به دام افتاده بود عنکبوت؛ به دامِ تار لرزانش
آدم جای تازه که می رود، حرف های کهنه یادش میافتد
مثل سگ بو می کِشه اومدنِ یاشارُ، یاشار که از ایران رفت، یه مدت گم گور شد، بعد خبرش رسید که با یه ارمنی نامزد کرده، از اون شنیده ها یه بچه موند دستش، عاشق یاشار بود، عاشق ماتیک صورتی، اسم دخترشُ یادم نیست
من مستعدِ دچار شدن به چیزی هستم، که یادم نیست
یه نفر آدم هم نمی شناسم که بشه به بودنش اعتماد کنم، به بودنش؟ همینُ گفتم، خب گفتم شاید منظورت موندنش باشه، نخیر.. دیگه اونقدر هام به آدم ها ایمان ندارم، آها.. خب باشه! چِت شدحالا؟ ساکت شدی چرا؟ -چی بگم؟ نمی دونم.. یه چیزی بپرس.. تو که بدت میاد چیزی ازت بپرسن! -بدم میاد جواب بدم
من همیشه تصور می کردم که آخرین بارها رو خوب بلدم، خب مشخصه که غلط می کردم، من فقط بلدم چطور هرچیزی رو، به آخرین بارش بکشونم
او تمامِ من است و این برای من تمام او هستم؛ کافی نیست
دوست داشتن ربطی به دیدن ندارد، آدم ها خدا را هم دوست دارند هنوز
هر نخ سیگار، پانزده دقیقه عمری ست؛ که از انتظار تو کم می کنم