنیای عمدیِ قزل آلاهاست و کدوم احمقی و دقیقا کدوم بی شعوری به خودش حق میده که یه قزل آلای تپل رودخونه ای رو توی آکواریوم بندازه؟ ته جهان بینی من سه گوشۀ کنجِ اون پایین، خطاب به سنگ ریزه ها و زیر برگ پلاستیکی ها و کنار حباب های اکسیژنه، و این که یه شیء جهندۀ حلال گوشت بالای سرم به ورمِ مرگ بیافته، نه آکواریومُ تماشایی میکنه و نه منُ رودخونه ای؛ بماند. داشتم می گفتم که یه عکس از این پناهنده های سوری دیدم که حالا این که واقعا سوری بوده یا نه از این قاچاقی های قایق برگشتۀ یورونیوزی، مطمئن نیستم و خب این عدم اطمینان آدمُ اسهال میکنه، آدم باید دقیقِ هر چیزی رو بدونه، این که من حدودا بدونم که آدم توی عکس بیست سپتامبر فلان سال فوروارد شده ابدا بدردم نمی خوره، من باید بفهمم چندم مرداده این آدم یا چند سالشه یا از کجا اومده، اومدنش بهر چی بوده به کجا میرود آخر که چرا؟ که چون مرض دارم، یعنی من حتی از همون بچگی هام که تا قبل خواب، با تصور مرگ مامانم گریه نمی کردم ،خوابم نمی برد، عادت داشتم و دارم که مرثیه ام شماره شناسنامه و محل صدور داشته باشه؛ بماند. عکس، عکس یه آدم احتمالا پناهندۀ احتمالا سوری بود که یه آدم احتمالا مردۀ دیگه رو احتمالا بغل کرده بود و من بعد از دیدن این عکس احتمالا تصمیم داشتم دربارۀ غمی که احتمالا در این لحظات توی چشم کسی موج میزنه بنویسم که نشد، چرا؟ چون سرش پایین بود، من حتی با احتمال انسان دوستی مسری ام، توان نوشتن از آدمی که چشم نداره رو ندارم؛ بماند. حرفُ به اینجا رسوندم که بگم لام داشت میرفت و خب لامل رو هم داشت با خودش میبرد و واقعا لازمه بدونید که کوریون (حفظه الله تعالی فرجه الشریف) بی دلیل به دو فروند آدم تحصیل کرده، انگِ روی هم افتادگیِ وضعی نمیزنه، اما خب چاره ای نیست، همین مدلی بود رابطه شون، دقیقا مثل این مگس هایی که وقت جفتگیری با هم پرواز میکنن، با هم پشت پنجره راه میرن و هیچ چیز مطلقی ولو مگس کش آخته منصرفشون نمیکنه، عکس رو فوروارد کردم برای لامل، چرا؟ چون اصولا فرایند هم اندیشی من با مردها منتج به درگیری لفظی، چکِ افسری یا فحش خواهر مادر میشه اما زن ها آه از زن ها.. بماند. لامل جواب نداد، مگس کش اثر نکرد، دیروز صبح لام تکست داده بیا امام خمینی هشت داریم میریم، چرا؟ چون من از صمیمی ترین دوست در آن ها است، وزن غلط این جمله چقدره؟ دقیقا همون قدر تصورشون از عمق دوستی با من بیربط و مهمله اما خب من که رفتم، چون مرض دارم؟ نخیر؛ چون قول داده بودم و آدم اگه پای حرف خودش نمونه از سگی که شما باشی هم کمتره، بیرون توی محوطه تا پاسی از شب سیگار کشیدیم، اینُ همینجا اضافه کنم که پاسی از شب، واقعا عبارت خوشکلی ست، عینِ پیش درآمد ارگاسم همه چیزُ بین خواستن و نخواستن خودش مردد میکنه، کلی هم به زانو، ترقوه و این پاره گوشتی که کنار کمر آدم هست، چنگ انداختیم و لپ کشیدیم و برای خاطره های بسیار بسیار بانمکی که یادم نمی اومد خندیدیم، چندتا کامنت هم برای چندتا وبلاگ تازه کشف کرده گذاشتم یواشکی، دو تا بطری آب معدنی هم برای خودم خریدم و خوردن، لامل هم رفت، با سیب زمینی برگشت و سیب زمینی هامم خوردن، نصف بسته آدامس اوربیت اکالیپتوسی هم که ته جیبم مونده بودُ خوردن، در واقع میخوام که شبُ راحت سر بذارین رو بالشت، خیالتونُ راحت کنم که گشنه راهی نشدن، قند دم آخر و شلنگ کنار کاردُ دیدن و رفتن، تصور آی فیلمی من از مهاجرت آدم ها همیشه یه جور اتفاق شلوغ بود؛ یه بدرقه با چراغونی مثلا؛ پر از ماچ و تف و اشک؛ با حضور جمعی از کسبه محل، اقوام و آشنایان و سایر وابستگان، کسی نیومد، یعنی واقعا هیشکی نبود، هیشکی نیومده بود و همون کمتر از دو برابرِ انگشت های دست چپی هم که اومده بودند، نبودند به زور بودند و الحق و الانصاف که دیوث بودند؛ بماند. نشستیم و نپرید، مگس اتفاقُ عرض نمی کنم، طیارۀ ماهانُ عرض میکنم، خوبیِ آدم های سیگاری اینه که میتونی بهشون بگی خب باشه دیگه، یه نخ دیگه بکشیم و من برم کم کم، قِلقش هم اینه که حتما باید بعدش لباتُ غنچه کنی، یه نخ دیگه کشیدیم و در آغوش کشیدیم و لبامونُ غنچه کردیم و من هم رفتم کم کم، ژتون تاکسی که رسید دستم، بنشستم و کمربند بربستم، همین جا لازمه یادت بندازم که من همیشه عاشق نثر مسجع بودم، راه که افتاد سرمُ گذاشتم سه گوشۀ کمربند-شیشه-پشتی صندلی و با دست چپم که سی و چند ساله تنها وظیفه اش شستن ماتحتم بوده و نهایت تنوع کاریش برافراشتن میدل فینگر؛ کانتکت ها رو باز کردم و انگشت شستم رو نگه داشتم؛ دیلیت؟ یس!دیلیت؟ یس اند لاک، توی اتوبان-درازه ای که تهران رو به دوبخش روشن و خاموش تقسیم میکنه و هر پونصد متر روی تابلو سبزها اسمش عوض میشه، یه شمارۀ سیو نشده تکست داد، این که میگم تکست داد بخاطر اینه که نوشتن کلمۀ اس ام اس به فارسی منو یاد ام اس و ویلچیر میندازه و وقتی هم که انگلیسی تایپش می کنی، مثل این یتیم های دست فروشِ وسط شلوغی بازار شب عید، آب دماغش بین غربتِ حروف انتحاریِ شرقی راه میافته و سرخی چشم های اروپائیش معذبم میکنه؛ بماند. تکست داد که یه روز از این خراب شده میکشمت بیرون، حالا اینم نگفته بود، منتها فحوای کلامش همین بود، یعنی پُک اوسط هلو دوسیبش همین بود، خب من آدمِ درکِ احتمالات نیستم خصوصا وقتی هیستوری تکست های قبلی رو پاک نکرده باشم هنوز، دیلیت کانورسیشن؟ یس اند لاک، به سلامت لام گود نایت لامل، بله کاملا درسته من قزل آلا نیستم، هیچ وقت هم نبودم، ماهی پلاستیکی هم نبودم، قلب هم دارم اما احتمالا دیگه در توانم نیست، در توانم نیست که برای آدم هایی که فردا نه عکس دارند و نه چشم، دلتنگ بشم؛ دلتنگ بمونم، خونه که رسیدم تیشرتُ از آویز در اتاق آویختم و از قوری غمگین برای خودم چای ریختم و بطرز با کلاسی با شب حادثه در آمیختم، اینجا لازمه اضافه کنم که نثر مسجع مگس منه، باهاش پرواز میکنم باهاش پشت پنجره میرم باهاش توو پارک قدم میزنم باهاش تا پاسی از شب بیدار می مونم و هیچ چیز مطلقی ولو مگس کش آختۀ منتقدین هم منصرفم نمیکنه؛ بماند. پاور نقره ای رو با شست پا فشار دادم و آبی شد، لای پنجره رو وا کردم و پیپر و فیلتر و ما یحتویشُ سر هم کردم و روشن کردم و چشم هامُ بستم و وا کردم و نپرید؛ طیارۀ ماهان؟ نه که نه، تعلق خاطرم به دنیا به گوشۀ آکواریوم ام، به این شهر کثافت، به این تودۀ لجن درهم تنیده، به این رویای سراپا به گه کشیده
سه شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۵
فانوس چروک

01:48

پریده بودی از سرم، مثل بوی سیگار از پیراهنم
شنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۵
خط یک به سمت کهریزک

01:47

دنیا جای تصادفات معنادار بود، تصادفا تو خیلی آدم گهی بودی و تصادفا من از آدم های گه، خیلی خوشم می آمد
شنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۵
خط یک به سمت کهریزک

01:46

خب الوعده وفا، گرچه اصلا دلم نمی اومد پست قبلی رو که یقینا یک شاهکار ادبی محسوب میشه رو با دیگران شریک بشم اما خب مَرده و قولش و زیر قولش، بهرحال اگه همینُ شاملو خطاب به آیدا گفته بود الان داشتید توو تلگرام فورواردش می کردین، روی دونه برنج می نوشتیدش، کپی می کردین تو وبلاگ های فیک تون، متن سینه ریز دوست دختر هفتادیتون کرده بودینش یا حتی به لاتین برمی گردوندید؛ تتو می کردین روی گودی کمرتون، با این همه عالم واگراها مثل مویرگهای دور ویاگرا، همیشه سرخ و ملتهب و در رفت و آمده؛ در آمد و رفت منتقدین و حضرات مفسرین و والا مقامانِ نقاب دار و شنل پوش ها و سینه ستبرها و جنده ها، بعد خب من از اونهایی هم نیستم که وقتی میپرسی بهترین کتابی که خوندی چیه لبخند میزنن و میگن هنوز نخوندمش، گوشۀ لبُ جمع تر میکنن و میگن؛ چون بهترین کتاب منُ هنوز ننوشته کسی، من از اوناهایی ام که بهترین کتابی که خونده داستان راستان شهید دستغیبه، دِ آخه به تو چه؟! هم اسم کتاب قشنگه هم اسم نویسنده اش خوبه، موهوم و دلهره آور و اروتیکه، طرح روی جلدش هم که سبز و سفید بود، کلی هم داستان داشت راجع به دافِ خراب یزید که تایم به تایم و ساعت به ساعت، منی از دامنش جاری بود و این جور چیزها، برای پسر تازه بالغ شده اون سالهای دگم بی پستان که ته تشرف آدم به ارتباط، عکس هشتاد و پنج کرست مشکی روی ادکلن-قاچاقی ها بود، زیادی بهترین و آخرین و مخصوص ترین کتاب بود، الانُ نگاه نکن که طرف دانشجو میشه و میشه منتقد فیلم، کل کاری هم که باید بکنه اینه که کل داستان فیلمُ، اسم شخصیت ها رو، زندگی خصوصی کارگردانُ یک جا فرو کنه توی نقدش و اون لا به لاش هم چند تا نقل قول از فیلم و چند ردیف کلمه از کارت پستال های تبریکِ عید بچگیش بذاره و دود سیگارش هم که خب، لابد بپیچه توی موهاش، الانُ نگاه نکن که طرف پنج هزار نه اصلا ده هزار، نه اصلا همون هزار هزار صفحه کتابی که یک نفر دیگه یا چند نفر دیگه نوشتنُ میخونه و هیچ چیزی، هیچ چیزی حتی در حد تایم مانیکور ناخن توی زندگی تخمیش عوض نمیشه، خب البته یه چیزی هست که همیشه توی این آدما عوض میشه؛ این که هر جا که میشینن دو تا گیومه میگیرن دستشون و یه پاراگرافُ یه نفس از حفظ دکلمه میکنن و خب، البته که سیگار هم میکشن، میخوام بگم الانُ نگاه نکنین که هر کسی؛خود من اصلا، راه میره و غر میزنه و سیاه میکنه و سیاه بازی در میاره و نخل سرمه ای هم گیرش نمیاد، اون موقع ها فرق داشت، مرتبۀ رنج، شلوار نوی همکلاسی بود، پدر واقعی همسایه، دختر ابرو هشتی کلاس زبان، کِی قائل به هدف غایی، کِی در اضطراب چرایی و گه خوری اضافه بودیم اون وقت ها؟
جمعه ۲۵ تیر ۱۳۹۵
صلوات ختم کن

01:45

تو مثل قطب جنوبی و من، پنگوئنی که هرچه غلت میزند، گرمت نمی کند
جمعه ۲۵ تیر ۱۳۹۵
رمز چهار تا یک